جانورانی مهره دار و خون سرد، با پوستی فلس دار و دست و پای کوتاه یا بدون دست و پا که هنگام حرکت شکمشان بر روی زمین کشیده می شود مانند تمساح، سوسمار، مار و لاک پشت
جانورانی مهره دار و خون سرد، با پوستی فلس دار و دست و پای کوتاه یا بدون دست و پا که هنگام حرکت شکمشان بر روی زمین کشیده می شود مانند تمساح، سوسمار، مار و لاک پشت
بمعنی زندخوان است که عندلیب و فاخته باشد. (برهان). بمعنی زندخوان است. (آنندراج). محرف زندواف. (فرهنگ فارسی معین). هزاردستان. (اوبهی) ، مجوس را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه و مزدیسنا ص 141 شود
بمعنی زندخوان است که عندلیب و فاخته باشد. (برهان). بمعنی زندخوان است. (آنندراج). محرف زندواف. (فرهنگ فارسی معین). هزاردستان. (اوبهی) ، مجوس را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه و مزدیسنا ص 141 شود
جمع بنده: خدای را نستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود. رودکی. بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). وبدست بندگان جز سعی و جهدی به اخلاص نباشد. (کلیله ودمنه). بندگان را که از قدر حذر است آن نه زیشان که آن هم از قدر است. سنایی. رجوع به بنده شود
جمع بنده: خدای را نستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود. رودکی. بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). وبدست بندگان جز سعی و جهدی به اخلاص نباشد. (کلیله ودمنه). بندگان را که از قدر حذر است آن نه زیشان که آن هم از قدر است. سنایی. رجوع به بنده شود
جمع واژۀ تازنده. دوندگان. حمله کنندگان: و خیلتاش و مردی از عرب از تازندگان دیوسواران نامزد شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 117). رجوع به تاختن و تاز و تازنده شود
جَمعِ واژۀ تازنده. دوندگان. حمله کنندگان: و خیلتاش و مردی از عرب از تازندگان دیوسواران نامزد شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 117). رجوع به تاختن و تاز و تازنده شود
نام دسته ای از جانورانند که حشرات الارض نیز می نامند چون مار و سوسمار و جز آن. (از ناظم الاطباء). خستر. رجوع به خستر شود. خزندگان از نظر جانورشناسی: خزندگان در جانورشناسی به آن دسته از حیواناتی اطلاق میشود که ’خون سرد’ و تخم گذار می باشند. این حیوانات اصولا خاک زی اند ولی در آب هم می توانند مدتها زیست کنند خصوصاً نوع سوسمارهای این دسته (چه دیده شده آنها مدتهای زیاد در زیر آب گذرانده اند) پوست آنها از نوعی فلس های جلدی تشکیل شده و گاهگاه در بعضی از انواع این حیوانات این فلسها بسیار مستحکم میشوند چون لاکهای لاک پشتها و یا پوستهای سوسمارهای بزرگ. طرز قرار گرفتن این فلسها نیز به یک نحو نمی باشند چه در بعضی آنها فلسها در پشت یکدیگر و در بعض دیگر فلسها بروی هم قرار دارند. پوشش پوستی در خزندگان نیز به یک نهج نیست مثلاً در مارها این پوشش بسیار نرم و لطیف است و در طول عمر این حیوان نیز چندین بار عوض میشود در پاره ای از این حیوانات یک جفت یادو عضو می توانند موجب شوند که حیوان حرکت بسیار سریع انجام دهد (نظیر سوسمارها) ولی اغلب این عضوها بسیار لاغر و ظاهری نحیف دارند. این حیوانات در راه سپاری مثل سایر حیوانات پیش می روند جز گروه مارها که بر روی زمین می خزند یعنی با حرکت دادن پهلوهای خود پیش می روند. خزندگان همواره گوشتخوارند جز در موارد بسیارنادری، این حیوانات به کمک فک های قوی و مری های خاص خود میتوانند غذاهای خود را بدون زحمت ببلعند و رنجی نبرند. در نزد گروه زیادی از این حیوانات هضم غذا به آرامی و یک نوع بیحسی و خواب همراه است پاره ای از خزندگان چون افاعی و مارهای عینکی زهر دارند و زهر آنها برای انسانها مضر و کشنده است. این حیوانات در مقابل ناملایمات بسیار مقاوم اند چه اغلب دیده شده که بدون مردن تحمل رنج فراوان قطع عضوی از اعضای خود را می نمایند. خزندگان در روی کرۀ ارض پراکنده و زیادندو چون بطرف استوا رویم انواع آنها بسیار می شوند و اندازۀ طول های آن ها تغییر بسیار می نمایند در عین آنکه بعضی از خزندگان برای بشر مضرند بعضی دیگر نیز مفیدند مثلاً مارمولک ها و مارهای بی زهر، باغ و خانه را از وجود حشرات مضر پاک می کنند و نیز تیماج سازان از پوست بعضی از سوسمارها و مارهای بزرگ تیماجهای قیمتی میسازند. خزندگان به چهار طایفه زیر تقسیم میشوند: 1- سوسماران 2- مارها 3- لاک پشتها 4- تمساحها، جمع واژۀ خزنده. (از ناظم الاطباء). رجوع به خزنده شود
نام دسته ای از جانورانند که حشرات الارض نیز می نامند چون مار و سوسمار و جز آن. (از ناظم الاطباء). خستر. رجوع به خستر شود. خزندگان از نظر جانورشناسی: خزندگان در جانورشناسی به آن دسته از حیواناتی اطلاق میشود که ’خون سرد’ و تخم گذار می باشند. این حیوانات اصولا خاک زی اند ولی در آب هم می توانند مدتها زیست کنند خصوصاً نوع سوسمارهای این دسته (چه دیده شده آنها مدتهای زیاد در زیر آب گذرانده اند) پوست آنها از نوعی فلس های جلدی تشکیل شده و گاهگاه در بعضی از انواع این حیوانات این فلسها بسیار مستحکم میشوند چون لاکهای لاک پشتها و یا پوستهای سوسمارهای بزرگ. طرز قرار گرفتن این فلسها نیز به یک نحو نمی باشند چه در بعضی آنها فلسها در پشت یکدیگر و در بعض دیگر فلسها بروی هم قرار دارند. پوشش پوستی در خزندگان نیز به یک نهج نیست مثلاً در مارها این پوشش بسیار نرم و لطیف است و در طول عمر این حیوان نیز چندین بار عوض میشود در پاره ای از این حیوانات یک جفت یادو عضو می توانند موجب شوند که حیوان حرکت بسیار سریع انجام دهد (نظیر سوسمارها) ولی اغلب این عضوها بسیار لاغر و ظاهری نحیف دارند. این حیوانات در راه سپاری مثل سایر حیوانات پیش می روند جز گروه مارها که بر روی زمین می خزند یعنی با حرکت دادن پهلوهای خود پیش می روند. خزندگان همواره گوشتخوارند جز در موارد بسیارنادری، این حیوانات به کمک فک های قوی و مری های خاص خود میتوانند غذاهای خود را بدون زحمت ببلعند و رنجی نبرند. در نزد گروه زیادی از این حیوانات هضم غذا به آرامی و یک نوع بیحسی و خواب همراه است پاره ای از خزندگان چون افاعی و مارهای عینکی زهر دارند و زهر آنها برای انسانها مضر و کشنده است. این حیوانات در مقابل ناملایمات بسیار مقاوم اند چه اغلب دیده شده که بدون مردن تحمل رنج فراوان قطع عضوی از اعضای خود را می نمایند. خزندگان در روی کرۀ ارض پراکنده و زیادندو چون بطرف استوا رویم انواع آنها بسیار می شوند و اندازۀ طول های آن ها تغییر بسیار می نمایند در عین آنکه بعضی از خزندگان برای بشر مضرند بعضی دیگر نیز مفیدند مثلاً مارمولک ها و مارهای بی زهر، باغ و خانه را از وجود حشرات مضر پاک می کنند و نیز تیماج سازان از پوست بعضی از سوسمارها و مارهای بزرگ تیماجهای قیمتی میسازند. خزندگان به چهار طایفه زیر تقسیم میشوند: 1- سوسماران 2- مارها 3- لاک پشتها 4- تمساحها، جَمعِ واژۀ خزنده. (از ناظم الاطباء). رجوع به خزنده شود
زنگله و جلاجل را گویند. (برهان) (آنندراج). زنگله که زنان بر پای بندند. جلاجل. (فرهنگ فارسی معین). زنگله ای که زنان بر پای بندند. (ناظم الاطباء). زنگله باشد. (جهانگیری)
زنگله و جلاجل را گویند. (برهان) (آنندراج). زنگله که زنان بر پای بندند. جلاجل. (فرهنگ فارسی معین). زنگله ای که زنان بر پای بندند. (ناظم الاطباء). زنگله باشد. (جهانگیری)
اسم مصدر از زنده (زیستن) ، پهلوی ’زندکیه’، گیلکی ’زندگی’. زنده بودن.حیات. (حاشیۀ برهان چ معین). معروف. (آنندراج). حیات. (ناظم الاطباء). زنده بودن. زیستن. حیات. (فرهنگ فارسی معین). زیست. حیات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و طعام ایشان ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست. آغاجی (از لغت فرس اسدی اقبال ص 36). همی گفت کای شاه گردان بلخ همه زندگانی بکردیم تلخ. فردوسی. که هر کو به مرگ پدر گشت شاد ورا رامش زندگانی مباد. فردوسی. بر آشوبد ایران و توران بهم ز کینه شود زندگانی دژم. فردوسی. که هر کس که او دشمن ایزداست ورادر جهان زندگانی بد است. فردوسی. مرغان دعا کنند به گل بر سپیده دم بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر. منوچهری. باز اگر زندگانی باشد بازآیم. (تاریخ سیستان). زن نیک عافیت زندگانی بود. (از قابوسنامه). و گفت آنچه بتر بود برفت و آنچه بهتر است با ماست، یعنی دین اسلام و صحت و زندگانی و او را چهار پسر بود. (قصص الانبیاء ص 137). بی لطف تو کآب زندگانی است از آتش غم امان مبینام. خاقانی. سریرافروز اقلیم معانی ولایت گیر ملک زندگانی. نظامی. و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است. (گلستان). - زندگانی دادن، حیات بخشیدن. (ناظم الاطباء). - ، جان دادن. (آنندراج). مردن. (شرفنامۀ منیری) : زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست میشود بیمار و آنجا زندگانی میدهد. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زندگانی ده، حیات بخش. (ناظم الاطباء) : که از هر سواد آن سیاهی بهست که آبی درو زندگانی دهست. نظامی. - زندگانی کردن، زیستن. حیات داشتن. (ناظم الاطباء). زیستن. (آنندراج) : هرکه بی او زندگانی می کند گرنمیرد سرگرانی می کند. سعدی. گفت تا فضلۀ صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم. (گلستان). به خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بجهل و جوانی. (گلستان). دارم از عشق قدت شکل صنوبر در درون زندگانی جان بدان شکل صنوبر می کند. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زندگانی و مرگ، حیات و ممات. بود و نبود. (فرهنگ فارسی معین) : نه زو بار باید که ماند نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ. فردوسی. - زندگانی یافتن، جان یافتن. (آنندراج). ، عمر. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : زندگانی چه کوته و چه دراز نه در آخر بمرد باید باز. رودکی (یادداشت ایضاً). زندگانیت باد الف سنه چشم دشمنت برکناد کنه. منجیک (یادداشت ایضاً). ولیکن رادمردان جهاندار چوگل باشند کوته زندگانی. دقیقی. نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز. فردوسی. که او را بود زندگانی دراز نشیند بخوبی و آرام و ناز. فردوسی. همی خواهم از داور بی نیاز که باشد مرا زندگانی دراز. فردوسی. ستانی همی زندگانی مردم از ایرا درازت بود زندگانی. منوچهری. به شادی دار دل را تا توانی که بفزاید ز شادی زندگانی. (ویس و رامین). احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). زندگانی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی ص 369، 346، 374). زندگانی چو مال میراث است که نبینی بقاش جز به زکات. خاقانی. درخت افکن بود کم زندگانی به درویشی کشد نخجیربانی. نظامی. اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست که زندگانی ما نیز جاودانی نیست. سعدی (گلستان). امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم. (گلستان). یکی زندگانی تلف کرده بود به جهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی (بوستان). بحز اندر دهان و از لب او زندگانی دو بار نتوان یافت. اوحدی. - زندگانی دادن، عمر دادن. (ناظم الاطباء) : گر ایزد مرا زندگانی دهد وزین اختران کامرانی دهد. فردوسی. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. - زندگانی کردن، عمر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. ، معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). قوت. خوراک. (ناظم الاطباء). - بدزندگانی، بمعنی بدمعاش: آنچنان بدزندگانی مرده به. شیخ شیراز (آنندراج). ، عیش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعیش. (ناظم الاطباء) : وز آن پس نبد زندگانیش خوش ز تیمار زد بر دل خویش تش. فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرا زندگانی بدین جای طلخ همه جای دیگر کنندم ز فلخ. طیان (یادداشت ایضاً). - زندگانی دویم، تعیش در آخرت. (ناظم الاطباء). - زندگانی کردن، تعیش. عیش: یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی. (گلستان). ، سلطنت. پادشاهی: پرویز را بخواند و گفت: به زندگانی من اندر (ملک) طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه طبری بلعمی). قباد آمد و تاج بر سر نهاد به آرام بنشست بر تخت شاد از ایران بر او کرد بیعت سپاه درم داد یکساله ازگنج شاه نبد زندگانیش جز هفت ماه تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه. فردوسی. به همه معانی رجوع به زندگی شود
اسم مصدر از زنده (زیستن) ، پهلوی ’زندکیه’، گیلکی ’زندگی’. زنده بودن.حیات. (حاشیۀ برهان چ معین). معروف. (آنندراج). حیات. (ناظم الاطباء). زنده بودن. زیستن. حیات. (فرهنگ فارسی معین). زیست. حیات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و طعام ایشان ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست. آغاجی (از لغت فرس اسدی اقبال ص 36). همی گفت کای شاه گردان بلخ همه زندگانی بکردیم تلخ. فردوسی. که هر کو به مرگ پدر گشت شاد ورا رامش زندگانی مباد. فردوسی. بر آشوبد ایران و توران بهم ز کینه شود زندگانی دژم. فردوسی. که هر کس که او دشمن ایزداست ورادر جهان زندگانی بد است. فردوسی. مرغان دعا کنند به گل بر سپیده دم بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر. منوچهری. باز اگر زندگانی باشد بازآیم. (تاریخ سیستان). زن نیک عافیت زندگانی بود. (از قابوسنامه). و گفت آنچه بتر بود برفت و آنچه بهتر است با ماست، یعنی دین اسلام و صحت و زندگانی و او را چهار پسر بود. (قصص الانبیاء ص 137). بی لطف تو کآب زندگانی است از آتش غم امان مبینام. خاقانی. سریرافروز اقلیم معانی ولایت گیر ملک زندگانی. نظامی. و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است. (گلستان). - زندگانی دادن، حیات بخشیدن. (ناظم الاطباء). - ، جان دادن. (آنندراج). مردن. (شرفنامۀ منیری) : زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست میشود بیمار و آنجا زندگانی میدهد. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زندگانی ده، حیات بخش. (ناظم الاطباء) : که از هر سواد آن سیاهی بهست که آبی درو زندگانی دهست. نظامی. - زندگانی کردن، زیستن. حیات داشتن. (ناظم الاطباء). زیستن. (آنندراج) : هرکه بی او زندگانی می کند گرنمیرد سرگرانی می کند. سعدی. گفت تا فضلۀ صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم. (گلستان). به خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بجهل و جوانی. (گلستان). دارم از عشق قدت شکل صنوبر در درون زندگانی جان بدان شکل صنوبر می کند. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زندگانی و مرگ، حیات و ممات. بود و نبود. (فرهنگ فارسی معین) : نه زو بار باید که ماند نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ. فردوسی. - زندگانی یافتن، جان یافتن. (آنندراج). ، عمر. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : زندگانی چه کوته و چه دراز نه در آخر بمرد باید باز. رودکی (یادداشت ایضاً). زندگانیت باد الف سنه چشم دشمنت برکناد کنه. منجیک (یادداشت ایضاً). ولیکن رادمردان جهاندار چوگل باشند کوته زندگانی. دقیقی. نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز. فردوسی. که او را بود زندگانی دراز نشیند بخوبی و آرام و ناز. فردوسی. همی خواهم از داور بی نیاز که باشد مرا زندگانی دراز. فردوسی. ستانی همی زندگانی مردم از ایرا درازت بود زندگانی. منوچهری. به شادی دار دل را تا توانی که بفزاید ز شادی زندگانی. (ویس و رامین). احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). زندگانی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی ص 369، 346، 374). زندگانی چو مال میراث است که نبینی بقاش جز به زکات. خاقانی. درخت افکن بود کم زندگانی به درویشی کشد نخجیربانی. نظامی. اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست که زندگانی ما نیز جاودانی نیست. سعدی (گلستان). امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم. (گلستان). یکی زندگانی تلف کرده بود به جهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی (بوستان). بحز اندر دهان و از لب او زندگانی دو بار نتوان یافت. اوحدی. - زندگانی دادن، عمر دادن. (ناظم الاطباء) : گر ایزد مرا زندگانی دهد وزین اختران کامرانی دهد. فردوسی. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. - زندگانی کردن، عمر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. ، معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). قوت. خوراک. (ناظم الاطباء). - بدزندگانی، بمعنی بدمعاش: آنچنان بدزندگانی مرده به. شیخ شیراز (آنندراج). ، عیش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعیش. (ناظم الاطباء) : وز آن پس نبد زندگانیش خوش ز تیمار زد بر دل خویش تش. فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرا زندگانی بدین جای طلخ همه جای دیگر کنندم ز فلخ. طیان (یادداشت ایضاً). - زندگانی دویم، تعیش در آخرت. (ناظم الاطباء). - زندگانی کردن، تعیش. عیش: یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی. (گلستان). ، سلطنت. پادشاهی: پرویز را بخواند و گفت: به زندگانی من اندر (ملک) طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه طبری بلعمی). قباد آمد و تاج بر سر نهاد به آرام بنشست بر تخت شاد از ایران بر او کرد بیعت سپاه درم داد یکساله ازگنج شاه نبد زندگانیش جز هفت ماه تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه. فردوسی. به همه معانی رجوع به زندگی شود