کسی را گویند که شرط و عهد کند و مهلت و امان طلبد. ج، زنهاریان. (برهان) (آنندراج). زینهاری. (فرهنگ فارسی معین). کسی که شرط و عهدمیکند و امان و مهلت می طلبد. شخصی که در پناه و حمایت کسی درمی آید... در تحت حمایت و در امان و پناه... (ناظم الاطباء). کسی که امان طلبد و عهد و پیمان کند. (غیاث). امان خواه. (شرفنامۀ منیری). امان طلب. امان خواه. امان داده شده. ملتجی. پناهنده. تسلیم شده. به امان آمده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : من دل بتو دادم که به زنهار بداری زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار. فرخی. ز طبع تو همین آمد که کردی که با زنهاریان زنهار خوردی. (ویس و رامین). به زنهاریان رنج منمای هیچ به هر کار در داد و خوبی بسیچ. اسدی. دگر سی هزار از گرفتاریان جز از بندگانند و زنهاریان. اسدی. من گشته هزیمتی به یمگان در بی هیچ گنه شده به زنهاری. ناصرخسرو. آزاد گردد آنگه ازین زندان این گوهر منور زنهاری. ناصرخسرو. کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد. ازرقی. زنهاری است و از تو بهتر یک داور مهربان ندیدست. خاقانی. دلم زنهاریست آنجا در آن کوش که بازآری دل زنهاری ای باد. خاقانی. پناهنده را سر نیارد به بند ز زنهاریان دور دارد گزند. نظامی. رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان به دریا درآورد سیل. نظامی. ، کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. (غیاث). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). باج گزار و اهل ذمه. (ناظم الاطباء) : کسی کارمغانی دهد طوق و تاج چو زنهاریان چون فرستد خراج. نظامی. ، مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود
کسی را گویند که شرط و عهد کند و مهلت و امان طلبد. ج، زنهاریان. (برهان) (آنندراج). زینهاری. (فرهنگ فارسی معین). کسی که شرط و عهدمیکند و امان و مهلت می طلبد. شخصی که در پناه و حمایت کسی درمی آید... در تحت حمایت و در امان و پناه... (ناظم الاطباء). کسی که امان طلبد و عهد و پیمان کند. (غیاث). امان خواه. (شرفنامۀ منیری). امان طلب. امان خواه. امان داده شده. ملتجی. پناهنده. تسلیم شده. به امان آمده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : من دل بتو دادم که به زنهار بداری زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار. فرخی. ز طبع تو همین آمد که کردی که با زنهاریان زنهار خوردی. (ویس و رامین). به زنهاریان رنج منمای هیچ به هر کار در داد و خوبی بسیچ. اسدی. دگر سی هزار از گرفتاریان جز از بندگانند و زنهاریان. اسدی. من گشته هزیمتی به یمگان در بی هیچ گنه شده به زنهاری. ناصرخسرو. آزاد گردد آنگه ازین زندان این گوهر منور زنهاری. ناصرخسرو. کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد. ازرقی. زنهاری است و از تو بهتر یک داور مهربان ندیدست. خاقانی. دلم زنهاریست آنجا در آن کوش که بازآری دل زنهاری ای باد. خاقانی. پناهنده را سر نیارد به بند ز زنهاریان دور دارد گزند. نظامی. رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان به دریا درآورد سیل. نظامی. ، کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. (غیاث). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). باج گزار و اهل ذمه. (ناظم الاطباء) : کسی کارمغانی دهد طوق و تاج چو زنهاریان چون فرستد خراج. نظامی. ، مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود
هنگام تنبیه و تحذیر به کار می رود، بپرهیز، برحذر باش، برای مثال زینهار از قرین بد زنهار / و قنا رّبنا عذاب النّار (سعدی - ۱۰۰) زنهار، دروغ نگو، مهلت، عهد و پیمان، امان، پناه به زنهار داشتن: کسی را امان دادن و در پناه خود گرفتن به زنهار کسی درآمدن: به کسی پناه بردن و از او امان گرفتن زنهار خوردن: کنایه از عهد شکستن، پیمان شکستن، برای مثال من دل به تو دادم که به زنهار بداری / زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار (فرخی - ۱۷۰)
هنگام تنبیه و تحذیر به کار می رود، بپرهیز، برحذر باش، برای مِثال زینهار از قرین بد زنهار / و قِنا رَّبنا عذابَ النّار (سعدی - ۱۰۰) زنهار، دروغ نگو، مهلت، عهد و پیمان، امان، پناه به زنهار داشتن: کسی را امان دادن و در پناه خود گرفتن به زنهار کسی درآمدن: به کسی پناه بردن و از او امان گرفتن زِنهار خوردن: کنایه از عهد شکستن، پیمان شکستن، برای مِثال من دل به تو دادم که به زنهار بداری / زِنهار مخور بر دل زنهاری زنهار (فرخی - ۱۷۰)
