زنخ زنخاً و زنوخاً. رجوع به زنخ شود. (ناظم الاطباء). زنخ. (منتهی الارب). برداشتن بزغاله سر خود را وقت شیر مکیدن از درماندن شیر به گلو یا خشکی حلق. (آنندراج)
زنخ زنخاً و زنوخاً. رجوع به زنخ شود. (ناظم الاطباء). زنخ. (منتهی الارب). برداشتن بزغاله سر خود را وقت شیر مکیدن از درماندن شیر به گلو یا خشکی حلق. (آنندراج)
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد سگیل، وردان، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
زِگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد سِگیل، وِردان، واروک، واژو، بالو، تاشکِل، گَندُمِه، آزَخ، زَخ، آژَخ، ژَخ، ثُؤلول
معروف است و آن را زنخدان هم گویند و به عربی ذقن خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) ذقن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). چانه و ذقن و آن جزء از صورت که واقع در زیر دهان می باشد. زنخدان و مغاک چانه. (ناظم الاطباء). فرود لب فرودین که آن را چاه زنخ و زنخدان نیز خوانند به تازیش ذقن گویند. (شرفنامۀ منیری). چانه. ذقن. (فرهنگ فارسی معین). ترجمه ذقن. دلاویز، سیمین و بلورین از صفات (اوست) و به، سیب، سیب سیمین، گوی سیمین، گوی سفید، گوی بلور، آب معلق، چاه، گرداب شمامه، ترنج، لیمو، گردبالش، روح جان از تشبیهات اوست. (بهار عجم) (از آنندراج). هندی باستان ’هنو’ (زنخ) ، اوستا ’زنوه’، ارمنی ’چنوت’ (فک، گونه) ، افغانی ’زنه’ و ’زنخ’، بلوچی ’زنوک ’’ زنیک’ و ’زناخ’ وخی ’زنخ’، شغنی ’زینگو’ و سریکلی ’زنگان’. (حاشیۀ برهان چ معین) : یاسمن لعل پوش، سوسن گوهرفروش بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکلید. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گویی که همی زنخ بخاری به شخار. عماره (یادداشت ایضاً). تا دیو چه افکند هوا بر زنخ سیب مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار. مجلدی (یادداشت ایضاً). ورادید با دیدگان پر ز خون به زیر زنخ دست کرده ستون. فردوسی. نرگس تازه میان مرغزار همچو در سیمین زنخ زرین چهی. منوچهری. ترسم کاندر غم فراق تو یک روز دست به زیر زنخ برآید هوشم. (از لغتنامۀ اسدی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گرفته همه لکهن و بسته روی که و مه زنخ ساده کرده ز موی. اسدی (یادداشت ایضاً). ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست همیشه زیر زنخ دست دشمنانت ستون. قطران. صحبت کودکک ساده زنخ را مالک نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز. ناصرخسرو (دیوان ص 202). چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش. ناصرخسرو. نسرین زنخ صنم چکنم اکنون کز عارضین چو خوشۀ نسرینم. ناصرخسرو. زآن زنخ گرد چو نارنج خویش غبغب سیمین چو ترنجی بکش. نظامی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. طوطی باغ از شکرش شرمسار چون سر طوطی زنخش طوقدار. نظامی. در آرزوی روی تو دارم چو آینه دایم ستون به زیر زنخ زانتظار دست. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). شبانگه مگر دست بردش به سیب که سیمین زنخ بود و خاطرفریب. سعدی (بوستان). به است آن یا زنخ یا سیب سیمین لب است آن یا شکر یا جان شیرین. سعدی. به خلدم دعوت ای زاهد مفرمای که آن سیب زنخ زآن بوستان به. حافظ. دلم دارد به گرداب زنخ راه معلق می رود این قطره در چاه چو از سودای ناز عشق محمود ز لیموی زنخ صفراش افزود. زلالی (از بهار عجم و آنندراج). غمگین نشوی که رنگ حسنت گرشد کیفیت عارضت ز خط بهتر شد از نکهت خط، کمال حسنت افزود سیب زنخت شمامۀ عنبر شد. شفیع اثر (از بهار عجم). ز عارض و زنخش گر بسوختم چه عجب که رخت پنبه بسوزد به آفتاب و بلور. جربادقانی (از آنندراج). سیب زنخش که هست روح ثانی بر دست گرفتم از سر نادانی دلدار بمن گفت به تهدید که هی جان بر کف دست می نهی نادانی. ؟ (از بهار عجم). - دست به زیر زنخ ستون کردن، متفکر بودن. (فرهنگ فارسی معین). - ، اندوهگین بودن. (فرهنگ فارسی معین). - زنخ بر سر زانو نهادن، دست به زیر زنخ ستون کردن. رجوع به همین ترکیب شود. - زنخ نرم، از صفات نیک اسب است و به تقریب بر اسب رام اطلاق می شود: زنخ نرم و کفک افکن و دست کش سرین گرد و بینادل و گام خوش. فردوسی. - زنخ نرم بودن، زنخ نرم داشتن. رجوع به ترکیب بعد شود. - زنخ نرم داشتن، مساعد و همراه یا رام و مطیع بودن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 924) : مرکب من بود زمان پیش از این کرد نتانست ز من کس جداش... تا بمرادم زنخش نرم بود پاک صواب است تو گفتی خطاش. ناصرخسرو (از امثال و حکم ایضاً). رجوع به ترکیب قبل شود. - زنخ یاسمین، سوراخی که در میان گل یاسمین باشد. (آنندراج). - ساده زنخ، ذقنی عاری از موی. - سیب زنخ، ذقنی چون سیب زیبا و خوشرنگ و صاف. - سیمین زنخ، ذقنی چون سیم سپید. رجوع به سیمین شود. - گشاده زنخ، عنان رهاکرده. رجوع به همین کلمه شود. - نسرین زنخ، ذقنی مانند گل نسرین به رنگ و بوی. ، بمعنی مطلق سخن آمده است عموماً. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). سخن. گفت و شنید. مکالمه. گفتگو. (ناظم الاطباء). گفتار. سخن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : فلک برابری همت تو اندیشد بر او خرد زنخ نغز دلستان آورد. کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری). گوی چه ماند به زنخدان یار این زنخ مردم بیهوده گوست. کمال خجند (از فرهنگ رشیدی). - زنخ جنبانیدن، کنایه از اصرار کردن. چانه زدن. پرسخن گفتن: چون ز من مهتر آمد اجنبیی خیره اکنون زنخ چه جنبانم. مسعودسعد. - زنخ زدن، اضافه گویی و سخنرانی و قصه خوانی باشد. (برهان). افسانه سرایی کردن. (فرهنگ فارسی معین). پر گفتن. چانه زدن. بسیارگویی کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. ، سخنان بی نفع و هرزه و لاطایل و بیهوده و خالی از معنی. لاف. گزاف باشد خصوصاً. (برهان). سخنان خالی از معنی را گویند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری). سخن هرزه و بی نفع و لاطایل و بیهودۀ خالی از معنی و لاف و گزاف. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). سخن هرزه و بیهوده و بی معنی خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). هرزه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از رخشان کرده محاسن کنار اهل زنخ را به محاسن چه کار. امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). - زنخ زدن، کنایه از سخنان بی معنی گفتن باشد. (فرهنگ جهانگیری). کنایه از سخنان بی نفع و بی معنی و هرزه و بیهوده و لاطائل گفتن. هرزه درایی کردن. لاف زدن. (برهان). کنایه از بیهوده گفتن باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). بیهوده گفتن. لاف زدن. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ فارسی معین). هرزه گویی کردن. (غیاث) : آسمان بیخ کمال از خاک عالم بر کشید تو زنخ می زن که در من کنج نقصانی کجاست. انوری (از انجمن آرا). حاسدان را تو گو زنخ می زن ختم شد نظم و نثر بر تو و من. سنائی. آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندرخواست که بگو سرگذشتی ای بهمان گفت رو رو زنخ مزن هله هان. سنائی. نقش وفا بر سر یخ می زنند بر مه و خورشید زنخ میزنند. نظامی. هرکه درین پرده مخالف تند بر دهنش زن که زنخ می زند. امیرخسرو (از انجمن آرا). - زنخ زن، بیهوده گوی. هرزه درای: این ابلهان که بی سببی دشمن منند بس بوالفضول و یاوه درای و زنخ زنند. سنایی. از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم کایشان زنخ زنند همه خامه زن نیند. خاقانی. - زنخی، در بیت زیر ظاهراً بمعنی مسخره آمده است: از شاعر و منجم خود ده زیادتند راوی و مطرب و زنخی را حساب نیست. فتوحی مروزی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، بمعنی بی نفع و بیهوده نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) بی نفع. (انجمن آرا) (آنندراج). بیهوده. (غیاث). بی نفع. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : چون زنخ بند تو بر بندند روز واپسین جز زنخ چه بود در آن دم مال و ملک کار و بار. عطار (از فرهنگ رشیدی). رجوع به معنی بعد شود، مجازاً، اعتراض. ایراد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر لاله ز عارض تو هر دم زنخ است پیش زنخت برگ سمن هم زنخ است ناخوش زنخی رو زنخ خوش می زن کاین خوبی تو چو کار عالم زنخ است. کمال اسماعیل (از فرهنگ رشیدی). ، بی نفعی. (شرفنامۀ منیری)، طعنه. (غیاث). - زنخ بر خود زدن، کنایه از خجل شدن و شرمنده بودن. (بهار عجم) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) : ترنج غبغبم را گر کنی یاد زنخ بر خود زند نارنج بغداد. نظامی. - زنخ بر خون زدن، کنایه از خجل شدن و شرمندگی باشد. (برهان). کنایه از خجل شدن باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). خجل شدن. خجالت کشیدن. (ناظم الاطباء). خجل بودن. شرمنده بودن. (فرهنگ فارسی معین)
معروف است و آن را زنخدان هم گویند و به عربی ذقن خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) ذقن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). چانه و ذقن و آن جزء از صورت که واقع در زیر دهان می باشد. زنخدان و مغاک چانه. (ناظم الاطباء). فرود لب فرودین که آن را چاه زنخ و زنخدان نیز خوانند به تازیش ذقن گویند. (شرفنامۀ منیری). چانه. ذقن. (فرهنگ فارسی معین). ترجمه ذقن. دلاویز، سیمین و بلورین از صفات (اوست) و به، سیب، سیب سیمین، گوی سیمین، گوی سفید، گوی بلور، آب معلق، چاه، گرداب شمامه، ترنج، لیمو، گردبالش، روح جان از تشبیهات اوست. (بهار عجم) (از آنندراج). هندی باستان ’هنو’ (زنخ) ، اوستا ’زنوه’، ارمنی ’چنوت’ (فک، گونه) ، افغانی ’زنه’ و ’زنخ’، بلوچی ’زنوک ’’ زنیک’ و ’زناخ’ وخی ’زنخ’، شغنی ’زینگو’ و سریکلی ’زنگان’. (حاشیۀ برهان چ معین) : یاسمن لعل پوش، سوسن گوهرفروش بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکلید. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گویی که همی زنخ بخاری به شخار. عماره (یادداشت ایضاً). تا دیو چه افکند هوا بر زنخ سیب مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار. مجلدی (یادداشت ایضاً). ورادید با دیدگان پر ز خون به زیر زنخ دست کرده ستون. فردوسی. نرگس تازه میان مرغزار همچو در سیمین زنخ زرین چهی. منوچهری. ترسم کاندر غم فراق تو یک روز دست به زیر زنخ برآید هوشم. (از لغتنامۀ اسدی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گرفته همه لَکهَن و بسته روی که و مه زنخ ساده کرده ز موی. اسدی (یادداشت ایضاً). ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست همیشه زیر زنخ دست دشمنانت ستون. قطران. صحبت کودکک ساده زنخ را مالک نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز. ناصرخسرو (دیوان ص 202). چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش. ناصرخسرو. نسرین زنخ صنم چکنم اکنون کز عارضین چو خوشۀ نسرینم. ناصرخسرو. زآن زنخ گرد چو نارنج خویش غبغب سیمین چو ترنجی بکش. نظامی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. طوطی باغ از شکرش شرمسار چون سر طوطی زنخش طوقدار. نظامی. در آرزوی روی تو دارم چو آینه دایم ستون به زیر زنخ زانتظار دست. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). شبانگه مگر دست بردش به سیب که سیمین زنخ بود و خاطرفریب. سعدی (بوستان). به است آن یا زنخ یا سیب سیمین لب است آن یا شکر یا جان شیرین. سعدی. به خلدم دعوت ای زاهد مفرمای که آن سیب زنخ زآن بوستان به. حافظ. دلم دارد به گرداب زنخ راه معلق می رود این قطره در چاه چو از سودای ناز عشق محمود ز لیموی زنخ صفراش افزود. زلالی (از بهار عجم و آنندراج). غمگین نشوی که رنگ حسنت گرشد کیفیت عارضت ز خط بهتر شد از نکهت خط، کمال حسنت افزود سیب زنخت شمامۀ عنبر شد. شفیع اثر (از بهار عجم). ز عارض و زنخش گر بسوختم چه عجب که رخت پنبه بسوزد به آفتاب و بلور. جربادقانی (از آنندراج). سیب زنخش که هست روح ثانی بر دست گرفتم از سر نادانی دلدار بمن گفت به تهدید که هی جان بر کف دست می نهی نادانی. ؟ (از بهار عجم). - دست به زیر زنخ ستون کردن، متفکر بودن. (فرهنگ فارسی معین). - ، اندوهگین بودن. (فرهنگ فارسی معین). - زنخ بر سر زانو نهادن، دست به زیر زنخ ستون کردن. رجوع به همین ترکیب شود. - زنخ نرم، از صفات نیک اسب است و به تقریب بر اسب رام اطلاق می شود: زنخ نرم و کفک افکن و دست کش سرین گرد و بینادل و گام خوش. فردوسی. - زنخ نرم بودن، زنخ نرم داشتن. رجوع به ترکیب بعد شود. - زنخ نرم داشتن، مساعد و همراه یا رام و مطیع بودن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 924) : مرکب من بود زمان پیش از این کرد نتانست ز من کس جداش... تا بمرادم زنخش نرم بود پاک صواب است تو گفتی خطاش. ناصرخسرو (از امثال و حکم ایضاً). رجوع به ترکیب قبل شود. - زنخ یاسمین، سوراخی که در میان گل یاسمین باشد. (آنندراج). - ساده زنخ، ذقنی عاری از موی. - سیب زنخ، ذقنی چون سیب زیبا و خوشرنگ و صاف. - سیمین زنخ، ذقنی چون سیم سپید. رجوع به سیمین شود. - گشاده زنخ، عنان رهاکرده. رجوع به همین کلمه شود. - نسرین زنخ، ذقنی مانند گل نسرین به رنگ و بوی. ، بمعنی مطلق سخن آمده است عموماً. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). سخن. گفت و شنید. مکالمه. گفتگو. (ناظم الاطباء). گفتار. سخن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : فلک برابری همت تو اندیشد بر او خرد زنخ نغز دلستان آورد. کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری). گوی چه ماند به زنخدان یار این زنخ مردم بیهوده گوست. کمال خجند (از فرهنگ رشیدی). - زنخ جنبانیدن، کنایه از اصرار کردن. چانه زدن. پرسخن گفتن: چون ز من مهتر آمد اجنبیی خیره اکنون زنخ چه جنبانم. مسعودسعد. - زنخ زدن، اضافه گویی و سخنرانی و قصه خوانی باشد. (برهان). افسانه سرایی کردن. (فرهنگ فارسی معین). پر گفتن. چانه زدن. بسیارگویی کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. ، سخنان بی نفع و هرزه و لاطایل و بیهوده و خالی از معنی. لاف. گزاف باشد خصوصاً. (برهان). سخنان خالی از معنی را گویند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری). سخن هرزه و بی نفع و لاطایل و بیهودۀ خالی از معنی و لاف و گزاف. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). سخن هرزه و بیهوده و بی معنی خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). هرزه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از رخشان کرده محاسن کنار اهل زنخ را به محاسن چه کار. امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). - زنخ زدن، کنایه از سخنان بی معنی گفتن باشد. (فرهنگ جهانگیری). کنایه از سخنان بی نفع و بی معنی و هرزه و بیهوده و لاطائل گفتن. هرزه درایی کردن. لاف زدن. (برهان). کنایه از بیهوده گفتن باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). بیهوده گفتن. لاف زدن. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ فارسی معین). هرزه گویی کردن. (غیاث) : آسمان بیخ کمال از خاک عالم بر کشید تو زنخ می زن که در من کنج نقصانی کجاست. انوری (از انجمن آرا). حاسدان را تو گو زنخ می زن ختم شد نظم و نثر بر تو و من. سنائی. آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندرخواست که بگو سرگذشتی ای بهمان گفت رو رو زنخ مزن هله هان. سنائی. نقش وفا بر سر یخ می زنند بر مه و خورشید زنخ میزنند. نظامی. هرکه درین پرده مخالف تَنَد بر دهنش زن که زنخ می زند. امیرخسرو (از انجمن آرا). - زنخ زن، بیهوده گوی. هرزه درای: این ابلهان که بی سببی دشمن منند بس بوالفضول و یاوه درای و زنخ زنند. سنایی. از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم کایشان زنخ زنند همه خامه زن نیند. خاقانی. - زنخی، در بیت زیر ظاهراً بمعنی مسخره آمده است: از شاعر و منجم خود ده زیادتند راوی و مطرب و زنخی را حساب نیست. فتوحی مروزی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، بمعنی بی نفع و بیهوده نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) بی نفع. (انجمن آرا) (آنندراج). بیهوده. (غیاث). بی نفع. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : چون زنخ بند تو بر بندند روز واپسین جز زنخ چه بود در آن دم مال و ملک کار و بار. عطار (از فرهنگ رشیدی). رجوع به معنی بعد شود، مجازاً، اعتراض. ایراد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر لاله ز عارض تو هر دم زنخ است پیش زنخت برگ سمن هم زنخ است ناخوش زنخی رو زنخ خوش می زن کاین خوبی تو چو کار عالم زنخ است. کمال اسماعیل (از فرهنگ رشیدی). ، بی نفعی. (شرفنامۀ منیری)، طعنه. (غیاث). - زنخ بر خود زدن، کنایه از خجل شدن و شرمنده بودن. (بهار عجم) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) : ترنج غبغبم را گر کنی یاد زنخ بر خود زند نارنج بغداد. نظامی. - زنخ بر خون زدن، کنایه از خجل شدن و شرمندگی باشد. (برهان). کنایه از خجل شدن باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). خجل شدن. خجالت کشیدن. (ناظم الاطباء). خجل بودن. شرمنده بودن. (فرهنگ فارسی معین)
پای برجای شدن در علم و جز آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). در علم قوی گشتن. (المصادر زوزنی) : سنوخ در علم، رسوخ در آن. (یادداشت بخط مؤلف)
پای برجای شدن در علم و جز آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). در علم قوی گشتن. (المصادر زوزنی) : سنوخ در علم، رسوخ در آن. (یادداشت بخط مؤلف)
جمع واژۀ زنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگ که گروهی است از سیاهان. (آنندراج) ، گروهی از لشکریان سلطان مصر:... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس. گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 60)
جَمعِ واژۀ زنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگ که گروهی است از سیاهان. (آنندراج) ، گروهی از لشکریان سلطان مصر:... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس. گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 60)
بن خوشۀ خرما باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) ، نام کرم سیاهرنگی هم هست که آن را زلو می گویند، خون از بدن می مکد. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری). زلو و علق. (ناظم الاطباء). رجوع به زلو و زالو و دیوچه شود
بن خوشۀ خرما باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) ، نام کرم سیاهرنگی هم هست که آن را زلو می گویند، خون از بدن می مکد. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری). زلو و علق. (ناظم الاطباء). رجوع به زلو و زالو و دیوچه شود
یکی از بخش های سه گانه شهرستان مرند است که در شمال شهرستان مزبور واقع است و از دو دهستان، حومه با 6903 تن سکنه و هرزنداب با 11116 تن سکنه تشکیل یافته. راه آهن و شوسۀ تبریز به جلفا از این بخش می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به مادۀ بعد شود مرکز بخش و دهستان حومه بخش زنوز است که 359 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به مادۀ قبل شود
یکی از بخش های سه گانه شهرستان مرند است که در شمال شهرستان مزبور واقع است و از دو دهستان، حومه با 6903 تن سکنه و هرزنداب با 11116 تن سکنه تشکیل یافته. راه آهن و شوسۀ تبریز به جلفا از این بخش می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به مادۀ بعد شود مرکز بخش و دهستان حومه بخش زنوز است که 359 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به مادۀ قبل شود
