زنگه مار. رود ماکو. رودیست که سرچشمۀ آن در بایزید ترکیه است و آن اراضی ماکو را مشروب می سازد و در شمال غربی نخجوان به رود ارس متصل می شود. (فرهنگ فارسی معین)
زنگه مار. رود ماکو. رودیست که سرچشمۀ آن در بایزید ترکیه است و آن اراضی ماکو را مشروب می سازد و در شمال غربی نخجوان به رود ارس متصل می شود. (فرهنگ فارسی معین)
ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، زنجار، ژنگار، اکسید دو کوئیور زنگار معدنی: در علم شیمی زاج سبز
ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، زَنجار، ژَنگار، اَکسید دو کوئیور زنگار معدنی: در علم شیمی زاج سبز
مزیدعلیه زنگ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است. (آنندراج). زنگ فلزات و آیینه و جز آن. (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب). اسم فارسی زنجار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است. (از فرهنگ فارسی معین). زنگ. زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هنر با خرد در دل مرد تند چو تیغی که گرددبه زنگار کند. فردوسی. بشستش بدین گونه بر آب پاک وزو دور شد گرد و زنگار و خاک. فردوسی. چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد زمانه نپوشد به زنگار و گرد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330). بیاد کردش بتوان زدود از دل غم بمصقله بتوان برد زآینه زنگار. فرخی. تو گفتی گرد زنگار است بر آیینۀ چینی تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا. فرخی. گرد کردند سرین محکم کردند رقاب رویها یکسره کردند به زنگار خضاب. منوچهری. جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد. منوچهری. نداشت سود از آن کاینۀسعادت او گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). با علم و عمل چون درم قلب بود زود رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار. ناصرخسرو. و فرق میان او (خارصینی) و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه). داد سرهنگ بوسه بر سر خاک رفت و زنگار کرد ز آینه پاک. نظامی. رو تو زنگار از رخ او پاک کن بعد از آن، آن نور را ادراک کن. مولوی. دل آینۀ صورت غیب است ولیکن شرط است که بر آینه زنگار نباشد. سعدی. نبود عجب ار ز بیم تیغت آهن برهد ز ننگ زنگار. عمادی شهریاری. نبرد آینه از آینه هرگز زنگار چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند. صائب (از آنندراج). حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت. صائب (ایضاً). - زنگار آهن، زنجار الحدید. زعفران الحدید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود. - زنگاربسته، زنگارخورد و زنگارخورده. تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج). زنگ زده و زنگ خورده. (ناظم الاطباء) : ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر. سوزنی. - زنگارخورد، زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء). زنگاربسته. (از آنندراج) : همه تن پر از خون و رخسار زرد از آن بند و زنجیر زنگارخورد. فردوسی. هنوز آهنی نیست زنگارخورد که رخشنده دشوار شایدش کرد. فردوسی. تا برگ همچو غیبۀزنگارخورد شد چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان. فرخی. شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد ز خوی درعها گشته زنگارخورد. اسدی. تیغ جهانگیران زنگارخورد آینه صاحب خبران پر ز زنگ. مسعودسعد. از این مقرنس زنگارخورد دوداندود مرا بکام بداندیش چند باید بود. جمال الدین عبدالرزاق. - زنگار خوردن، زنگار گرفتن. زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها: پیاپی بیفشان از آیینه گرد که صیقل نگیرد چو زنگار خورد. سعدی (بوستان). - زنگارخورده،زنگارخورد. زنگاربسته. (از آنندراج). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده. (از فهرست ولف). تیره و تار. مقابل درخشان: چو پولاد زنگارخورده سپهر تو گفتی به قیر اندر اندود چهر. فردوسی. مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد. انوری. از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام. جمال الدین عبدالرزاق. مس زنگارخورده داری نفس از چنین کیمیات نیست گریز. خاقانی. زنگارخورده چند کند ذوالفقار من کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد. خاقانی. سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار زنگارخورده کی بنماید جمال دوست. سعدی. - زنگارزد، زنگارزده: شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم. خاقانی. - زنگار زدن، زنگارگرفتن. تیره شدن. زنگ زدن: بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام. جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج). - زنگار زدودن، پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زنگار گرفتن، طبع. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زنگ زدن. کدر شدن: از سهم تو زنگار گرفت آینۀ چرخ کز آینۀ مملکه زنگار زدایی. خاقانی. از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت شب هجران توام آینۀ زانوها. طالب آملی (از آنندراج). ، بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید: تو گفتی بر این سالها برگذشت ز خونها دلم پر ز زنگار گشت. فردوسی. سخن را تا نداری صاف و بی رنگ ز دلها کی زداید زنگ و زنگار. ناصرخسرو. هوا رو به سیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از اطراف خاور. ناصرخسرو. زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم که بیالاید زو دلت به زنگارش. ناصرخسرو. بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت). دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او. خاقانی. الحقد صداءالقلوب، کینه زنگار سینه است. (راحه الصدور راوندی). به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ. نظامی. آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل. سعدی. - از زنگار زدودن، پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش: ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا. فردوسی. سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت. (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. - زنگارگیر، مستعد قبول زنگ. کدرشونده. که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر: گر مرا آیینۀ خاطر شود زنگارگیر زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی. سوزنی. ، اکسید مس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که به انواع ’استات مس’، به سبب رنگ سبزآنها داده اند. (فرهنگ فارسی معین) : تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار. فرخی. و آن قطرۀ باران که برافتد بر خوید چون قطرۀ سیمابست افتاده به زنگار. منوچهری. گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ. منوچهری. تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار. منوچهری. نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه نشود دشت چو زنگار به فروردین. ناصرخسرو. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). آز در دل کنی شودآتش سرکه بر مس نهی دهد زنگار. خاقانی. مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید. خاقانی. زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان. خاقانی. هنر بایدکه صورت می توان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی (گلستان). - زنگارفام، آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون. سبز رنگ. (فرهنگ فارسی معین) : ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام کار بر وفق مراد صبغهاﷲ می کنی. حافظ. - زنگار معدنی، زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). توتیای سبز. (الفاظ الادویه). ، آفتی غله را. زنگ گندم و جو: تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها، یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غلۀ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود
مزیدعلیه زنگ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است. (آنندراج). زنگ فلزات و آیینه و جز آن. (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب). اسم فارسی زنجار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است. (از فرهنگ فارسی معین). زنگ. زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هنر با خرد در دل مرد تند چو تیغی که گرددبه زنگار کند. فردوسی. بشستش بدین گونه بر آب پاک وزو دور شد گرد و زنگار و خاک. فردوسی. چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد زمانه نپوشد به زنگار و گرد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330). بیاد کردش بتوان زدود از دل غم بمصقله بتوان برد زآینه زنگار. فرخی. تو گفتی گرد زنگار است بر آیینۀ چینی تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا. فرخی. گرد کردند سرین محکم کردند رقاب رویها یکسره کردند به زنگار خضاب. منوچهری. جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد. منوچهری. نداشت سود از آن کاینۀسعادت او گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). با علم و عمل چون درم قلب بود زود رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار. ناصرخسرو. و فرق میان او (خارصینی) و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه). داد سرهنگ بوسه بر سر خاک رفت و زنگار کرد ز آینه پاک. نظامی. رو تو زنگار از رخ او پاک کن بعد از آن، آن نور را ادراک کن. مولوی. دل آینۀ صورت غیب است ولیکن شرط است که بر آینه زنگار نباشد. سعدی. نبود عجب ار ز بیم تیغت آهن برهد ز ننگ زنگار. عمادی شهریاری. نبرد آینه از آینه هرگز زنگار چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند. صائب (از آنندراج). حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت. صائب (ایضاً). - زنگار آهن، زنجار الحدید. زعفران الحدید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود. - زنگاربسته، زنگارخورد و زنگارخورده. تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج). زنگ زده و زنگ خورده. (ناظم الاطباء) : ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر. سوزنی. - زنگارخورد، زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء). زنگاربسته. (از آنندراج) : همه تن پر از خون و رخسار زرد از آن بند و زنجیر زنگارخورد. فردوسی. هنوز آهنی نیست زنگارخورد که رخشنده دشوار شایدش کرد. فردوسی. تا برگ همچو غیبۀزنگارخورد شد چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان. فرخی. شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد ز خوی درعها گشته زنگارخورد. اسدی. تیغ جهانگیران زنگارخورد آینه صاحب خبران پر ز زنگ. مسعودسعد. از این مقرنس زنگارخورد دوداندود مرا بکام بداندیش چند باید بود. جمال الدین عبدالرزاق. - زنگار خوردن، زنگار گرفتن. زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها: پیاپی بیفشان از آیینه گرد که صیقل نگیرد چو زنگار خورد. سعدی (بوستان). - زنگارخورده،زنگارخورد. زنگاربسته. (از آنندراج). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده. (از فهرست ولف). تیره و تار. مقابل درخشان: چو پولاد زنگارخورده سپهر تو گفتی به قیر اندر اندود چهر. فردوسی. مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد. انوری. از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام. جمال الدین عبدالرزاق. مس زنگارخورده داری نفس از چنین کیمیات نیست گریز. خاقانی. زنگارخورده چند کند ذوالفقار من کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد. خاقانی. سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار زنگارخورده کی بنماید جمال دوست. سعدی. - زنگارزد، زنگارزده: شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم. خاقانی. - زنگار زدن، زنگارگرفتن. تیره شدن. زنگ زدن: بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام. جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج). - زنگار زدودن، پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زنگار گرفتن، طبع. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زنگ زدن. کدر شدن: از سهم تو زنگار گرفت آینۀ چرخ کز آینۀ مملکه زنگار زدایی. خاقانی. از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت شب هجران توام آینۀ زانوها. طالب آملی (از آنندراج). ، بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید: تو گفتی بر این سالها برگذشت ز خونها دلم پر ز زنگار گشت. فردوسی. سخن را تا نداری صاف و بی رنگ ز دلها کی زداید زنگ و زنگار. ناصرخسرو. هوا رو به سیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از اطراف خاور. ناصرخسرو. زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم که بیالاید زو دلت به زنگارش. ناصرخسرو. بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت). دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او. خاقانی. الحقد صداءالقلوب، کینه زنگار سینه است. (راحه الصدور راوندی). به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ. نظامی. آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل. سعدی. - از زنگار زدودن، پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش: ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا. فردوسی. سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت. (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. - زنگارگیر، مستعد قبول زنگ. کدرشونده. که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر: گر مرا آیینۀ خاطر شود زنگارگیر زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی. سوزنی. ، اکسید مس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که به انواع ’استات مس’، به سبب رنگ سبزآنها داده اند. (فرهنگ فارسی معین) : تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار. فرخی. و آن قطرۀ باران که برافتد بر خوید چون قطرۀ سیمابست افتاده به زنگار. منوچهری. گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ. منوچهری. تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار. منوچهری. نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه نشود دشت چو زنگار به فروردین. ناصرخسرو. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). آز در دل کنی شودآتش سرکه بر مس نهی دهد زنگار. خاقانی. مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید. خاقانی. زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان. خاقانی. هنر بایدکه صورت می توان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی (گلستان). - زنگارفام، آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون. سبز رنگ. (فرهنگ فارسی معین) : ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام کار بر وفق مراد صبغهاﷲ می کنی. حافظ. - زنگار معدنی، زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). توتیای سبز. (الفاظ الادویه). ، آفتی غله را. زنگ گندم و جو: تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها، یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غلۀ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود
دوات سیاهی را گویند. (برهان). کنایه از دوات که مداد را در آن اندازند و هندبار نیز خوانندش. (آنندراج) (از انجمن آرا). کنایه از دوات باشد. (فرهنگ رشیدی). سیاهی دوات و مرکب. (ناظم الاطباء) ، در فرهنگ بمعنی صمغی است که از صنوبر گیرند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) ، کات کبود، جرس، جوزگره. (ناظم الاطباء) ، دوره ای از ادوار ملایم موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین)
دوات سیاهی را گویند. (برهان). کنایه از دوات که مداد را در آن اندازند و هندبار نیز خوانندش. (آنندراج) (از انجمن آرا). کنایه از دوات باشد. (فرهنگ رشیدی). سیاهی دوات و مرکب. (ناظم الاطباء) ، در فرهنگ بمعنی صمغی است که از صنوبر گیرند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) ، کات کبود، جرس، جوزگره. (ناظم الاطباء) ، دوره ای از ادوار ملایم موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین)
نام مملکتی است. (از برهان). از: ’زنگ’ + ’بار’ (پسوند مکان). ساحل شرقی افریقا. (حاشیۀ برهان چ معین). ولایت زنگ. (فرهنگ رشیدی). مملکتی در افریقای شرقی در کنار اقیانوس هند و کوائیلوآو ملند دو شهر معروف آن مملکت اند و تجارت آنجا چوب آبنوس و کندر است. (ناظم الاطباء). ناحیت زنگ. زنج. زنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مملکتی مستقل که مساحت آن 2640 کیلومتر مربع است و کل جمعیت آن 307000 تن است. جزیره ای است در اقیانوس هند نزدیک تانگانیکا. از کشورهای تحت الحمایۀ بریتانیای کبیر بود و اکنون از کشورهای مشترک المنافعبه شمار می آید. این جزیره و جزیره پمباو جزایر ساحلی دیگر کشور زنگبار را بوجود آورده اند. پایتخت و شهر عمده این کشور زنگبار است که 45000 تن سکنه دارد و سکنۀ جزیره زنگبار 165300 تن است. زنگبار یکی ازبزرگترین مراکز کشت میخک و قرنفل در جهان است و دیگر محصولات آن نارگیل، فلفل و برنج و عاج می باشد. مجاورت زنگبار بر ساحل شرقی افریقا در تاریخ این کشور اثری فراوان باقی گذاشته است. این کشور از دوران کهن با ایران و هند و نواحی اطراف خلیج فارس و بحر احمر ارتباط داشت و در