جدول جو
جدول جو

معنی زنجان - جستجوی لغت در جدول جو

زنجان
(زَ)
شهری است به آذربایجان. (منتهی الارب) (آنندراج). شهر حاکم نشین ولایت خمسه که میانۀ قزوین و میانج واقع شده است. (ناظم الاطباء). نام شهری میان قزوین و تبریز و آنرا خمسه نیز گویند. و لقب آن دارالسعاده بود و قلمتراش و ملیله کاری آن بخوبی مشهور است. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا). شهر زنجان در 314 هزارگزی باختر تهران و 302 هزارگزی جنوب خاوری تبریز و بر سر راه شوسه و خط آهن تهران آذربایجان واقع است و طول جغرافیایی آن 48 درجه و 29 دقیقه و عرض آن 36 درجه و 40 دقیقه است و از سطح دریا 1600 متر ارتفاع دارد. هوای آن سرد و زمستان آن طولانی و تابستانش معتدل است. این شهر در حدود 48000 تن سکنه دارد و یکی از شهرهای قدیمی کشور است. این شهر دارای کار خانه کبریت سازی می باشد وصنعت چاقوسازی آن مشهور است. از بناهای تاریخی این شهر: مسجدشاه، مسجد حاجی میرزاابوالقاسم، مسجد جامع، کاروانسرا سنگی، مسجد ملا و امامزاده ابراهیم، پل های حاجی میربهاءالدین و اسعدالدوله کهنه کرپی را میتوان نام برد. چنانکه پیش از این اشاره رفت این شهر یکی از شهرهای قدیم ایران است و گویند بطلیموس از آن نام برده و بعقیدۀ حمداﷲ مستوفی اردشیر بابکان آن را بنا نهاده و مسلمانان در سال 24 هجری قمری آنرا گشودند. این شهر در کتب جغرافیانویسان گاه ناحیه ای از دیلم و گاه جزء جبال و گاه جزء آذربایجان و گاهی هم جزء ری بشمار میرفت و در قرن چهارم هجری منطقۀ فعالیت دیلمیان و آل مسافر بود. در دوران مغول این شهر ویران گردید. الجایتو، سلطانیه را در نزدیکی زنجان بنا نهاد و پایتخت خود ساخت. در دوران بعد از صفویه دامنۀ جنگهای ایران و حکومت عثمانی تا زنجان کشیده شد و درسال 1266 هجری قمری بابیه با قوای دولتی در این شهر مقاومت مسلحانه کردند. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2، دائره المعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
زنجان
پارسی تازی گشته زنگان
تصویری از زنجان
تصویر زنجان
فرهنگ لغت هوشیار
زنجان
زنگان
تصویری از زنجان
تصویر زنجان
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنجار
تصویر زنجار
زنگار، ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، ژنگار، اکسید دو کوئیور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجاب
تصویر زنجاب
زنج درخت که سفت نشده باشد، هر مایعی که شبیه لعاب زنج و چسبناک باشد، در پزشکی ترشح بعضی از زخم های پوستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنجان
تصویر فنجان
ظرف کوچک چینی یا بلوری که در آن چای یا قهوه می خورند
ساعت آبی، وسیله ای برای اندازه گیری زمان در گذشته که در آن از جریان یکنواخت آب استفاده می شد و اسباب آن ظرفی بود با سوراخ کوچک که آب قطره قطره از آن می چکیده و با مدرج ساختن ظرف، گذشت زمان را اندازه می گرفتند و نوعی از آن ظرفی سوراخ دار بوده که آن را پنگان یا فنجان گفته اند، پنگان، پنگ، سرچه، فنجان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندان
تصویر زندان
جایی که محکومان و تبهکاران را در آنجا نگه می دارند، محبس، بندیخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنیان
تصویر زنیان
گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه، نان خوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
(زُ جُ / زَ جُ)
کمربند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زنجب شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بمعنی زینسان که از اینسان باشد. (آنندراج). مخفف از اینسان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
در آفریقا جلجلان. کنجد. (دزی ج 1 ص 606). رجوع به کنجد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تثنیۀ زند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به زند شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بندیخانه. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). محبس. بندیخانه. قیدخانه. حبس. سجن. (ناظم الاطباء). جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند. بندیخانه. محبس. قیدخانه. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای محبس پذیرفته شده است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. پهلوی ’زیندان’، ارمنی ’زندن’، استی ’زیندون’... محبس، جایی که گناهکاران را در آنجا توقیف کنند. بندی خانه. سجن. (حاشیۀ برهان چ معین). دوستاخ. دوستاق خانه. بند. حصیر. محبس. سجن. دوستاق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ور ایدون که کژی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو.
