جدول جو
جدول جو

معنی زنمتان - جستجوی لغت در جدول جو

زنمتان
(زَ نَ)
دو پوستک دراز را گویند مانند سر پستان که از زیر گلوی گوسفند و بز آویخته می باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی است. (ناظم الاطباء). عربی و تثنیۀ زنمه، دو گوشوار گوسفندو برهان در اشتباه است، فارسی نیست. رجوع به مادۀ زنم و زنمه شود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنگدان
تصویر زنگدان
زنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند
زنگل، زنگله، زنگلیچه، ژنگله، ژنگدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
پیشوای زردشتی، زندخوان، سرودگوی
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، هزارآوا، زندباف، عندلیب، مرغ خوش خوٰان، هزاران، فتّال، صبح خوٰان، شباهنگ، مرغ سحر، زندلاف، هزار، بوبردک، مرغ چمن، شب خوٰان، زندواف، هزاردستان، بوبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنخدان
تصویر زنخدان
چانه، زیر چانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمستان
تصویر زمستان
از فصول چهارگانۀ سال، سه ماه بعد از پاییز، سه ماه آخر سال خورشیدی که موسم سرما و یخ بندان است و روزها از همه وقت کوتاه تر است
فرهنگ فارسی عمید
(دِ مَ)
تثنیۀ دعمه. رجوع به دعمه شود، دو چوب چرخ چاه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دعامتان. و رجوع به دعامتان شود
لغت نامه دهخدا
از رساتیق (روستاها)
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ)
دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 157 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ دُ)
دهی از بخش حومه شهرستان نائین است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی زندخوان است که عندلیب و فاخته باشد. (برهان). بمعنی زندخوان است. (آنندراج). محرف زندواف. (فرهنگ فارسی معین). هزاردستان. (اوبهی) ، مجوس را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه و مزدیسنا ص 141 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ / دِ)
جمع واژۀ زنده چنانکه مردگان جمع واژۀ مرده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد و زنده شود
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
حزیمه و زبیبه از قبیلۀ باهله بن عمروند و آنان را زبیبتان نیز گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زندباف. (ناظم الاطباء). دانندۀ زند. رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
قریه ای است در یک فرسخی رخس. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
مزیدعلیه زنخ. (بهار عجم) (آنندراج). چانه. زنخ. ذقن. زیر چانه. (ناظم الاطباء). چانه. (فرهنگ فارسی معین). همان زنخ مذکور. (شرفنامۀ منیری). در این لفظ دان زائد است. (غیاث). ذقن. زنخ. چانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره (یادداشت ایضاً).
چو سیمین زنخدان معشوق زهره
چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر.
فرخی.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند...
دهن زر خجسته به عبیر آکندند
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند...
منوچهری.
مغزک بادام بودی با زنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی.
اورمزدی.
رخ نار باسیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست.
اسدی.
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستار چه کجاوه و ماه مدورش.
خاقانی.
زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد
کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد.
خاقانی.
من رفته ز گفت او فرو چاه
آن چاه که داشت در زنخدان.
خاقانی.
نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیر
نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.
نظامی.
گریبانم درید. زنخدانش گرفتم. (گلستان). بر سیب زنخدانش چون به، گردی نشسته بود. (گلستان).
بیمار فراق به نباشد
تا نشکند آن به زنخدان.
سعدی.
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
سعدی.
ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست.
حافظ.
- چاه زنخدان، چالی زنخ. (ناظم الاطباء). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است.
- زنخدان بر زانو ماندن، در حالت و غم و اندیشه باقی بودن:
به یمگان من غریب و خوار و تنها
از اینم مانده بر زانو زنخدان.
ناصرخسرو.
- زنخدان به جیب فرو بردن، کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. (آنندراج) :
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده، روزی فرستد ز غیب.
شیخ شیراز (از آنندراج).
- زنخدان گشادن، کنایه از نمایش دادن حسن و جمال. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از حسن نمودن. (آنندراج) :
بدان آیین که خوبان را بود دست
زنخدان می گشاد و زلف می بست.
نظامی.
، گویابا زنخ متفاوت است. زنخ چانه است و زنخدان فک یا فک اسفل. بلعمی در ترجمه خویش از تاریخ محمد جریر طبری به قصۀ شمشون عابد گوید: خدای تعالی او را چندان قوت داده بود که خلق بر وی بیشی نتوانستی کردن... سلاح او از استخوان زنخدان شتر بود. بدان حرب کردی و ایشان را هزیمت کردی و همی کشتی از ایشان بدان زنخدان شتر... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شمشون... همیشه مردم را به خدای خواندی و با ایشان حرب کردی، سلاحش زنخدان شتر بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، بی نفعی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنخ شود، (اصطلاح سالکان) عبارت از لطف محبوب است اما قهرآمیز که سالک را از چاه جاودانی به چاه ظلمانی میاندازد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
در آفریقا جلجلان. کنجد. (دزی ج 1 ص 606). رجوع به کنجد شود
لغت نامه دهخدا
(زُ جُ / زَ جُ)
کمربند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زنجب شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نِ)
مبارک. میمون. فرخنده. خجسته. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). مصحف خنشان است
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
سوسن سفید و سرخ. (آنندراج). سوسن سفید و یا سوسن سرخ. (ناظم الاطباء). مصحف بهمنان. رجوع بدین کلمه و رجوع به بهمن شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ نی یَ)
دو از ثنایا. (دندان)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ مَ)
حس بویها بدان دو فزونی است که چون دو سر پستان از پیش دماغ بیرون آمده است و طبیبان او را حلمتان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به حلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَمْ بَ)
دهی از دهستان کیوان است که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع است و 296 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنپتان
تصویر کنپتان
فرانسوی آگاه کاردان سر رشته دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنخدان
تصویر زنخدان
زیر چانه
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه حیات دارد و زندگی میکند جاندار حی مقابل مرده میت، کسی که پرتو معرفت و عشق بر دل وی میتابد، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
سرودگوی، خوش الحان، بلبل، زند خوان زردشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگدان
تصویر زنگدان
زنگله که زنان بر پای بندند جلاجل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمستان
تصویر زمستان
یکی از فصول چهارگانه سال که موسوم سرما و یخبندان می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمستان
تصویر زمستان
((زَ یا زِ مِ))
چهارمین فصل از فصل های سال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنخدان
تصویر زنخدان
چانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگدان
تصویر زنگدان
((زَ))
جلاجل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندیان
تصویر زندیان
زندیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندگان
تصویر زندگان
احیاء
فرهنگ واژه فارسی سره
زمان
دیکشنری عربی به فارسی