پناه آورنده و پناه داده شده، (برهان) (آنندراج)، کسی که امان و مهلت طلبد، ج، زینهاریان، (فرهنگ فارسی معین)، به امان آمده، پناهنده، ملتجی، امان یافته، مستأمن، امانخواه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : که خاقان چین زینهاری شده ست ز بهرام جنگی حصاری شده ست، فردوسی (یادداشت ایضاً)، وگر زینهاری یکی نامجوی ز کشور سوی شاه بنهاده روی ... فردوسی (یادداشت ایضاً)، ز لشکر بسی زینهاری شدند بنزدیک خاقان به یاری شدند، فردوسی، بسی زینهاری بیامد سوار بزرگان جنگ آور نامدار، فردوسی، و بانصر حمدان جوینی را با گروهی سپاه و ترکان زینهاری که زان منصور بن اسحاق بودند به فراه بفرستاد، (تاریخ سیستان)، فراوان تنان زینهاری شدند فراوان به درها حصاری شدند، اسدی، کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد زینهاریست دلم نزد تو ای مه زنهار، ازرقی، خاقانی است بر در تو زینهاریی ای بانوان مملکت شرق زینهار، خاقانی، خاقانی است بر در او زینهاریی وین زینهاری از کرمش زینهار کرد، خاقانی، در قول چنان کن استواری کایمن شود از تو زینهاری، نظامی، چو خصمان گرفتار خواری شدند حبش در میان زینهاری شدند، نظامی، عذرخواهان را خطاکاری ببخش زینهاری را به جان ده زینهار، سعدی، ، آنکه شرط و عهد کند، (فرهنگ فارسی معین)، - زینهاری بودن صحبت، در بیت زیر ظاهراً بمعنی سرّی و بر عهد و پیمان بودن صحبت، دوستانه بودن صحبت، صادقانه بودن آن، بر اساس وداد و وفا بودن آن آمده است: ولیکن بود صحبت زینهاری نکردند ازوفا زنهارخواری، نظامی، ، امانتی، به امانت نهاده: دلی دارم بدستت زینهاری ندید از تو مگر زینهارخواری، (ویس و رامین)، زینهاریست دلم نزد تو ای مه زنهار، ازرقی، ، ذمی، معاهد، مسالم، عهدی، اهل ذمه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دگر گفت کای شهریار بلند که هرگز بجانت مبادا گزند جهودان و ترسا ترا دشمنند دورویند و با کیش اهریمنند چنین داد پاسخ که شاه سترگ ابی زینهاری نباشد بزرگ، فردوسی (یادداشت ایضاً)، ، عهدبسته و در عهد و امان کسی درآمدن را گویند، (برهان) (آنندراج)
پناه آورنده و پناه داده شده، (برهان) (آنندراج)، کسی که امان و مهلت طلبد، ج، زینهاریان، (فرهنگ فارسی معین)، به امان آمده، پناهنده، ملتجی، امان یافته، مستأمن، امانخواه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : که خاقان چین زینهاری شده ست ز بهرام جنگی حصاری شده ست، فردوسی (یادداشت ایضاً)، وگر زینهاری یکی نامجوی ز کشور سوی شاه بنهاده روی ... فردوسی (یادداشت ایضاً)، ز لشکر بسی زینهاری شدند بنزدیک خاقان به یاری شدند، فردوسی، بسی زینهاری بیامد سوار بزرگان جنگ آور نامدار، فردوسی، و بانصر حمدان جوینی را با گروهی سپاه و ترکان زینهاری که زان منصور بن اسحاق بودند به فراه بفرستاد، (تاریخ سیستان)، فراوان تنان زینهاری شدند فراوان به درها حصاری شدند، اسدی، کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد زینهاریست دلم نزد تو ای مه زنهار، ازرقی، خاقانی است بر در تو زینهاریی ای بانوان مملکت شرق زینهار، خاقانی، خاقانی است بر در او زینهاریی وین زینهاری از کرمش زینهار کرد، خاقانی، در قول چنان کن استواری کایمن شود از تو زینهاری، نظامی، چو خصمان گرفتار خواری شدند حبش در میان زینهاری شدند، نظامی، عذرخواهان را خطاکاری ببخش زینهاری را به جان ده زینهار، سعدی، ، آنکه شرط و عهد کند، (فرهنگ فارسی معین)، - زینهاری بودن صحبت، در بیت زیر ظاهراً بمعنی سِرّی و بر عهد و پیمان بودن صحبت، دوستانه بودن صحبت، صادقانه بودن آن، بر اساس وداد و وفا بودن آن آمده است: ولیکن بود صحبت زینهاری نکردند ازوفا زنهارخواری، نظامی، ، امانتی، به امانت نهاده: دلی دارم بدستت زینهاری ندید از تو مگر زینهارخواری، (ویس و رامین)، زینهاریست دلم نزد تو ای مه زنهار، ازرقی، ، ذمی، معاهد، مسالم، عهدی، اهل ذمه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دگر گفت کای شهریار بلند که هرگز بجانت مبادا گزند جهودان و ترسا ترا دشمنند دورویند و با کیش اهریمنند چنین داد پاسخ که شاه سترگ ابی زینهاری نباشد بزرگ، فردوسی (یادداشت ایضاً)، ، عهدبسته و در عهد و امان کسی درآمدن را گویند، (برهان) (آنندراج)
زنهار و امان دادن. (آنندراج). امان دادن و کسی را در پناه و حمایت خود درآوردن. (ناظم الاطباء) ، اصلاح شدن، آشتی کردن و عهد و پیمان صلح بستن، پارسا و پاکدامن کردن، شتافتن و تعجیل کردن، شکایت کردن، بر جهد و کوشش ترغیب نمودن، علم و ادب آموزانیدن، ترسانیدن و تهدید کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 45 شود
