جدول جو
جدول جو

معنی زنجو - جستجوی لغت در جدول جو

زنجو
ترشح زخم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنگو
تصویر زنگو
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زنج
تصویر زنج
نوحه، مویه، ناله و زاری، زنجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
نوحه، مویه، ناله و زاری، برای مثال به مرگ دیگران تا چند زنجه / نه مرگ آرد تو را هم در شکنجه؟ (فخرالدین ابوالمعالی - لغتنامه - زنجه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجرو
تصویر زنجرو
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بارزد، بیرزد، بیرزه، بریزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنوج
تصویر زنوج
سیاه پوست، زنگی، زنگ
فرهنگ فارسی عمید
(زِ جَ)
نوار پشمی و یا پنبه ای و ابریشمی که بر کناره های لباس دوزند. کناره. حاشیه. (ناظم الاطباء). رجوع به سجاف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
عدس. (ناظم الاطباء). مرجو است که به عربی عدس گویند. (از لسان العجم شعوری ج 2 ورق 357 الف) :
بادناک آمد نخود و هم فطیر
دجر و ماش و فول و منجو هم شعیر.
حکیم شیرازی (از لسان العجم ایضاً).
، انبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انبه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جُوو)
بریده. (منتهی الارب). بریده و قطع شده. (ناظم الاطباء) ، رهیده. (منتهی الارب). رهیده. رسته شده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگ که گروهی است از سیاهان. (آنندراج) ، گروهی از لشکریان سلطان مصر:... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس. گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 60)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عشیره. (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2647). طایفه. (ایران در زمان ساسانیان چ امیر مکری ص 29)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زنتور. سنتور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ جُ)
کمربند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زنجبان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
سپیدی که بر ناخن نوجوانان پیدا گردد و فوف نیز گویند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). این معنی را ذیل زنجیر و زنجیره آورده اند. رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
دزی درذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل زنجار (زنگار) و همچنین زنجیر آورده است. رجوع به دزی ج 1 ص 606 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ / زَ جُ / زُ جُ)
نام صمغی است که گاهی ورق طلا و نقره را بدان حل کنند و آن را عنزروت و انزروت هر دو خوانند. (برهان) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). انزروت. (تحفۀ حکیم مؤمن) (ناظم الاطباء) ، بعضی گویند نام گیاهی است. (برهان) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ جَ)
قبیله ای از ذی الکلاع. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِ جِ)
سک. سیخو. سیخکی و با زدن صرف شود، چون: زنجق زدن، سک زدن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ / جِ)
درد اندرون شکم و زحیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). درد شکم. زحیر. (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی درد درون و زحیر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ای بس که کشد زحیر و زنجه
آن کو بچه باز و طفل گایست.
ابن یمین (از انجمن آرا).
، بمعنی گریه و نوحه و مویه هم آمده است. (برهان). گریه. مویه. ناله. (ناظم الاطباء). نوحه و مویه. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی نوحه و اینکه صاحب فرهنگ زمنج بمعنی نوحه گفته سهو کرده چه زنج و زنجه بمعنی نوحه است، چنانکه فخرالدین ابوالمعالی گفته:
به مرگ دیگران تا چند زنجه
که مرگ آرد ترا هم در شکنجه.
(انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به زنج شود، تسلسل را نیز گویند. (برهان). بمعنی تسلسل که برادر دور است و اجمالاً معنی تسلسل آنکه عددی و بعدی وجود داشته باشد که غیرمتناهی بود و این محال است. (انجمن آرا) (آنندراج). تسلسل. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 249 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ جی ی)
واحد زنج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک نفر زنگی. زنجی. زنگی. ازاهالی زنگ. (از ناظم الاطباء). منسوب به زنگ. از اهل زنگ. یک تن از مردم زنج. از مردم زنج. از مردم زنگبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنگی شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نوعی از کرم است که به درخت آسیب فراوان می رساند و همواره بصورت دسته جمعی حرکت می کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جزیره و آداک. (ناظم الاطباء). ابخوست. جزیره:
در شب هجران سرشک دیده ام دریا شده
همچو انجو جسم لاغر در میان آب ماند.
ابوالمعالی (از شعوری ج 1 ورق 126 الف).
لغت نامه دهخدا
(زُ)
نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنجور
تصویر زنجور
سیماهی از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنج
تصویر زنج
گریه و نوحه کردن، ناله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجی
تصویر زنجی
زنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجر
تصویر زنجر
پارسی تازی گشته زنجره زنجیره سپیدی که برناخن نوجوانان برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجو
تصویر منجو
انبه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجی
تصویر زنجی
((زَ نْ))
سیاه پوست، زنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
((زَ جِ))
مویه، ناله، درد شکم
فرهنگ فارسی معین
از روستای نمارستاق نور که بقعه ی بابا شجاع الدین در آن است.، جهت رشد یکنواخت ساقه و بوته ی شالی هر پنج روز یک بار کشت زار
فرهنگ گویش مازندرانی
کوهی در پانزده کیلومتری جنوب خاوری شهرستان کتول و به ارتفاع
فرهنگ گویش مازندرانی
آب زرد رنگی که از ماست جدا شود ۲زنبوری درشت و سیاه رنگ که
فرهنگ گویش مازندرانی
سیب زمینی بزرگ و سالم
فرهنگ گویش مازندرانی