جدول جو
جدول جو

معنی زنوبر - جستجوی لغت در جدول جو

زنوبر
(زَ نَ بَ)
همه. (منتهی الارب). همه و همگی. (ناظم الاطباء). یقال: اخذه بزنوبره، ای کله. (منتهی الارب) ، ای باجمعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنوبر
تصویر صنوبر
(دخترانه)
معرب از فارسی، نام درختی همیشه سبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
(دخترانه)
تر و تازه و جدید، شاداب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زنبور
تصویر زنبور
حشرۀ کوچکی از راستۀ نازک بالان، چهار بال نازک و نیش زهرآلود
زنبور عسل: در علم زیست شناسی مگس انگبین، نوعی زنبور کوچک به رنگ زرد یا قهوه ای که موم و عسل تولید می کند، منج، منگ، کبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صنوبر
تصویر صنوبر
سپیدار، کنایه از معشوق، برای مثال ندانستم من ای سیمین صنوبر / که گردد روز چونین زود زایل (منوچهری - ۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
تازه، نو، میوه ای که تازه به بازار آورده باشند
نوبر کردن: خوردن میوۀ نورسیده، دست یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
بن خوشۀ خرما باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) ، نام کرم سیاهرنگی هم هست که آن را زلو می گویند، خون از بدن می مکد. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری). زلو و علق. (ناظم الاطباء). رجوع به زلو و زالو و دیوچه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ نُبْ)
ملکۀ سوریه (پالمیر) و همسر اذینه امیر عرب که بر سوریه و قسمت عمده ایالات رومی آسیای قدامی تسلط داشت و از طرف قیصر روم به لقب امپراتوری نائل شده بود. زنوب یا زنوبی یا زنوبیا یا بث زبینه، پس از قتل شوی خود به اتفاق پسرش زمام حکومت را بدست گرفت و در دوران حکومت کوتاهش پالمیر مرکز شرق شد. و در سال 273 میلادی درجنگ با رومیان شکست خورد و اسیر گردید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان و یشتها ج 1 ص 412 و لاروس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَعْ عُ)
دزی این کلمه را خشمگین شدن معنی کرده است. رجوع به ج 1 ص 605 شود
لغت نامه دهخدا
(زَمْ بَ)
آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک، خشت و مانند آن کنند و از جایی به جایی برند. زنبه. (فرهنگ فارسی معین). چهارچوب باشد، مانند: نردبان دو پایه که میان آن را به ریسمان یا نوار چرم ببافند و از خاک و خشت و امثال آن پر کنند و دو کس برداشته از جایی بجایی برند و به عربی منقل خوانند. (برهان). زنبل. زنبه. (حاشیۀ برهان چ معین). زنبل. گلیمی یا تخته ای که بر دو زبر آن چوب تعبیه نموده، خاک کشند و آن را خاک کش نیز گویند. (آنندراج). مربعی که با دو بازو بود و خاک و سرگین و امثال آن را دو کس، یکی از پیش و یکی در پس گرفته کشند و نیز خشت زنان گل تربدان نقل کنند. (شرفنامۀ منیری). افزاری چارچوب مانند که در آن خاک و خشت و جز آن ریخته و دو کس برداشته از جایی به جایی برند و به تاری منقل گویند. (از ناظم الاطباء). زنبل. (فرهنگ فارسی معین) :
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.
عنصری.
همی ریزد میان باغ لؤلؤها به زنبرها
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.
منوچهری.
حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه در قصر عارفان به اشارت ایشان زنبر می کشیدند. (انیس الطالبین). من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا را پاک کرده بودم و به زنبر کشیده... سهل کاری کرده ای که به زنبر کشیده ای. (انیس الطالبین ص 27). و تشها و زنبرها پیش ایشان بود. (انیس الطالبین ص 27).
می کشد خاک خانه خصمش
فعلۀ کین به توبره و زنبر.
فخری (از آنندراج).
، انگشت دان که به تازیش منقل خوانند و بدین دو معنی زنبل مترادف آن است. (شرفنامۀ منیری) ، مشکی را نیز گفته اند که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کرده باشند و بدان آب کشند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) ، زرشک را نیز گویند و آن چیزی باشد ترش مزه که در آش وطعام کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند. (برهان). زرشک و انبرباریس. (ناظم الاطباء). در فرهنگ بمعنی زرشک و انبرباریس آورده. (آنندراج) ، نام یکی از آلات جنگ است. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). و گویند یکی از آلات جنگ است. (آنندراج). یکی از ادوات جنگ. (از ناظم الاطباء) :
توان بردن هنوز از جای جنگت
دریده زهرۀ سگزی به زنبر.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 20).