فیلسوف یونانی و پایه گذار مکتب رواقی است. وی در اواخر قرن چهارم قبل از میلاد در سیتیوم بدنیا آمد و در آتن نزد فیلسوفان کلبی بتحصیل پرداخت و افکار و تعالیم آنان در وی اثر بسزایی داشت. اوفلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق منقسم می دانست. منطق وی مبتنی بر ارغنون ارسطو بود اما می گفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس باز می گردد و عقیده داشت که هر چه حقیقت دارد مادی است و قوه و ماده یا جان و تن حقیقت واحد و با یکدیگر مزج کلی دارند و وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است. در اخلاق رواقیون فضیلت را مقصود بالذات میدانستند و معتقد بودند که زندگی باید با طبیعت و قوانین آن سازگار باشد و عقیده داشتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات و افکار ناحق را از خود دور سازد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. وی در حدود 264 قبل از میلاد بسبب ابتلاء به بیماری درمان ناپذیری خودکشی کرد. رجوع به لاروس و دایره المعارف فارسی و رواقی و رواقیون شود
فیلسوف یونانی و پایه گذار مکتب رواقی است. وی در اواخر قرن چهارم قبل از میلاد در سیتیوم بدنیا آمد و در آتن نزد فیلسوفان کلبی بتحصیل پرداخت و افکار و تعالیم آنان در وی اثر بسزایی داشت. اوفلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق منقسم می دانست. منطق وی مبتنی بر ارغنون ارسطو بود اما می گفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس باز می گردد و عقیده داشت که هر چه حقیقت دارد مادی است و قوه و ماده یا جان و تن حقیقت واحد و با یکدیگر مزج کلی دارند و وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است. در اخلاق رواقیون فضیلت را مقصود بالذات میدانستند و معتقد بودند که زندگی باید با طبیعت و قوانین آن سازگار باشد و عقیده داشتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات و افکار ناحق را از خود دور سازد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. وی در حدود 264 قبل از میلاد بسبب ابتلاء به بیماری درمان ناپذیری خودکشی کرد. رجوع به لاروس و دایره المعارف فارسی و رواقی و رواقیون شود
نسبت از زنا، مقصور است و زناوی ّ از ممدود. (منتهی الارب) (آنندراج). منسوب به زنا و زناکار. (ناظم الاطباء) منسوب به زنه یعنی وزنی و سنجیدنی. (ناظم الاطباء). رجوع به زنه شود
نسبت از زنا، مقصور است و زِناوی ّ از ممدود. (منتهی الارب) (آنندراج). منسوب به زنا و زناکار. (ناظم الاطباء) منسوب به زنه یعنی وزنی و سنجیدنی. (ناظم الاطباء). رجوع به زنه شود
دهی از دهستان پایین ولایت است که در بخش حومه شهرستان تربت حیدریه ودر 24 هزارگزی جنوب باختری تربت حیدریه واقع است و 348 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان پایین ولایت است که در بخش حومه شهرستان تربت حیدریه ودر 24 هزارگزی جنوب باختری تربت حیدریه واقع است و 348 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
در زیر آوردن. (زوزنی). در زیر آوردن فحل ماده را. (تاج المصادر بیهقی). فروخوابانیدن شتر نر، ماده را تا گشنی کند و فروخوابانیدن ناقه جهت آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن در جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ثابت ماندن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
در زیر آوردن. (زوزنی). در زیر آوردن فحل ماده را. (تاج المصادر بیهقی). فروخوابانیدن شتر نر، ماده را تا گشنی کند و فروخوابانیدن ناقه جهت آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن در جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ثابت ماندن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