اوایل دورۀ اسلامی سواحل شرقی افریقا مخصوصاً زنگبار مورد توجه دول مختلف قرار گرفت. درسال 1553 میلادی پرتقالیها زنگبار را تصرف کرده و آنرا پایگاه تجاوزهای خود بطرف شرق قرار دادند. در سال 1698 پادشاه عمان بر پرتقالیها غلبه کرد و زنگبار را به تصرف خویش درآورد و زنگبار مرکز تجارت طلا و عاج و بردگان افریقائی گردید. در حدود سال 1865 زنگبار از عمان جدا شد و در سال 1890 کشور فرانسه و آلمان موافقت کردند که زنگبار تحت الحمایۀ بریتانیای کبیر شود. در سال 1963 استقلال یافت و در 16 دسامبر همان سال به عضویت سازمان ملل متحد درآمد. (از لاروس) (از فرهنگ فارسی معین) (از دایره المعارف فارسی) : گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان. فرخی (دیوان ص 338). چه ده دهی که بد و نیک وقف بود بدو به زنگبار و بهند و به سند و چالندر. عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خسرو چین از افق آینۀ چین نمود زآینۀ چرخ رفت رنگ شه زنگبار. خاقانی. به یکجای هم روم و هم زنگبار فرومانده زنگی و رومی ز کار. نظامی. تو گفتی که در خطۀ زنگبار ز یک گوشه ناگه برآید تتار. سعدی (بوستان). لشکر زنگبار شب جهت اعانت و اغاثت به پیوستن بدیشان بزودی مدد نمود. (ترجمه محاسن اصفهان ص 74). از اول زنگبار تا آخر روم با دوست مبارکیم و با دشمن شوم یا سخت چو سنگ باش یا نرم چو موم یازنگی زنگ باش یا رومی روم. انصاف (از امثال و حکم دهخدا ص 2031). رجوع به لباب الالباب و مجمل التواریخ و القصص و حبیب السیر و تاریخ سیستان و تاریخ ادبیات ادوارد براون و سفرنامۀ ناصرخسرو و زنگستان شود
نام مملکتی است. (از برهان). از: ’زنگ’ + ’بار’ (پسوند مکان). ساحل شرقی افریقا. (حاشیۀ برهان چ معین). ولایت زنگ. (فرهنگ رشیدی). مملکتی در افریقای شرقی در کنار اقیانوس هند و کوائیلوآو ملند دو شهر معروف آن مملکت اند و تجارت آنجا چوب آبنوس و کندر است. (ناظم الاطباء). ناحیت زنگ. زنج. زنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مملکتی مستقل که مساحت آن 2640 کیلومتر مربع است و کل جمعیت آن 307000 تن است. جزیره ای است در اقیانوس هند نزدیک تانگانیکا. از کشورهای تحت الحمایۀ بریتانیای کبیر بود و اکنون از کشورهای مشترک المنافعبه شمار می آید. این جزیره و جزیره پمباو جزایر ساحلی دیگر کشور زنگبار را بوجود آورده اند. پایتخت و شهر عمده این کشور زنگبار است که 45000 تن سکنه دارد و سکنۀ جزیره زنگبار 165300 تن است. زنگبار یکی ازبزرگترین مراکز کشت میخک و قرنفل در جهان است و دیگر محصولات آن نارگیل، فلفل و برنج و عاج می باشد. مجاورت زنگبار بر ساحل شرقی افریقا در تاریخ این کشور اثری فراوان باقی گذاشته است. این کشور از دوران کهن با ایران و هند و نواحی اطراف خلیج فارس و بحر احمر ارتباط داشت و در اوایل دورۀ اسلامی سواحل شرقی افریقا مخصوصاً زنگبار مورد توجه دول مختلف قرار گرفت. درسال 1553 میلادی پرتقالیها زنگبار را تصرف کرده و آنرا پایگاه تجاوزهای خود بطرف شرق قرار دادند. در سال 1698 پادشاه عمان بر پرتقالیها غلبه کرد و زنگبار را به تصرف خویش درآورد و زنگبار مرکز تجارت طلا و عاج و بردگان افریقائی گردید. در حدود سال 1865 زنگبار از عمان جدا شد و در سال 1890 کشور فرانسه و آلمان موافقت کردند که زنگبار تحت الحمایۀ بریتانیای کبیر شود. در سال 1963 استقلال یافت و در 16 دسامبر همان سال به عضویت سازمان ملل متحد درآمد. (از لاروس) (از فرهنگ فارسی معین) (از دایره المعارف فارسی) : گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان. فرخی (دیوان ص 338). چه ده دهی که بد و نیک وقف بود بدو به زنگبار و بهند و به سند و چالندر. عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خسرو چین از افق آینۀ چین نمود زآینۀ چرخ رفت رنگ شه زنگبار. خاقانی. به یکجای هم روم و هم زنگبار فرومانده زنگی و رومی ز کار. نظامی. تو گفتی که در خطۀ زنگبار ز یک گوشه ناگه برآید تتار. سعدی (بوستان). لشکر زنگبار شب جهت اعانت و اغاثت به پیوستن بدیشان بزودی مدد نمود. (ترجمه محاسن اصفهان ص 74). از اول زنگبار تا آخر روم با دوست مبارکیم و با دشمن شوم یا سخت چو سنگ باش یا نرم چو موم یازنگی زنگ باش یا رومی روم. انصاف (از امثال و حکم دهخدا ص 2031). رجوع به لباب الالباب و مجمل التواریخ و القصص و حبیب السیر و تاریخ سیستان و تاریخ ادبیات ادوارد براون و سفرنامۀ ناصرخسرو و زنگستان شود