، محفه و پالکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بَ / زُمْ بُ)
نوعی از پارچۀ نرم که دارای پرزهای دراز باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بُ)
آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری بنوعی دست بر آن زند که آن باد با صدا از دهان بجهد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنبغل شود
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بُ)
کودک حاضرجواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خفیف ظریف سریع الجواب. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود. خرد و ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صغیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کوهپایۀ بخش نوبران شهرستان ساوه است و 252 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ)
پر کردن چیزی را، زنار بستن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ بَ)
مؤلف غیاث نویسد: صنوبردرخت چلغوزه که بهندی چرط گویند. چلغوز. (مهذب الاسماء). صنوبر از تیره ناژویان (مخروطیان) دارای برگهای ضخیم و کوتاه و مخروطهای باریک و دراز. (گیاه شناسی گل گلاب ص 303). جوالیقی نویسد: بگمان من صنوبر معرب است. (المعرب ص 213). درختی است یا بار آن درخت. (منتهی الارب). بپارسی ناژ گویند و بهندی سرل... چون بکوبند و با سرکه با هم بیامیزند و مضمضه کنند درد دندان را دفع کند، و پوست درخت صنوبر عضوی را که به آب گرم سوخته شود و ریش گردد سودمند باشد و دانۀ صنوبر سرفه ای را که تری بود منفعت کند و طبع را نرم کند در دفع رطوبتی که در قصبات شش باشد و سینه را یاری دهد و باقوت کند و بول را از مثانه براند و گرم است در دو درجۀ اول در خشکی و تری معتدل است. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). رجوع به مفردات ابن بیطار و ترجمه ضریر انطاکی شود:
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون.
فرخی.
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار.
منوچهری.
شهری که درو نیست جز از فضل منازل
باغی که درو نیست جز ازعقل صنوبر.
ناصرخسرو.
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین بشکل صنوبر فلک بگون سداب.
خاقانی.
ببالا صنوبر بدیدار حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور.
سعدی.
، استعاره ای است معشوق را از جهت تشبیه قد او بصنوبر. قد محبوب:
چنان چون خو که درپیچد بگلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
بوالمثل.
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل.
منوچهری.
پیش بالایت ببالایت فروریزم گهر
زآنکه صد نوبر مرا زآن یک صنوبر ساختند.
خاقانی.
- حب الصنوبر. رجوع بدین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(صِ نَ بَ)
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 18000 گزی شمال باختری تربت حیدریه و 6000 گزی باختر راه شوسۀ عمومی تربت به مشهد. کوهستانی و معتدل است. 849 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ بَ)
اخذه بزبوبره، گرفت او را همه. (تاج العروس). گویند: اخذ بزبوبره هرگاه چیزی باقی نگذارد (یعنی همه را بگیرد) و شاید زبوبر محرف از زنوبر باشد. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زِ نُ)
همسر رادامیست شاهزادۀ گرجستان که با حیله و نیرنگ بر مهرداد پادشاه ارمنستان غلبه کرد و خودپادشاه ارمنستان گردید. پس از چندی ارامنه برضد او شوریدند رادامیست با زنش فرار کرد و در حال فرار برای اینکه زنش اسیر دشمنان نگردد زخمی مهلک بر زنوبی وارد ساخت و خود بگریخت ولی شبانی این زن را از مرگ نجات داد و بدربار تیرداد فرستاد و تیرداد او را مانند ملکه پذیرفت. (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2428)
لغت نامه دهخدا
(زَمْ)
کبت و زیبود و جانور کوچکی پرنده و دارای دو بال که موسه و کلیز نیز گویند. و زنبور عسل را کبت انگبین و برمور و برمر نیز گویند و درممالک ما زنبور بر دو قسمت است یکی کوچک و زرد شبیه به کبت انگبین و دیگری بزرگتر و سرخ و همه اقسام آن دارای زهر. و بنابر آن نباید در پی آزار آنها برآمد، زیرا که به ناچار جهت دفاع خواهند گزید. و چون کسی را گزیدند ابتدا باید نیش آنرا که غالباً در محل گزیدگی می ماند برآورد و سپس آن محل را با آب خالص و یا نمک و بهتر از آن با عرق شراب شستشو نمود و بعد باآمونیاک مایع نطول کرد. (ناظم الاطباء). از زنبور عربی، حشره ای است از راستۀ نازک بالان که دارای چهار بال نازک است. تغییر شکل این حشره کامل است. زنبوران معمولاً بطور اجتماع با تشکیلات منظم می زیند و در سوراخها و شکافهای دیوارها یا زمین لانه هائی برای خود تهیه می کنند که فاقد ذخیرۀ غذایی است. زنبور دارای سوزن زهرآلودی است موسوم به نیش که به کیسۀ زهر مرتبطاست و حشره برای دفاع یا بی حس کردن شکار و احیاناًکشتن آن از نیش خود استفاده می کند. در تداول عوام، زنبور به دو نوع از این حشره اطلاق شود: زنبورهای زردرنگ که کوچکترند و زنبورهای سرخ رنگ که درشت تر می باشند. از لحاظ زندگی و طرز تغذیه هر دو نوع یکسانند، ولی از کلمه زنبور بیشتر مراد زنبور زردرنگ است. زنبور زرد. زنبور تخمی. (فرهنگ فارسی معین) :
زنبور (به ترتیب از چپ براست) : نر، ماده، عقیم.
هوا پر ز زنبور شد تیزپر
خدنگین تن و آهنین نیشتر.
اسدی.
تا پدید آید اشتر و خر و گاو
مار و ماهی و کژدم و زنبور.
ناصرخسرو.
شاخ زنبور بر انگور تو افکندستی
چون نیت کردی کانگور بدهقان ندهی.
ناصرخسرو.
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
ناصرخسرو.
با ناوک تدبیرش و با نیزۀ غمزش
چون خانه زنبور شود سد سکندر.
معزی.
هرکه چون زنبور خدمت را میان پیشت نبست
تیر چرخ او را جگرخون خانه زنبور کرد.
عبدالواسع جبلی.
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چه کنم.
خاقانی.
شور و غوغا شعار زنبور است
شور و غوغا که اختیار کند.
خاقانی.
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ
نه چو زنبور کز او سوزش و غوغا شنوند.
خاقانی.
ای چو زنبور کلبۀ قصاب
که سر اندر سر دهن کردی.
خاقانی.
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت.
نظامی.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند
چگونه شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم.
سعدی.
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با کسی در عمر خودناخورده نیش.
سعدی.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
سعدی.
- پردۀ زنبور، نام یکی از پرده های موسیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پرده ای است از موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
- چوب به لانۀ زنبورکردن، نادانسته یا دانسته خود را در بلیۀ سخت دچار کردن. خود را گرفتار مشکلی سخت کردن.
- زنبور خرمایی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زنبور سرخ شود.
- زنبور خون آلوده، ظاهراً زنبور سرخ است:
برآرم زین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا.
خاقانی.
- زنبور درشت، ظاهراً زنبور سرخ:
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن.
سعدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زنبور سرخ شود.
- زنبور زرد، زنبور. (فرهنگ فارسی معین). زنبور معمولی.
- زنبور زدن، نیش زدن زنبور.
- زنبور سرخ، گونه ای زنبور که از زنبورهای زرد درشت تر است و طول اندامش تا 3 سانتیمتر میرسد و بیشتر در حفره های پوسیدۀ تنه درختان و شکاف دیوارها لانه دارد. نیش وی از زنبورهای زرد دردناکتر است. زنبور گاوی. زنبور خرمائی. (فرهنگ فارسی معین). این مگس قوی (زنبور سرخ) اسباب خارج شدن کنعانیان از حضور بنی اسرائیل گردید... (قاموس کتاب مقدس). زنبور درشت سرخ رنگ که تنته نیز گویند. (ناظم الاطباء). زنبور کافر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب
عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته.
خاقانی.
نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی
نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده.
خاقانی.
نوع سرخ او را (زنبور را) سمیت غالب تر و طلای او جهت برص و اورام بارده با عسل و نمک نافع و گزیدن او صاحبان امراض مزمنۀ عصبانی را مثل فالج و امثال آن به غایت نافع و از مجریات دانسته اند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به زنبور کافر شود.
- ، کنایه از اخگر آتش. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی).