فردوسی.
دگرآنکه گفتی ز زندان و بند
که آمد ز ما بر کسی بر گزند.
فردوسی.
چنین گفت کاین نوذر تاجدار
به زندان و مردان من کشته خوار.
فردوسی.
به زندان بکشتندشان بی گناه
بدانگه که برگشته شد بخت شاه.
فردوسی.
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان.
منوچهری.
از باغ به زندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم.
منوچهری.
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز.
طاهر (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
و امیر فرمود تا زندانهای غزنی و آن نواحی و قلاع عرض کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). کسری تنگدل شد، بفرمود زندان بوزرجمهر بگشادند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 340). زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 608).
زندان تو است این اگرت باغست
بستان نشناسی همی از زندان.
ناصرخسرو.
گرچه زندان سلیمان نبی بوده ست
نیست زندان بل باغیست مرا یمگان.
ناصرخسرو.
بل به زندان در شو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان.
ناصرخسرو.
و رسم چنان بود که هر روز حاکم زندان، ایشان را به صحرا بردی تا یک پشته هیزم بیاورندی. (قصص الانبیاء ص 179).
قیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
زد چرخ مرا لیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.
مسعودسعد (از امثال و حکم ج 2 ص 582).
دیو دیوان تو با دیو به زندان نشود
گر فرشته بزند راه تو، شیطان تو اوست.
سنائی.
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ز تو کی خطری دارند این بی خبران.
سنائی.
من از تو ابله ترم، تو از من احمق تری
یکی بباید که مان هر دو به زندان برد.
جمال الدین عبدالرزاق.
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من.
خاقانی.
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مدار جسم به زندان مدار جان.
خاقانی.
مگر باد را بند سازد سلیمان
که باد مسیحا به زندان نماید.
خاقانی.
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
روباه جواب داد که پادشاهان را از بند و زندان چاره نبود و رعایا را از لقمه و طعمه گزیر نباشد. (سندبادنامه از حاشیۀ برهان چ معین).
مرد به زندان شرف آرد بدست
یوسف از این روی به زندان نشست.
نظامی (مخزن الاسرار ص 107).
دم خوش بایدت، از خویش برون آی چو گل
کز پی یکدم خوش، پوست بر او زندان است.
اثیراومانی.
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش.
مولوی.
گر ز زندانم برانی توبه رد
خود بمیرم من ز درویشی و کد.
مولوی.
شکم زندان باد است ای خردمند
ندارد هیچ عاقل باد را بند.
سعدی (گلستان).
تکبر عزازیل را خوار کرد
به زندان لعنت گرفتار کرد.
سعدی.
بیژن شیر خفته در زندان
کرده گرگین بی هنر دندان.
اوحدی.
ترا تاج بر سر فروزنده باد
به زندان درون دشمنت زنده باد.
؟ (شرفنامۀ منیری).
- زندان اسکندر. رجوع به زندان سکندر شود.
- زندان باد، جایی بود بر کوه اصطخر فارس:... بر سر کوه دخمه های عظیم کرده است و عوام آن را زندان باد میخوانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 121 شود.
- زندانبان، کسی که زندانیان را محافظت می کرده باشد. (آنندراج). مستحفظ زندان و محبوسین. (ناظم الاطباء). آنکه در محبس مأمور نگهبانی محبوسان است. نگهبان زندان. (فرهنگ فارسی معین). سجان. حداد. دوستاق بان. بندیوان. حارس زندان. محبس بان. دوستاخ بان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای مستحفظمحبس پذیرفته شده است: و زندان درک اسفل و زندانبان مالک دوزخ. (سندبادنامه ص 249).
دل از دیدار زندانبان سبکبار
چو زلف زشت رو زنجیر بیکار.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زندانبانی، شغل و منصب زندانبان. (ناظم الاطباء).