زنهار و امان دادن. (آنندراج). امان دادن و کسی را در پناه و حمایت خود درآوردن. (ناظم الاطباء) ، اصلاح شدن، آشتی کردن و عهد و پیمان صلح بستن، پارسا و پاکدامن کردن، شتافتن و تعجیل کردن، شکایت کردن، بر جهد و کوشش ترغیب نمودن، علم و ادب آموزانیدن، ترسانیدن و تهدید کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 45 شود
اندکی مایه طعام بود که بخورند و گویند نهاری کنیم تا طعامی دیگر رسیدن، چنانکه بعضی دیگر گویند صفرا بشکنیم از آن سبب که نهار باشد یعنی ناشتا که چون آن خورند آن را نهاری گویند یعنی ناشتا شد. (لغت فرس اسدی ص 518). طعام ناشتا باشد یعنی کم مایه طعامی بود که پیش از طعام تمام مایه خورند و گویندنهاری کنیم و نهاری از آن سبب گویند که ناهار بوده باشند که این طعام کم مایه را خورند. (اوبهی). نهاره. طعام اندک که بدان ناشتا کنند. (برهان قاطع) (از آنندراج). ناشتاشکن. (مهذب الاسماء). کنایه از طعام صبح، در عرف نوعی از شوربای گوشت که به وقت صبح خورند. (غیاث اللغات). لهنه. چاشنی بامداد. (زمخشری). لقمهالصباح. صبحانه. دهان گیره. دهن گیره. زیرقلیانی. (یادداشت مؤلف). چاشت. ناشتا. (ناظم الاطباء) : وصال تو تا باشدم میهمانی سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری. خفاف (لغت فرس). چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو. منجیک. نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی نشستی. (جهانگشای جوینی). - نهاری دادن، تلهیج. (منتهی الارب). تسلیف. تلهین. (تاج المصادر بیهقی). - نهاری کردن، نهار کردن. نهار شکستن. ناشتائی خوردن: من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری. فرخی. ، بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). رجوع به نهارو نهمار شود، قسمی از دهنۀ لگام. (ناظم الاطباء)
اندکی مایه طعام بود که بخورند و گویند نهاری کنیم تا طعامی دیگر رسیدن، چنانکه بعضی دیگر گویند صفرا بشکنیم از آن سبب که نهار باشد یعنی ناشتا که چون آن خورند آن را نهاری گویند یعنی ناشتا شد. (لغت فرس اسدی ص 518). طعام ناشتا باشد یعنی کم مایه طعامی بود که پیش از طعام تمام مایه خورند و گویندنهاری کنیم و نهاری از آن سبب گویند که ناهار بوده باشند که این طعام کم مایه را خورند. (اوبهی). نهاره. طعام اندک که بدان ناشتا کنند. (برهان قاطع) (از آنندراج). ناشتاشکن. (مهذب الاسماء). کنایه از طعام صبح، در عرف نوعی از شوربای گوشت که به وقت صبح خورند. (غیاث اللغات). لهنه. چاشنی بامداد. (زمخشری). لقمهالصباح. صبحانه. دهان گیره. دهن گیره. زیرقلیانی. (یادداشت مؤلف). چاشت. ناشتا. (ناظم الاطباء) : وصال تو تا باشدم میهمانی سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری. خفاف (لغت فرس). چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو. منجیک. نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی نشستی. (جهانگشای جوینی). - نهاری دادن، تلهیج. (منتهی الارب). تسلیف. تلهین. (تاج المصادر بیهقی). - نهاری کردن، نهار کردن. نهار شکستن. ناشتائی خوردن: من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری. فرخی. ، بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). رجوع به نهارو نهمار شود، قسمی از دهنۀ لگام. (ناظم الاطباء)
امان و مهلت باشد. (برهان). پناه و امان و مهلت. (غیاث). امان. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری). زینهار. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). امان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) : درست است و اکنون به زنهار اوست پرآزار جان و پر از درد پوست. فردوسی. همه لشکر آید به زنهارما ازین پس نجویند پیکار ما. فردوسی. پذیرفتش او را به زنهار خویش که هرگز نیاردش آزار پیش. فردوسی. همی کرد از آن بوم وبر خارسان ازو خواست زنهار دو شارسان. فردوسی. به زنهار شد لشکر ما همه هراسان شد از بی شبانی رمه. فردوسی. ز چنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت بر او نباکم و گویم مرا به روزه بخر. فرخی. و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند به خدمت و زنهار آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 705). دگر یکسر از زین فروریختند به زنهار از او خواهش انگیختند. اسدی. به هر گوشه تاراج و پیکار خاست خروشیدن و بانگ و زنهار خاست. اسدی. ز هفتم زمین گرد پیکار خاست ز دیو و پری بانگ زنهار خاست. اسدی. هر آن کز غم جان وبیم گناه به زنهار این خانه گیرد پناه ز بدخواه ایمن شود وز ستم چواز چنگ یوز، آهو اندر حرم. اسدی. یکی در آنکه جگر گردد از در حمیت یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279). زانکه دین را دام دارد، بیشتر پرهیز کن زانکه سوی او چو آمد، صید را زنهار نیست. ناصرخسرو. به زنهار خدایم من به یمگان نکو بنگر گرفتارم مپندار. ناصرخسرو. به زنهار یزدان درون جای یابی اگر جای جویی تو در زینهاری. ناصرخسرو. ای شاه پیش تو به زنهارآمدم... شاه جواب داد که زنهار است ترا به خون و مال. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). گفت بلی دیشب دوسوار از کافر ترکان به هزیمت در اینجا آمدند و این جایگاه زنهار است و بامداد هر دو برفتند. (اسکندرنامه ایضاً). لیک من درطوق خدمت چون کبوتر بد دلم پیش شهبازی چنان زنهار چون باشد مرا. خاقانی. نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال که در حریم جلالت همی به زنهارم. خاقانی. از دست غم هجر به زنهار وصالش صدبار فغان کردم و یکبار نپذرفت. خاقانی. گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او خورشید دردیدار او چون ذره دیدار آمده. خاقانی. با تیغ و کفن به زنهار باید رفتن و در کرم و رحمت او کوفتن. (ترجمه تاریخ یمینی). به زنهار بیرون آمدو خود را در سم مرکب سلطان انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). به حق آنکه در زنهار اویم که چون زنهار دادی راست گویم. نظامی. گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت مگر آنوقت که در سایۀ زنهار تو باشم. سعدی. - در زنهار کسی بودن، در پناه و امان او قرار گرفتن. - زنهار آمدن، به زنهار آمدن، به امان آمدن. تسلیم شدن. طلب پناهندگی کردن: به زنهار آمدند و به شعار سلطان مجاهرت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی). که زنهار آمدن را کار فرمای جهان از دست شد تعجیل بنمای. نظامی. بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت. سعدی. پیش دگری نمی توان رفت از تو به تو آمدم به زنهار. سعدی. رجوع به ترکیب بعد شود. - زنهارآمده، به زنهار آمده، امان یافته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند چه مرده و چه گریخته و چه به زنهار آمده. (قابوسنامه). - زنهار خواستن.رجوع به همین کلمه شود. - زنهارخواه.رجوع به همین کلمه شود. - زنهار دادن. رجوع به همین کلمه شود. - زنهاردار. رجوع به همین کلمه شود. - زنهارگیر. رجوع به همین کلمه شود. ، {{صوت}} در شواهد زیر بمعنی الامان و پناه بر تو آمده است: این خلق بکردند به یکره چو ستوران روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار. ناصرخسرو. گفت زنهار اگرچه بد کردم در بد من مبین که خود کردم. نظامی. یارب زنهار که خود چند بود تا دل درویش در آن بند بود. نظامی. از هرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت. حافظ. ، {{اسم}} کفالت و ضمانت، ملجاء و پناهگاه و ملاذ، حمایت و حفاظت و مدافعه و دستگیری. (ناظم الاطباء)، عهد و پیمان را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث) (از شرفنامۀ منیری) (از آنندراج) : چو بینم که دلشان پر از داد هست به زنهارشان دست گیرم بدست. فردوسی. وگر تو شوی کشته بر دست من به زنهار یزدان کز آن انجمن نمانم که یکتن بپیچد ز درد وگر بیند از تیره خاک نبرد. فردوسی. عهد و زنهار بسی بود میان من و تو عهد من مشکن وزنهار فراموش مکن. سلمان ساوجی (از جهانگیری). - زنهار بجای آوردن، وفای عهد کردن. عهد و پیمان را بکار بستن: یزدگرد... مردی بزرگ و با سیاست... ملکی در روم بمرد به عهد او اندر و پسری طفل داشت او را وصیت کرد به یزدجرد که پادشاهی بر وی نگاه دارد... و چون پسرش بزرگ شد زنهار بجای آورد... (مجمل التواریخ و القصص). - زنهارخوار. رجوع به همین کلمه شود. - زنهارخواری. رجوع به همین کلمه شود. - زنهار شکستن. رجوع به همین کلمه شود. ، {{صوت}} البته. (جهانگیری). و برای تأکید نیز آید. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث). در مقام تأکیدهم گفته میشود چنانکه زنهار شراب نخوری، یعنی البته نخواهی خورد. (برهان). برای تأکید نیز آمده. (آنندراج). و بمعنی البته و تأکید در فعل و ترک فعل نیز آمده. (آنندراج). حذر و تأکید. (از شرفنامۀ منیری). الحذر. خدا را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلمه غیر موصول بمعنی خبر دار و دور باش و الحذر و آگاه باش و البته و حکماً و فی الواقع و براستی و درستی. (ناظم الاطباء) : جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار. منجیک. بدو گفت زنهار بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش. فردوسی. رخ تو باغ منست و تو باغبان منی مده به هیچکس از باغ من گلی زنهار. فرخی. خدایگان جهان را در این سخن غرض است تو این سخن را زنهار تا نداری خوار. فرخی. زنهار تا نگویی از من حدیث من تو بر زبان خویش دگر باره زینهار زیرا که هست حشمت او بیش از آنکه تو با او سخن مواجهه گویی و آشکار. منوچهری. ور زی تو جهان به طاعت آید زنهار بدان مباش مغرور. ناصرخسرو. جز غدر ناید زین جهان زنهار ناصح مشمرش تیره شمر روشنش را حنظل گمان بر شکرش. ناصرخسرو. بیاموز آنچه نشناسی تو زنهار که بر کس نیست از آموختن عار. ناصرخسرو. دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش. ناصرخسرو. و تو در پای غفلت... با آفریدگار خویش برآمده ای و خویشتن را به آتش دوزخ سپرده ای، زنهارزنهار هزار زنهار از آن روز بزرگ بترس. (قصص الانبیاء). و آدم گفت که گاو به خدا می نالد، زنهار من می ترسم. (قصص الانبیاء). دو چیز بزرگ میان شما گذاشتم یکی قرآن که کلام حق است و یکی خاندان نبوت من، زنهار مخالفت نکنید. (قصص الانبیاء). آنگه رسول فرمود که زنهاربر ایشان سبقت نکنید تا متفرق نشوید. (قصص الانبیاء). گفت زنهار با کس مگوی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). طیبتی شاعرانه کردم من تا نبندی دل اندرین زنهار. مسعودسعد. زود خبر کن مرا نگارا زنهار تا به چه پیش آمداین فراق ستمگر. مسعودسعد. زنهار تا آسیبی بدو (به گاو) نزنی. (کلیله و دمنه). زنهار تا چون ماهیخوار نکنی. (کلیله و دمنه) .اما زنهار که ایشان را رافضی نشاید خواندن. (کتاب النقض ص 390). یک تن ز اولیای من از بهر خون من زنهار خصم وار مگیرید دامنش. سوزنی. جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی به خنده گفت ولیکن نه چون تویی زنهار. مجیر بیلقانی. گاهی که کنی عهد و وفا با یاران زنهار وفای عهد خود واجب دان. خاقانی. عشق ار بکشد یک ره صدبار کند زنده هان تا دل از این کشتن زنهار نیندیشد. خاقانی. شیر پستان شیر خوردستی حیض خرگوش پس مخور زنهار. خاقانی. زنهار تا به برج دگر کس بنگذری برجت سرای من به و صحرات کوی من. خاقانی. احرام شکن بسی است زنهار ز احرام شکستنم نگهدار. نظامی. سر و سنگ است نام و ننگ زنهار مزن بر آبگینه سنگ زنهار. نظامی. ندا برداشته دارندۀ بار که هر صف زیر خود بینند زنهار. نظامی. شب و روز ابلقی شد تند زنهار بدین ابلق عنان خویش مسپار. نظامی. ... بیست دینارم میدهند که به جایی دیگر روم و قبول نمی کنم. امیر بخندید و گفت زنهار نستانی که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). زنهار بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی. (گلستان). دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی. سعدی. که زنهاراگر مردی آهسته تر که چشم و بناگوش و روی است و سر. سعدی. روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن. حافظ. ظاهربینان چو دم زنند از یاری زنهار که یار خویششان نشماری. ابوالحسن فراهانی. ، {{اسم}} امانت. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (غیاث) (شرفنامۀ منیری) : بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار. فردوسی. برفت و بماند این سخن یادگار تو این یادگارش به زنهار دار. فردوسی. به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من. فردوسی. چنین گفت مر سام را شهریار که از من تو این را به زنهاردار. فردوسی. من دل به تو دادم که به زنهار بداری زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار. فرخی. کلید در ترا دادم به زنهار یکی این بار زنهارم نگهدار. (ویس و رامین). هر آنکس که زنهار خواهد نهاد خدایا بدست تو بایدش داد که زنهار زان سان رسانی تو باز که داری جهان را همه بی نیاز. شمسی (یوسف و زلیخا). به زنهار گیتی مده دل نه رازت که گیتی نه راز و نه زنهار دارد. ناصرخسرو. زینهارم نهاد امام زمان نزد ایشان که اهل زنهارند. ناصرخسرو. بردی دل خاقانی از آنسان که تو دانی میدار به زنهارش از آنسان که تو داری. خاقانی. مده ای خواجه بی گرو زنهار ترک را جبه کرد را دستار. اوحدی. ، دیانت. (برهان) (ناظم الاطباء) .عقیده و دین و مذهب. (ناظم الاطباء)، احتیاط، ایذاء و تصدیع، رنج و الم، استهزاء و مسخره و ریشخند. (ناظم الاطباء)، ترس و بیم. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). ترس و بیم و خوف و هراس. (ناظم الاطباء). بیم و خوف. (غیاث)، شکوه و شکایت. (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). شکایت. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). - زنهار بردن، زینهار کردن. شکوه کردن. شکایت کردن: روزی از دوست برده ام زنهار چند از آن روز کردم استغفار نکند دوست زینهار از دوست دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. سعدی (گلستان). ، {{صوت}} پرهیز و اجتناب. (برهان). احتراز و پرهیز و اجتناب. (ناظم الاطباء). پرهیز. (جهانگیری) (غیاث) : بدانکه دشمنت اندر قضا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار. سعدی. ، حسرت و افسوس. (برهان) (جهانگیری) (غیاث). دریغ و دریغا و افسوس. (ناظم الاطباء) : هر مبارز که بر او روی نهاد خورد بر جان گرامی زنهار. فرخی. زنهار از این امید درازت که در دل است هیهات از این خیال محالت که در سر است. سعدی. یکباره به ترک ما بگفتی زنهار نکویی این نه نیکوست. سعدی. ، {{اسم}} شتاب و تعجیل. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (جهانگیری) (آنندراج). شتاب و جلد. (غیاث)، درنگی و تأخیر و مهلت و توقف، شک. (ناظم الاطباء)، هوش و آگاهی. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (جهانگیری). دانش و آگاهی و اطلاع و بصیرت. (ناظم الاطباء)
امان و مهلت باشد. (برهان). پناه و امان و مهلت. (غیاث). امان. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری). زینهار. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). امان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) : درست است و اکنون به زنهار اوست پرآزار جان و پر از درد پوست. فردوسی. همه لشکر آید به زنهارما ازین پس نجویند پیکار ما. فردوسی. پذیرفتش او را به زنهار خویش که هرگز نیاردش آزار پیش. فردوسی. همی کرد از آن بوم وبر خارسان ازو خواست زنهار دو شارسان. فردوسی. به زنهار شد لشکر ما همه هراسان شد از بی شبانی رمه. فردوسی. ز چنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت بر او نباکم و گویم مرا به روزه بخر. فرخی. و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند به خدمت و زنهار آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 705). دگر یکسر از زین فروریختند به زنهار از او خواهش انگیختند. اسدی. به هر گوشه تاراج و پیکار خاست خروشیدن و بانگ و زنهار خاست. اسدی. ز هفتم زمین گرد پیکار خاست ز دیو و پری بانگ زنهار خاست. اسدی. هر آن کز غم جان وبیم گناه به زنهار این خانه گیرد پناه ز بدخواه ایمن شود وز ستم چواز چنگ یوز، آهو اندر حرم. اسدی. یکی در آنکه جگر گردد از در حمیت یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279). زانکه دین را دام دارد، بیشتر پرهیز کن زانکه سوی او چو آمد، صید را زنهار نیست. ناصرخسرو. به زنهار خدایم من به یمگان نکو بنگر گرفتارم مپندار. ناصرخسرو. به زنهار یزدان درون جای یابی اگر جای جویی تو در زینهاری. ناصرخسرو. ای شاه پیش تو به زنهارآمدم... شاه جواب داد که زنهار است ترا به خون و مال. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). گفت بلی دیشب دوسوار از کافر ترکان به هزیمت در اینجا آمدند و این جایگاه زنهار است و بامداد هر دو برفتند. (اسکندرنامه ایضاً). لیک من درطوق خدمت چون کبوتر بد دلم پیش شهبازی چنان زنهار چون باشد مرا. خاقانی. نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال که در حریم جلالت همی به زنهارم. خاقانی. از دست غم هجر به زنهار وصالش صدبار فغان کردم و یکبار نپذرفت. خاقانی. گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او خورشید دردیدار او چون ذره دیدار آمده. خاقانی. با تیغ و کفن به زنهار باید رفتن و در کرم و رحمت او کوفتن. (ترجمه تاریخ یمینی). به زنهار بیرون آمدو خود را در سم مرکب سلطان انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). به حق آنکه در زنهار اویم که چون زنهار دادی راست گویم. نظامی. گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت مگر آنوقت که در سایۀ زنهار تو باشم. سعدی. - در زنهار کسی بودن، در پناه و امان او قرار گرفتن. - زنهار آمدن، به زنهار آمدن، به امان آمدن. تسلیم شدن. طلب پناهندگی کردن: به زنهار آمدند و به شعار سلطان مجاهرت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی). که زنهار آمدن را کار فرمای جهان از دست شد تعجیل بنمای. نظامی. بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت. سعدی. پیش دگری نمی توان رفت از تو به تو آمدم به زنهار. سعدی. رجوع به ترکیب بعد شود. - زنهارآمده، به زنهار آمده، امان یافته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند چه مرده و چه گریخته و چه به زنهار آمده. (قابوسنامه). - زنهار خواستن.