- زنبور سیاه، بوز. (فرهنگ فارسی معین). نوعی زنبور: ضماد مطبوع نوع سیاه او (زنبور) در روغن زیتون جهت برص و بهق و... مؤثر و گویند آشامیدن خشک ساییده او به قدریک درهم موجب فربهی است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- زنبور شهد، نحل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنبور عسل شود.
- زنبورصفت، بر صفت زنبور. که شیوۀ زنبور دارد. مردم آزار. نیش زن:
اختران بینم زنبورصفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم.
خاقانی.
- زنبور طلایی، سوسک طلایی. (فرهنگ فارسی معین).
- زنبور کافر، نوعی از زنبور. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنبور سرخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هر آنگه که نیشی بمردم فروزد؟
خاقانی.
زنبور کافر از پی غوغا بکین تست
بر عنکبوت یکتنه تهمت چه می بری.
خاقانی.
به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب زنبورصفت و زنبور سرخ شود.
- زنبور گاوی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب زنبور سرخ شود.
- زنبور گیلی، نوعی زنبور منسوب به گیلان:
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش.
نظامی.
- زنبور منقش، نوعی زنبور:
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان.
خاقانی.
- زنبور نیش، در شاهد زیر ظاهراً تیری با پیکان ثاقب و باریک چون نیش زنبور:
به زنبورۀ تیر زنبور نیش
شده آهن وسنگ را روی ریش.
نظامی.
- زنبوروار، مانند زنبور از جهت سر و صدا وشور و غوغا:
زنبور خانه طمع آلوده شد مشور
زنبوروار بیش مکن زین و آن فغان.
خاقانی.
، مگس شهد و آن را منج گویند. (شرفنامۀ مینری). بر دو قسم است (زنبور، مگس عسل) دشتی و اهلی، اما دشتی غالباً در صخره ها ودرخت ها مأوا گزیند و اگر کسی وی را خشمناک سازد بروی هجوم آورد. و زنبور عسل در نواحی بلاد مقدسه بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). در بهار عجم نوشته که زنبور بالفتح مگس شهد و به ضمتین معرب آن. (آنندراج). کبت انگبین. زنبوری که عسل دهد. زنبور عسل. منج انگبین. نحله. نحل: هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامۀ منسوب به خیام) :
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
عافیت زآن عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن.
خاقانی.
بدان هوس که دهن خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصد که قی کند زنبور.
ظهیر.
هرکه باشد قوت نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال
هرکه چون زنبور وحیستش نفل
چون نباشد خانه او پر عسل.
مولوی (مثنوی دفتر ششم ص 439).
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانه ها سازد پر از حلوای تر
حق بر او آن علم را بگشود در.
مولوی.
- زنبور انگبین، نحل. زنبور عسل. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنبور عسل، حشره ای است از راستۀ نازک بالان که دارای نژادهای مختلف است که از روی رنگشان تمیز داده میشوند. زنبور عسل ممکنست سیاه، قهوه ای، زرد و طلایی و دو رنگ باشد. بعضی نژادهای آن خونسرد و ملایم و برخی بسیار عصبانی و موذیند. حشره ای است اجتماعی در بعض امکنه به تعداد 30 تا 40 هزار در یکجا و به کمک هم زندگی می کنند. در هر اجتماع زنبور عسل یک ماده موسوم به ملکه یا ’شاهنگ’ وجود دارد که درازی بدنش در حدود 2 سانتیمتر و مخروطی شکل است و بالهایش به انتهای بدن نمیرسد.
ملکه، قریب 4 یا 5 سال عمر می کند. بقیۀ ماده زنبورهای یک مستعمره، ماده های عقیم و موسوم به ’عمله’ می باشند و طول بدنشان بین 12 تا 14 میلیمتر و انتهای بدنشان بیضی است. در هر اجتماع زنبور عسل بین 500 تا 5000 زنبور نر وجود دارد. بالهای زنبورهای نر از انتهای بدن هم می گذرد و قدشان بین 15تا 17 میلیمتر است و عمرشان 3 تا 4 ماه است. عمر زنبورهای کارگر تابستانی بین 6 تا 8 هفته و عمر کارگرهای زمستانی بین 6 تا 8 ماه است. ملکه و نرها کار نمی کنند و حتی بدون کمک کارگران تغذیه هم نمی توانند بکنند. از فواید زنبور عسل تهیۀ عسل و موم است. زنبور انگبین. منگ انگبین. نحل. (فرهنگ فارسی معین) :
از خانه مار آید زنبور عسل بیرون
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش.
خاقانی.
رجوع به زنبور شود.
- امثال:
علم بی عمل زنبور بی عسل است.
سعدی.
رجوع به جغرافیای اقتصادی کیهان ص 217 و جانورشناسی عمومی ج 1 ص 47 شود
لغت نامه دهخدا
(زُمْ)
کبت انگبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مگسی با نیش دردناک. (ازاقرب الموارد). رجوع به زنبور معنی دوم و ترکیب زنبور عسل شود، مرد سبک و چست ظریف حاضرجواب، خرکرۀ توانا بر بار بردن، موش بزرگ، کودک حاضر جواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درختی است مانند درخت چنار و انجیر حلوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تین حلوانی. انجیر حلوانی و این از درختهای صحرائی است و آن نوعی انجیر باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درختی است بزرگ به طول چنار و عرضی ندارد. (؟) برگ آن از لحاظ شکل و بوی مانند برگ گردو است و گل آن مانند گل عشر سفید سیر. و بار آن مانند زیتون است چون برسد سیاهی آن بیشتر شود و بسیار شیرین گردد و آن را چون خرما خورند. هستۀ آن چون سنجد است و آن دهان را چون شاه توت رنگین کند و این درخت را بسیار غرس کنند. ج، زنابیر. یکی آن زنبوره است. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جانور کوچک پرنده و دارای دو بال که موسه و کنیز نیز گویند، و نیش آن زهر آلود است ور بر چند قسم است که معروفتر آن زنبور عسل است
فرهنگ لغت هوشیار
شیر بیشه خرده ریزه، چابک، زود پاسخ (حاضر جواب) آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک خشت و مانند آن کنند و از جایی به جای دیگر برند زنبه، مشکی که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان آب کشند. آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن بزند که آن باد با صدا از دهان او بجهد زنبغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوبر
تصویر زوبر
پرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
تازه سال، نو شکفته، نو دمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زن بر
تصویر زن بر
آنکه برای دیگران زن برد دیوث پا انداز
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است بزرگ و تناور شبیه درخت چنار، برگهایش درشت و سبز تیره، کاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبور
تصویر زنبور
((زَ))
زنبور سیاه، زنبور طلایی، زنبور عسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
((نُ بَ))
میوه نورس، هرچیز که تازه پدید آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زن بر
تصویر زن بر
((زَ بَ))
دلال محبت، پاانداز
فرهنگ فارسی معین
((صَ نُ بَ))
درختی است از تیره مخروطیان که همیشه سبز است و جزو درختان زینتی است. برگ های متناوب و سوزنی دارد و چوب آن در صنعت خاصه منبت کاری به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنبر
تصویر زنبر
((زَ بَ))
ظرفی مستطیل شکل که هر گوشه آن یک دستگیره دارد و به وسیله آن خاک، خشت و مانند آن راجابه جا کنند
فرهنگ فارسی معین
کاج، ناژ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در مورد صنوبر سکوت کرده اما کلا درختان سرسبز را بد ندانسته است. علامه مجلسی (ره)
مردی است بد دین که نه دنیا دارد و نه آخرت - محمد بن سیرین
سرو و صنوبر مردم نیکو سرشت و فرزند باشد. نفایس الفنون
فرهنگ جامع تعبیر خواب
زنبور درخواب، مردی سفله و دون همت است. اگر بیند زنبور او را بگزید، دلیل که او را از مردی دون، رنج و مکروه رسد، یا سخنی ناخوش شنود. اگر بیند زنبور بسیاری بر وی جمع شدند، دلیل که در میان مردمان دون گرفتار شود، خاصه چون زنبوران او را می گزیدند. محمد بن سیرین
دیدن زنبور درخواب، بر شش وجه است. اول: غوغا. دوم: مردم دون. سوم: لشگر. چهارم: ملخ. پنجم: دشمن. ششم: فرزندان.
اگر کسی بیند زنبور وی را بگزید، دلیل که از زنی بد، وی را آزاری رسد. اگر زنبور بسیار در خانه خود جمع بیند، دلیل که او را با زنی سخن چین شغلی افتد. اگر بیند زنبور را بکشت، دلیل که بر دشمن ظفر یابد. اگر بینداز هوا زنبوران بسیار جمع آمده اند، دلیل که لشگری در آنجا جمع شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب