دو پوستک دراز را گویند مانند سر پستان که از زیر گلوی گوسفند و بز آویخته می باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی است. (ناظم الاطباء). عربی و تثنیۀ زنمه، دو گوشوار گوسفندو برهان در اشتباه است، فارسی نیست. رجوع به مادۀ زنم و زنمه شود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
دو پوستک دراز را گویند مانند سر پستان که از زیر گلوی گوسفند و بز آویخته می باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی است. (ناظم الاطباء). عربی و تثنیۀ زنمه، دو گوشوار گوسفندو برهان در اشتباه است، فارسی نیست. رجوع به مادۀ زنم و زنمه شود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
بمعنی زندخوان است که عندلیب و فاخته باشد. (برهان). بمعنی زندخوان است. (آنندراج). محرف زندواف. (فرهنگ فارسی معین). هزاردستان. (اوبهی) ، مجوس را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه و مزدیسنا ص 141 شود
بمعنی زندخوان است که عندلیب و فاخته باشد. (برهان). بمعنی زندخوان است. (آنندراج). محرف زندواف. (فرهنگ فارسی معین). هزاردستان. (اوبهی) ، مجوس را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه و مزدیسنا ص 141 شود
مزیدعلیه زنخ. (بهار عجم) (آنندراج). چانه. زنخ. ذقن. زیر چانه. (ناظم الاطباء). چانه. (فرهنگ فارسی معین). همان زنخ مذکور. (شرفنامۀ منیری). در این لفظ دان زائد است. (غیاث). ذقن. زنخ. چانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گویی که همی زنخ بخاری به شخار. عماره (یادداشت ایضاً). چو سیمین زنخدان معشوق زهره چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر. فرخی. باز در زلف بنفشه حرکات افکندند... دهن زر خجسته به عبیر آکندند در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند... منوچهری. مغزک بادام بودی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی. اورمزدی. رخ نار باسیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. اسدی. گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم دستار چه کجاوه و ماه مدورش. خاقانی. زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد. خاقانی. من رفته ز گفت او فرو چاه آن چاه که داشت در زنخدان. خاقانی. نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیر نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر. نظامی. گریبانم درید. زنخدانش گرفتم. (گلستان). بر سیب زنخدانش چون به، گردی نشسته بود. (گلستان). بیمار فراق به نباشد تا نشکند آن به زنخدان. سعدی. آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند. سعدی. ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست. حافظ. - چاه زنخدان، چالی زنخ. (ناظم الاطباء). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است. - زنخدان بر زانو ماندن، در حالت و غم و اندیشه باقی بودن: به یمگان من غریب و خوار و تنها از اینم مانده بر زانو زنخدان. ناصرخسرو. - زنخدان به جیب فرو بردن، کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. (آنندراج) : زنخدان فروبرد چندی به جیب که بخشنده، روزی فرستد ز غیب. شیخ شیراز (از آنندراج). - زنخدان گشادن، کنایه از نمایش دادن حسن و جمال. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از حسن نمودن. (آنندراج) : بدان آیین که خوبان را بود دست زنخدان می گشاد و زلف می بست. نظامی. ، گویابا زنخ متفاوت است. زنخ چانه است و زنخدان فک یا فک اسفل. بلعمی در ترجمه خویش از تاریخ محمد جریر طبری به قصۀ شمشون عابد گوید: خدای تعالی او را چندان قوت داده بود که خلق بر وی بیشی نتوانستی کردن... سلاح او از استخوان زنخدان شتر بود. بدان حرب کردی و ایشان را هزیمت کردی و همی کشتی از ایشان بدان زنخدان شتر... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شمشون... همیشه مردم را به خدای خواندی و با ایشان حرب کردی، سلاحش زنخدان شتر بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، بی نفعی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنخ شود، (اصطلاح سالکان) عبارت از لطف محبوب است اما قهرآمیز که سالک را از چاه جاودانی به چاه ظلمانی میاندازد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
مزیدعلیه زنخ. (بهار عجم) (آنندراج). چانه. زنخ. ذقن. زیر چانه. (ناظم الاطباء). چانه. (فرهنگ فارسی معین). همان زنخ مذکور. (شرفنامۀ منیری). در این لفظ دان زائد است. (غیاث). ذقن. زنخ. چانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گویی که همی زنخ بخاری به شخار. عماره (یادداشت ایضاً). چو سیمین زنخدان معشوق زهره چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر. فرخی. باز در زلف بنفشه حرکات افکندند... دهن زر خجسته به عبیر آکندند در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند... منوچهری. مغزک بادام بودی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی. اورمزدی. رخ نار باسیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. اسدی. گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم دستار چه کجاوه و ماه مدورش. خاقانی. زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد. خاقانی. من رفته ز گفت او فرو چاه آن چاه که داشت در زنخدان. خاقانی. نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیر نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر. نظامی. گریبانم درید. زنخدانش گرفتم. (گلستان). بر سیب زنخدانش چون به، گردی نشسته بود. (گلستان). بیمار فراق به نباشد تا نشکند آن به زنخدان. سعدی. آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند. سعدی. ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست. حافظ. - چاه زنخدان، چالی زنخ. (ناظم الاطباء). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است. - زنخدان بر زانو ماندن، در حالت و غم و اندیشه باقی بودن: به یمگان من غریب و خوار و تنها از اینم مانده بر زانو زنخدان. ناصرخسرو. - زنخدان به جیب فرو بردن، کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. (آنندراج) : زنخدان فروبرد چندی به جیب که بخشنده، روزی فرستد ز غیب. شیخ شیراز (از آنندراج). - زنخدان گشادن، کنایه از نمایش دادن حسن و جمال. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از حسن نمودن. (آنندراج) : بدان آیین که خوبان را بود دست زنخدان می گشاد و زلف می بست. نظامی. ، گویابا زنخ متفاوت است. زنخ چانه است و زنخدان فک یا فک اسفل. بلعمی در ترجمه خویش از تاریخ محمد جریر طبری به قصۀ شمشون عابد گوید: خدای تعالی او را چندان قوت داده بود که خلق بر وی بیشی نتوانستی کردن... سلاح او از استخوان زنخدان شتر بود. بدان حرب کردی و ایشان را هزیمت کردی و همی کشتی از ایشان بدان زنخدان شتر... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شمشون... همیشه مردم را به خدای خواندی و با ایشان حرب کردی، سلاحش زنخدان شتر بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، بی نفعی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنخ شود، (اصطلاح سالکان) عبارت از لطف محبوب است اما قهرآمیز که سالک را از چاه جاودانی به چاه ظلمانی میاندازد. (کشاف اصطلاحات الفنون)