رجوع به همین کلمه شود. - زنهارخواه.رجوع به همین کلمه شود. - زنهار دادن. رجوع به همین کلمه شود. - زنهاردار. رجوع به همین کلمه شود. - زنهارگیر. رجوع به همین کلمه شود. ، {{صُوت}} در شواهد زیر بمعنی الامان و پناه بر تو آمده است: این خلق بکردند به یکره چو ستوران روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار. ناصرخسرو. گفت زنهار اگرچه بد کردم در بد من مبین که خود کردم. نظامی. یارب زنهار که خود چند بود تا دل درویش در آن بند بود. نظامی. از هرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت. حافظ. ، {{اِسم}} کفالت و ضمانت، ملجاء و پناهگاه و ملاذ، حمایت و حفاظت و مدافعه و دستگیری. (ناظم الاطباء)، عهد و پیمان را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث) (از شرفنامۀ منیری) (از آنندراج) : چو بینم که دلشان پر از داد هست به زنهارشان دست گیرم بدست. فردوسی. وگر تو شوی کشته بر دست من به زنهار یزدان کز آن انجمن نمانم که یکتن بپیچد ز درد وگر بیند از تیره خاک نبرد. فردوسی. عهد و زنهار بسی بود میان من و تو عهد من مشکن وزنهار فراموش مکن. سلمان ساوجی (از جهانگیری). - زنهار بجای آوردن، وفای عهد کردن. عهد و پیمان را بکار بستن: یزدگرد... مردی بزرگ و با سیاست... ملکی در روم بمرد به عهد او اندر و پسری طفل داشت او را وصیت کرد به یزدجرد که پادشاهی بر وی نگاه دارد... و چون پسرش بزرگ شد زنهار بجای آورد... (مجمل التواریخ و القصص). - زنهارخوار. رجوع به همین کلمه شود. - زنهارخواری. رجوع به همین کلمه شود. - زنهار شکستن. رجوع به همین کلمه شود. ، {{صُوت}} البته. (جهانگیری). و برای تأکید نیز آید. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث). در مقام تأکیدهم گفته میشود چنانکه زنهار شراب نخوری، یعنی البته نخواهی خورد. (برهان). برای تأکید نیز آمده. (آنندراج). و بمعنی البته و تأکید در فعل و ترک فعل نیز آمده. (آنندراج). حذر و تأکید. (از شرفنامۀ منیری). الحذر. خدا را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلمه غیر موصول بمعنی خبر دار و دور باش و الحذر و آگاه باش و البته و حکماً و فی الواقع و براستی و درستی. (ناظم الاطباء) : جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار. منجیک. بدو گفت زنهار بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش. فردوسی. رخ تو باغ منست و تو باغبان منی مده به هیچکس از باغ من گلی زنهار. فرخی. خدایگان جهان را در این سخن غرض است تو این سخن را زنهار تا نداری خوار. فرخی. زنهار تا نگویی از من حدیث من تو بر زبان خویش دگر باره زینهار زیرا که هست حشمت او بیش از آنکه تو با او سخن مواجهه گویی و آشکار. منوچهری. ور زی تو جهان به طاعت آید زنهار بدان مباش مغرور. ناصرخسرو. جز غدر ناید زین جهان زنهار ناصح مشمرش تیره شمر روشنش را حنظل گمان بر شکرش. ناصرخسرو. بیاموز آنچه نشناسی تو زنهار که بر کس نیست از آموختن عار. ناصرخسرو. دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش. ناصرخسرو. و تو در پای غفلت... با آفریدگار خویش برآمده ای و خویشتن را به آتش دوزخ سپرده ای، زنهارزنهار هزار زنهار از آن روز بزرگ بترس. (قصص الانبیاء). و آدم گفت که گاو به خدا می نالد، زنهار من می ترسم. (قصص الانبیاء). دو چیز بزرگ میان شما گذاشتم یکی قرآن که کلام حق است و یکی خاندان نبوت من، زنهار مخالفت نکنید. (قصص الانبیاء). آنگه رسول فرمود که زنهاربر ایشان سبقت نکنید تا متفرق نشوید. (قصص الانبیاء). گفت زنهار با کس مگوی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). طیبتی شاعرانه کردم من تا نبندی دل اندرین زنهار. مسعودسعد. زود خبر کن مرا نگارا زنهار تا به چه پیش آمداین فراق ستمگر. مسعودسعد. زنهار تا آسیبی بدو (به گاو) نزنی. (کلیله و دمنه). زنهار تا چون ماهیخوار نکنی. (کلیله و دمنه) .اما زنهار که ایشان را رافضی نشاید خواندن. (کتاب النقض ص 390). یک تن ز اولیای من از بهر خون من زنهار خصم وار مگیرید دامنش. سوزنی. جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی به خنده گفت ولیکن نه چون تویی زنهار. مجیر بیلقانی. گاهی که کنی عهد و وفا با یاران زنهار وفای عهد خود واجب دان. خاقانی. عشق ار بکشد یک ره صدبار کند زنده هان تا دل از این کشتن زنهار نیندیشد. خاقانی. شیر پستان شیر خوردستی حیض خرگوش پس مخور زنهار. خاقانی. زنهار تا به برج دگر کس بنگذری برجت سرای من به و صحرات کوی من. خاقانی. احرام شکن بسی است زنهار ز احرام شکستنم نگهدار. نظامی. سر و سنگ است نام و ننگ زنهار مزن بر آبگینه سنگ زنهار. نظامی. ندا برداشته دارندۀ بار که هر صف زیر خود بینند زنهار. نظامی. شب و روز ابلقی شد تند زنهار بدین ابلق عنان خویش مسپار. نظامی. ... بیست دینارم میدهند که به جایی دیگر روم و قبول نمی کنم. امیر بخندید و گفت زنهار نستانی که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). زنهار بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی. (گلستان). دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی. سعدی. که زنهاراگر مردی آهسته تر که چشم و بناگوش و روی است و سر. سعدی. روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن. حافظ. ظاهربینان چو دم زنند از یاری زنهار که یار خویششان نشماری. ابوالحسن فراهانی. ، {{اِسم}} امانت. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (غیاث) (شرفنامۀ منیری) : بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار. فردوسی. برفت و بماند این سخن یادگار تو این یادگارش به زنهار دار. فردوسی. به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من. فردوسی. چنین گفت مر سام را شهریار که از من تو این را به زنهاردار. فردوسی. من دل به تو دادم که به زنهار بداری زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار. فرخی. کلید در ترا دادم به زنهار یکی این بار زنهارم نگهدار. (ویس و رامین). هر آنکس که زنهار خواهد نهاد خدایا بدست تو بایدش داد که زنهار زان سان رسانی تو باز که داری جهان را همه بی نیاز. شمسی (یوسف و زلیخا). به زنهار گیتی مده دل نه رازت که گیتی نه راز و نه زنهار دارد. ناصرخسرو. زینهارم نهاد امام زمان نزد ایشان که اهل زنهارند. ناصرخسرو. بردی دل خاقانی از آنسان که تو دانی میدار به زنهارش از آنسان که تو داری. خاقانی. مده ای خواجه بی گرو زنهار ترک را جبه کرد را دستار. اوحدی. ، دیانت. (برهان) (ناظم الاطباء) .عقیده و دین و مذهب. (ناظم الاطباء)، احتیاط، ایذاء و تصدیع، رنج و الم، استهزاء و مسخره و ریشخند. (ناظم الاطباء)، ترس و بیم. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). ترس و بیم و خوف و هراس. (ناظم الاطباء). بیم و خوف. (غیاث)، شکوه و شکایت. (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). شکایت. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). - زنهار بردن، زینهار کردن. شکوه کردن. شکایت کردن: روزی از دوست برده ام زنهار چند از آن روز کردم استغفار نکند دوست زینهار از دوست دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. سعدی (گلستان). ، {{صُوت}} پرهیز و اجتناب. (برهان). احتراز و پرهیز و اجتناب. (ناظم الاطباء). پرهیز. (جهانگیری) (غیاث) : بدانکه دشمنت اندر قضا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار. سعدی. ، حسرت و افسوس. (برهان) (جهانگیری) (غیاث). دریغ و دریغا و افسوس. (ناظم الاطباء) : هر مبارز که بر او روی نهاد خورد بر جان گرامی زنهار. فرخی. زنهار از این امید درازت که در دل است هیهات از این خیال محالت که در سر است. سعدی. یکباره به ترک ما بگفتی زنهار نکویی این نه نیکوست. سعدی. ، {{اِسم}} شتاب و تعجیل. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (جهانگیری) (آنندراج). شتاب و جلد. (غیاث)، درنگی و تأخیر و مهلت و توقف، شک. (ناظم الاطباء)، هوش و آگاهی. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (جهانگیری). دانش و آگاهی و اطلاع و بصیرت. (ناظم الاطباء)
منسوب به زنجار. زنگاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و باشد که صفرای کراتی یا گونۀ دیگر از صفراء بسوزد و به طبع و رنگ زنگار شود و طبیبان آن را زنجاری گویند و بدترین نوعهای صفرا این باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
منسوب به زنجار. زنگاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و باشد که صفرای کراتی یا گونۀ دیگر از صفراء بسوزد و به طبع و رنگ زنگار شود و طبیبان آن را زنجاری گویند و بدترین نوعهای صفرا این باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
پارسی تازی گشته نهاری ناشتایی روزانه روز به روز چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده
پارسی تازی گشته نهاری ناشتایی روزانه روز به روز چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده