جدول جو
جدول جو

معنی زنکل - جستجوی لغت در جدول جو

زنکل
منجم هندی که از کتب او به عربی نقل شده. (ابن الندیم) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 32 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنگل
تصویر زنگل
زنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند
زنگله، زنگدان، زنگلیچه، ژنگله، ژنگدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنک
تصویر زنک
زن کوچک
فرهنگ فارسی عمید
(زَ وَ کَ)
مرد پست بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). القصیر او تصحیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زردآلوی نرسیده و ترش است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بدیدارت چنانم آرزومند
که بسطامی به آش زنکلاجو.
(از جنگی خطی، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(فَجْءْ)
قبول نکال کردن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد). نکل. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
آنچه بدان سزا کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنچه بدان عقوبت رسانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ کِ / نَ / نَ کَ)
پسرامرد نوخاسته. (از برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوخاسته بود که هنوز خطش برنیامده باشد. (اوبهی). نگل. (برهان قاطع) (آنندراج). مصحف تگل. رجوع به تکل و تگل و لغت فرس ص 321 و صحاح الفرس ص 206 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
آنچه بدان مردم را به سزا رسانند و عقوبت کنند. رجوع به مدخل بعد شود، سنگ بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَل ل)
برق نرم درخشنده که به روشنایی آن تاریکی ابر نمودار شود. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خندنده. (آنندراج). آنکه می خندد و تبسم می کند، شمشیر کندشده. (ناظم الاطباء). رجوع به انکلال شود
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
آنچه بدان عقوبت و سزا کنند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
بلغت فرس زوفای رطب است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شنگل. نوعی از غله. (از ناظم الاطباء) ، دزد و راهزن. (ناظم الاطباء). شنغیر و شنفیر و شنفاره به معنی بدخوی و فاحش، تعریب شنکل و به معنی دزد شریر است. (الالفاظ الفارسیه المعربه ص 103). و رجوع به شنگل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ)
زنگ و درا و جلاجل و زنگوله. (برهان). زنگله. (جهانگیری). زنگله و زنگوله. زنگ شاطران. (فرهنگ رشیدی). زنگ. (شرفنامۀ منیری). زنگوله و زکوله. بمعنی زنگ. (از انجمن آرا). زنگر. زنگول. زنگوله. زنگ. درای. جلاجل. زنگله. (فرهنگ فارسی معین). جرس و درای و زنگ و جلاجل. (ناظم الاطباء) :
کاسمان را به حکم هارونیش
ز اختران زنگل روان بستند.
خاقانی.
دید که در لشکرش قیصر هارون شده ست
زان کله زهره ساخت زنگل هارون فلک.
خاقانی.
قاصد بخت اوست ماه و نجوم
زنگل قاصد روانۀ اوست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 841).
- زنگل نباش، این ترکیب در دو بیت زیر از خاقانی آمده ولی مناسبت انتساب زنگل به نباش معلوم نشد. و در حاشیۀ دیوان خاقانی چ هند ذیل شاهد اول چنین آمده: نباشان زنگوله می بستند تا مردم گمان کنند که دیو است در گورستان بکار مشغول است. و ظاهراًاین تعریف بر اساسی نیست:
به چارپارۀ زنگی بباد هرزۀ دزد
به بانگ زنگل نباش و کم کم نقاب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 56).
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمۀدارا شنوند.
خاقانی (دیوان ایضاً ص 104).
، مقامی است از دوازده مقام موسیقی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). نوایی است از موسیقی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
حناکل. ناکس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لئیم. (اقرب الموارد) ، کوتاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، درشت و سطبر. (منتهی الارب). درشت و ستبر. (ناظم الاطباء). مردی کوتاه و فرومایه. (مهذب الاسماء). ج، حناکل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(زَمْ بَ)
بمعنی زنبر است که بدان خاک و خشت کنند. (برهان). زنبر. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری). زنبر. چارچوبۀ خشت و خاک کشی. (ناظم الاطباء). زنبر. زنبه. (فرهنگ فارسی معین) :
در اعتبار پیشۀ برزیگری همی
پا بدشکنج و پنجۀ دست تو زنبل است.
خاقانی (از آنندراج).
چون میان آن گلیم یا تخته قدری فرورفته باید تا خاک و سنگ که در آن ریزند و آن را زنبل خوانند، پس چیزی است که بواسطۀ حمل و نقل شکم کرده است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- زنبل کردن، سقفی که گرانبار باشد و شکم کرده باشد، گویند: زنبل کرده. (انجمن آرا) (آنندراج).
، بمعنی زرشک هم بنظر آمده است. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). زرشک. (ناظم الاطباء). رجوع به زرشک و انبرباریس شود
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ)
دهی است از دهستان لاویج بخش نور شهرستان آمل با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به خوارزم نزدیک قراداش و قم کنت و مذکمینک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ)
ام زنفل، سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنکل
تصویر بنکل
نسترن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکل
تصویر نکل
دلیر کار آزموده: مرد، رام کرده اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنکه
تصویر زنکه
برای تحقیر و توهین زن استعمال شود زنیکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگل
تصویر زنگل
زنگ درای جلاجل زمگوله
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک خشت و مانند آن کنند و از جایی به جای دیگر برند زنبه، مشکی که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان آب کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنک
تصویر زنک
لاتینی تازی گشته روی از توپال ها زن کوچک، زن فرومایه و پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگل
تصویر زنگل
((زَ گُ))
زنگوله، زنگ های کوچک که به گردن چهارپایان آویزند، زنگل، ژنگدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنکل
تصویر بنکل
((بِ کَ))
آب نیم گرم، بلکل، بلکک
فرهنگ فارسی معین
گردویی که به آسانی مغزش جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی
بسیار کچل، کچل بدقیافه
فرهنگ گویش مازندرانی
همان زن استکاف آخر آن نشانه تحبیب و یا تصغیر است
فرهنگ گویش مازندرانی