زنگله و جلاجل را گویند. (برهان) (آنندراج). زنگله که زنان بر پای بندند. جلاجل. (فرهنگ فارسی معین). زنگله ای که زنان بر پای بندند. (ناظم الاطباء). زنگله باشد. (جهانگیری)
زنگله و جلاجل را گویند. (برهان) (آنندراج). زنگله که زنان بر پای بندند. جلاجل. (فرهنگ فارسی معین). زنگله ای که زنان بر پای بندند. (ناظم الاطباء). زنگله باشد. (جهانگیری)
انجدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، انگژه، انگوژه، رافه، انگژد، انگیان
اَنجُدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، اَنگُژه، اَنگوژه، رافِه، اَنگُژَد، اَنگُیان
یکی از دهستان های ششگانه بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام است که از شش آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 1980 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
یکی از دهستان های ششگانه بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام است که از شش آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 1980 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مزیدعلیه زنخ. (بهار عجم) (آنندراج). چانه. زنخ. ذقن. زیر چانه. (ناظم الاطباء). چانه. (فرهنگ فارسی معین). همان زنخ مذکور. (شرفنامۀ منیری). در این لفظ دان زائد است. (غیاث). ذقن. زنخ. چانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گویی که همی زنخ بخاری به شخار. عماره (یادداشت ایضاً). چو سیمین زنخدان معشوق زهره چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر. فرخی. باز در زلف بنفشه حرکات افکندند... دهن زر خجسته به عبیر آکندند در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند... منوچهری. مغزک بادام بودی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی. اورمزدی. رخ نار باسیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. اسدی. گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم دستار چه کجاوه و ماه مدورش. خاقانی. زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد. خاقانی. من رفته ز گفت او فرو چاه آن چاه که داشت در زنخدان. خاقانی. نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیر نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر. نظامی. گریبانم درید. زنخدانش گرفتم. (گلستان). بر سیب زنخدانش چون به، گردی نشسته بود. (گلستان). بیمار فراق به نباشد تا نشکند آن به زنخدان. سعدی. آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند. سعدی. ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست. حافظ. - چاه زنخدان، چالی زنخ. (ناظم الاطباء). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است. - زنخدان بر زانو ماندن، در حالت و غم و اندیشه باقی بودن: به یمگان من غریب و خوار و تنها از اینم مانده بر زانو زنخدان. ناصرخسرو. - زنخدان به جیب فرو بردن، کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. (آنندراج) : زنخدان فروبرد چندی به جیب که بخشنده، روزی فرستد ز غیب. شیخ شیراز (از آنندراج). - زنخدان گشادن، کنایه از نمایش دادن حسن و جمال. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از حسن نمودن. (آنندراج) : بدان آیین که خوبان را بود دست زنخدان می گشاد و زلف می بست. نظامی. ، گویابا زنخ متفاوت است. زنخ چانه است و زنخدان فک یا فک اسفل. بلعمی در ترجمه خویش از تاریخ محمد جریر طبری به قصۀ شمشون عابد گوید: خدای تعالی او را چندان قوت داده بود که خلق بر وی بیشی نتوانستی کردن... سلاح او از استخوان زنخدان شتر بود. بدان حرب کردی و ایشان را هزیمت کردی و همی کشتی از ایشان بدان زنخدان شتر... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شمشون... همیشه مردم را به خدای خواندی و با ایشان حرب کردی، سلاحش زنخدان شتر بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، بی نفعی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنخ شود، (اصطلاح سالکان) عبارت از لطف محبوب است اما قهرآمیز که سالک را از چاه جاودانی به چاه ظلمانی میاندازد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
مزیدعلیه زنخ. (بهار عجم) (آنندراج). چانه. زنخ. ذقن. زیر چانه. (ناظم الاطباء). چانه. (فرهنگ فارسی معین). همان زنخ مذکور. (شرفنامۀ منیری). در این لفظ دان زائد است. (غیاث). ذقن. زنخ. چانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گویی که همی زنخ بخاری به شخار. عماره (یادداشت ایضاً). چو سیمین زنخدان معشوق زهره چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر. فرخی. باز در زلف بنفشه حرکات افکندند... دهن زر خجسته به عبیر آکندند در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند... منوچهری. مغزک بادام بودی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی. اورمزدی. رخ نار باسیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. اسدی. گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم دستار چه کجاوه و ماه مدورش. خاقانی. زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد. خاقانی. من رفته ز گفت او فرو چاه آن چاه که داشت در زنخدان. خاقانی. نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیر نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر. نظامی. گریبانم درید. زنخدانش گرفتم. (گلستان). بر سیب زنخدانش چون به، گردی نشسته بود. (گلستان). بیمار فراق به نباشد تا نشکند آن به زنخدان. سعدی. آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند. سعدی. ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست. حافظ. - چاه زنخدان، چالی زنخ. (ناظم الاطباء). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است. - زنخدان بر زانو ماندن، در حالت و غم و اندیشه باقی بودن: به یمگان من غریب و خوار و تنها از اینم مانده بر زانو زنخدان. ناصرخسرو. - زنخدان به جیب فرو بردن، کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. (آنندراج) : زنخدان فروبرد چندی به جیب که بخشنده، روزی فرستد ز غیب. شیخ شیراز (از آنندراج). - زنخدان گشادن، کنایه از نمایش دادن حسن و جمال. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از حسن نمودن. (آنندراج) : بدان آیین که خوبان را بود دست زنخدان می گشاد و زلف می بست. نظامی. ، گویابا زنخ متفاوت است. زنخ چانه است و زنخدان فک یا فک اسفل. بلعمی در ترجمه خویش از تاریخ محمد جریر طبری به قصۀ شمشون عابد گوید: خدای تعالی او را چندان قوت داده بود که خلق بر وی بیشی نتوانستی کردن... سلاح او از استخوان زنخدان شتر بود. بدان حرب کردی و ایشان را هزیمت کردی و همی کشتی از ایشان بدان زنخدان شتر... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شمشون... همیشه مردم را به خدای خواندی و با ایشان حرب کردی، سلاحش زنخدان شتر بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، بی نفعی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنخ شود، (اصطلاح سالکان) عبارت از لطف محبوب است اما قهرآمیز که سالک را از چاه جاودانی به چاه ظلمانی میاندازد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
عضو عضلانی که دارای الیاف ماهیچه ای قوی و سخت جهت خرد کردن دانه ها و دیگر مواد غذایی پرندگان در مسیر مری پس از چینه دان و قبل از معده اصلی قرار دارد. وجه تسمیۀ این عضو بدان جهت است که پرندگان دانه خوار جهت خرد کردن دانه ها که معمولاً سفت و سخت هستند یکی دو عدد شن می بلعند و این شن ها در داخل این عضو جهت آسیا کردن دانه ها باقی میماند. سنگک. (فرهنگ فارسی معین). اسم فارسی قافضه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). حوصله. معده سوم طیور و چینه دان طیور. (ناظم الاطباء)
عضو عضلانی که دارای الیاف ماهیچه ای قوی و سخت جهت خرد کردن دانه ها و دیگر مواد غذایی پرندگان در مسیر مری پس از چینه دان و قبل از معده اصلی قرار دارد. وجه تسمیۀ این عضو بدان جهت است که پرندگان دانه خوار جهت خرد کردن دانه ها که معمولاً سفت و سخت هستند یکی دو عدد شن می بلعند و این شن ها در داخل این عضو جهت آسیا کردن دانه ها باقی میماند. سنگک. (فرهنگ فارسی معین). اسم فارسی قافضه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). حوصله. معده سوم طیور و چینه دان طیور. (ناظم الاطباء)
گیاهی از تیره چتریان که علفی است وپایا میباشد. این گیاه در اکثر صحاری ایران فراوان است. ارتفاعش 2 تا 2/5 متر و ریشه اش راست و ستبر است. ابر کبیر. حلتیت. انجدان. (فرهنگ فارسی معین). انگذان. معرب آن انجدان است. (برهان قاطع) : تا به مذاق انس و جان ندهد و ناورد جهان نکهت گل ز انگدان لذت می ز آمله. فلکی شروانی (از انجمن آرا). - بیخ انگدان، اباض. (یادداشت مؤلف). ، نوعی انگور. (برهان قاطع) (مجموعۀ مترادفات ص 51). و رجوع به انگشت عروسان و اصباع الحور شود
گیاهی از تیره چتریان که علفی است وپایا میباشد. این گیاه در اکثر صحاری ایران فراوان است. ارتفاعش 2 تا 2/5 متر و ریشه اش راست و ستبر است. ابر کبیر. حلتیت. انجدان. (فرهنگ فارسی معین). انگذان. معرب آن انجدان است. (برهان قاطع) : تا به مذاق انس و جان ندْهد و ناورد جهان نکهت گل ز انگدان لذت می ز آمله. فلکی شروانی (از انجمن آرا). - بیخ انگدان، اباض. (یادداشت مؤلف). ، نوعی انگور. (برهان قاطع) (مجموعۀ مترادفات ص 51). و رجوع به انگشت عروسان و اصباع الحور شود
گیاهی از تیره ّ چتریان که علفی است و پایا میباشد. این گیاه در اکثر صحاری ایران فراوانست. ارتفاعش 2 تا 5، 2 متر و ریشه اش راست و ستبر است ابر کبیر حلتیت انجدان انگوزاکما انگیان
گیاهی از تیره ّ چتریان که علفی است و پایا میباشد. این گیاه در اکثر صحاری ایران فراوانست. ارتفاعش 2 تا 5، 2 متر و ریشه اش راست و ستبر است ابر کبیر حلتیت انجدان انگوزاکما انگیان