درآمدن کنه به چیزی که چسبیده به آن. (منتهی الارب). برچسبیدن کنه به هر کس که بر آن آویخت. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). چنگ زدن کنه به آنکه در او آویخت. (از قطر المحیط) (از ترجمه قاموس). ثابت شدن کنه به آن کس که در او آویزد. (از متن اللغه). مؤلف تاج العروس گوید: صواب در این ماده ’ر’ مهمله است و بهمین دلیل هیچیک از ائمۀ لغت، آنرا در باب ’ز’ نیاورده است. رجوع به رتوخ شود
درآمدن کنه به چیزی که چسبیده به آن. (منتهی الارب). برچسبیدن کنه به هر کس که بر آن آویخت. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). چنگ زدن کنه به آنکه در او آویخت. (از قطر المحیط) (از ترجمه قاموس). ثابت شدن کنه به آن کس که در او آویزد. (از متن اللغه). مؤلف تاج العروس گوید: صواب در این ماده ’ر’ مهمله است و بهمین دلیل هیچیک از ائمۀ لغت، آنرا در باب ’ز’ نیاورده است. رجوع به رتوخ شود
نام قبیله ای از یمن زیرا که فراهم آمده در مواضع خود اقامت کردند. (منتهی الارب) (آنندراج). قبیله ای ازیمن. (ناظم الاطباء). نام چند قبیله ای است که در زمان قدیم در بحرین گرد آمده به اقامت در آن مکان سوگندخورده و عهد بستند. (انساب سمعانی) (از اسماء المؤلفین ج 2 ص 124). رجوع به شدالازار ص 124 و تنوخی شود
نام قبیله ای از یمن زیرا که فراهم آمده در مواضع خود اقامت کردند. (منتهی الارب) (آنندراج). قبیله ای ازیمن. (ناظم الاطباء). نام چند قبیله ای است که در زمان قدیم در بحرین گرد آمده به اقامت در آن مکان سوگندخورده و عهد بستند. (انساب سمعانی) (از اسماء المؤلفین ج 2 ص 124). رجوع به شدالازار ص 124 و تنوخی شود
بئر زلوخ، چاه که بر آن هر که رود پایش بلغزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ناقه زلوخ، ماده شتر تندرو. (از اقرب الموارد). رجوع به زلوج شود
بئر زلوخ، چاه که بر آن هر که رود پایش بلغزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ناقه زلوخ، ماده شتر تندرو. (از اقرب الموارد). رجوع به زلوج شود
ملکۀ سوریه (پالمیر) و همسر اذینه امیر عرب که بر سوریه و قسمت عمده ایالات رومی آسیای قدامی تسلط داشت و از طرف قیصر روم به لقب امپراتوری نائل شده بود. زنوب یا زنوبی یا زنوبیا یا بث زبینه، پس از قتل شوی خود به اتفاق پسرش زمام حکومت را بدست گرفت و در دوران حکومت کوتاهش پالمیر مرکز شرق شد. و در سال 273 میلادی درجنگ با رومیان شکست خورد و اسیر گردید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان و یشتها ج 1 ص 412 و لاروس شود
ملکۀ سوریه (پالمیر) و همسر اذینه امیر عرب که بر سوریه و قسمت عمده ایالات رومی آسیای قدامی تسلط داشت و از طرف قیصر روم به لقب امپراتوری نائل شده بود. زنوب یا زنوبی یا زنوبیا یا بث زبینه، پس از قتل شوی خود به اتفاق پسرش زمام حکومت را بدست گرفت و در دوران حکومت کوتاهش پالمیر مرکز شرق شد. و در سال 273 میلادی درجنگ با رومیان شکست خورد و اسیر گردید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان و یشتها ج 1 ص 412 و لاروس شود
کارلو. دریاسالار ونیزی (1338- 1418 میلادی) است که با دو برادرش نیکولو و آنتونیو در دریای شمال پیش رفتند تا به ’گروانلند’ رسیدند و آنرا کشف کردند. (از لاروس) پسر پوله مو پادشاه سابق پنت که در زمان اردوان سوم به پادشاهی ارمنستان رسید و آرتاکسیاس نامیده شد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 صص 2395-2398 شود
کارلو. دریاسالار ونیزی (1338- 1418 میلادی) است که با دو برادرش نیکولو و آنتونیو در دریای شمال پیش رفتند تا به ’گروانلند’ رسیدند و آنرا کشف کردند. (از لاروس) پسر پوله مو پادشاه سابق پنت که در زمان اردوان سوم به پادشاهی ارمنستان رسید و آرتاکسیاس نامیده شد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 صص 2395-2398 شود