- ، عمل زندانبان. پاسبانی و نگهبانی زندان و زندانیان. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زندانبانی کردن، محافظت کردن زندانیان و پاسبانی نمودن آنان را. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل و زندانبان شود.
- زندان برجیس، برج سنبله که وبال خانه برجیس است. (ناظم الاطباء).
- زندان خاکی، کنایه از دنیا است:
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان خاکی تنم.
ناصرخسرو.
- زندان خاموشان، کنایه از گور باشد که به عربی قبر خوانند. (برهان). گور. قبر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). گور. (فرهنگ رشیدی). کنایه از گور باشد و آن را مرغزن نیز گویند و به تازی قبر گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج) :
یکی با چشم دل بنگر در این زندان خاموشان
که آنجا صدهزاران کس ندیمان ندم بینی.
سنائی (از انجمن آرا).
- زندانخانه، زندانسرا. بندیخانه. (آنندراج) : و هر جای که ولات فرودمی آمدند به قرب ایشان زندانخانه پیدا می کردند. (تاریخ قم ص 40).
ز زندان خانه قید خودی اکنون رها گشتم
ازین زنجیر غم هم بازرستم تا چه پیش آید.
زکی ندیم (از آنندراج).
- زندانسرا، زندانخانه. (آنندراج) :
پیش مابینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندانسرا.
خاقانی.
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان
کز جهان تاریک تر زندانسرایی برنخاست.
خاقانی.
به زندانسرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه.
نظامی (از آنندراج).
در آن زندانسرای تنگ می بود
چو گوهر شهربند سنگ می بود.
نظامی.
حصار چرخ چون زندانسرائیست
کمر در بسته گردش اژدهائیست.
نظامی.
در این زندانسرای پیچ در پیچ
برادر زاده ای دارد دگر هیچ.
نظامی.
- زندان سکندر، کنایه از ظلمات است. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- ، شهر یزد، چه مشهور است که وفات سکندر در آن شهر واقع شده چنانکه در لغت ’خرم’ بیان آن گذشت... و بعضی گویند زندان سکندر سردابه ای است در یزد که سکندر را در آن گذاشته بودند و آن سردابه در یزد معروف است به زندان سکندر و بسیار تاریک و موحش است... (فرهنگ رشیدی). ته خانه ای است در شهر یزدگویند که تابوت سکندر را در آن گذاشته اند. (از غیاث). بنابر آنچه در فرهنگها و در تاریخ جدید مسطور است، شهر یزد است. (قزوینی). بگفتۀ لغتنامه ها شهر یزد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معروف است و وجه تسمیۀزندان آن است که منسوب است به زند، زیرا که حکم شریعتی کتاب زردشت در باب جزای هر گناهی آن بود که به اندازه کمابیش آن کار، گنهکار را حبس می کرده اند. و زندان یا غار یا چاه یا کوهسار می بوده و در فرهنگ رشیدی گفته که زندان سکندر بمعنی شهر یزد است که وفات اسکندر در آن شهر بوده و آن سردابه در ضمن لغت خرم، دراین باب افسانه و راز بیان کرده که این معنی و آن معنی هر دو خطا و سهو است. چه مرگ اسکندر در یزد نبوده است و در شهر زور کردستان و بابل وفات یافته و جسداو را به اسکندریه که از ابنیۀ اوست برده و مدفون کرده اند، چنانکه نظامی گفته که خاک سکندر به اسکندری است. سبب آنکه یزد را زندان سکندر گفته اند این است که سکندر بعد از غلبه بر پادشاهان عجم و تصمیم فتح بلاد شرقی و مشاورت با دانایان عهد، شاهزادگان را به شهر یزد برده و بدست امیری از امرای خود سپرده که از آنجا بیرون نروند و در غیبت او مایۀ فسادی نشوند و خود بجانب هند و پنجاب و دارالملک پور رفته آن بلاد را بگشاد و در مراجعت عزم یونان کرده براه درگذشت. چنانکه اشارت رفت شهر یزد بدین جهت زندان اسکندر لقب یافت چنانکه فارس را ملک سلیمان گویند. خواجه حافظ چون در زمان توقف خود دلتنگ شده غزلی گفته است... (انجمن آرا) (آنندراج) :
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
حافظ.
- زندان شکن، شکننده زندان. (از فهرست ولف). شکننده بند. محبوسی که از دست زندانبان بگریزد و خود را از قید برهاند:
وز آن پر گناهان زندان شکن
که گشتند بانوشزاد انجمن.
فردوسی.
- زندان کردن، حبس کردن. محبوس کردن. (ناظم الاطباء). بند کردن. به قید و بند انداختن. و غالباً با عبارت فعلی چون ’به زندان کردن’ و ’در زندان کردن’ آید. رجوع به ’به’ و ’در’ و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
- زندان کردن چیزی یا جایی را برای کسی، بندیخانه ساختن آن برای آنکس. محبس و سجن قرار دادن آن برای آنکس:
در کاخ فرخنده ایوان اوی
ببستند و کردند زندان اوی.
فردوسی.
تا روز حشر آتش سوزنده را
بر شیعت معاویه زندان کنم.
ناصرخسرو.
بر دل و بر وهم کسان چرخ را
زندان کرده ست جهان آفرین.
ناصرخسرو.
- زندان کن، در بند آورنده. زندان افکننده. صفت کسی که مردم را به حبس و بند اندازد:
سریری که جز آسمانی بود
به زندان کن زندگانی بود.
نظامی.
- زندان مشتری، زندان برجیس که برج سنبله باشد. (ناظم الاطباء).
- زندان نامسجون، ماهیی که یونس پیغمبر را بلعید. (ناظم الاطباء).
- زندان نیرین، عقدۀ راس و ذنب. (ناظم الاطباء).
- زندانی، منسوب است به زندان. کسی که در محبس باشد. آنکه در زندان از آزادی محروم است. (از فرهنگ فارسی معین). محبوس. گرفتار زندان. (ناظم الاطباء). محبوس. بندی. مسجون. حبسی. دوستاقی. دوستاخی. با کردن و شدن صرف شود. ج، زندانیان. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای محبوس پذیرفته شده و بجای اسیر بکار نرود. رجوع به واژه های فرهنگستان ایران ص 47 شود:
ز زندانیان بندها برگرفت
همه شهر ازو دست بر سر گرفت.
فردوسی.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
به زندانیان جامه دادی به نیز
سراپای دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
روان هست زندانی مستمند
میان کثافت بمانده به بند.
اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بگذر ای باد دل افروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی.
ناصرخسرو.
بخت النصر گفت: در دل خود که میدانم چه باید کردن پیش زندانیان آمد. (قصص الانبیاء ص 179).
اگر خواهی که چون یوسف بدست آری دو عالم را
در این تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی.
سنائی.
دل ز بستان خیال او به بویی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد.
نظامی.
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند.
نظامی.
باش در این خانه زندانیان
روزن و در بسته چو بحرانیان.
نظامی.
چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار
گرفتی به زندانیانش سپار.
سعدی (بوستان).
نظر کن بر احوال زندانیان
که ممکن بود بی گنه در میان.
سعدی (بوستان).
رجوع به زندان و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
دهی از دهستان جلگۀ شهرستان گلپایگان است که 395 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان و بخش خفر شهرستان جهرم است که 226 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ)
زنگار، معرب است. (منتهی الارب). معرب زنگار است و آن دو نوع می باشد معدنی و عملی و بهترین آن معدنی است از کان مس آورند. (برهان). بالفتح زنگار معرب است چرا که فعلان به فتح اول مختص به رباعی مضاعف است در غیر آن جائز نیست، چنانکه خلخال و سلسال. (آنندراج). مأخوذ از فارسی زنگ و زنگار: و زنگارالحدید، زنگ آهن. (ناظم الاطباء). معرب زنگار. (فرهنگ فارسی معین). بفارسی زنگار گویند و معدنی او از کان مس بهم می رسد ودهنۀ مسی عبارت از اوست و مصنوع او را اقسام است یکی را زنجار مجرود نامند و آن زنگ مس است که سرپوش مس را بر ظرف سرکۀ کهنه به نهجی منطبق سازند که مانع از صعود بخار سرکه گردد و بعد از هر ده روز از آن سرپوش زنگ را بتراشند و جمع کنند و یکی را زنجار دودی نامند و او را صفایح مس که هر روز سرکه بر آن پاشیده در سرداب بگذارند تا زنگ گرفته هر پنج مثقال زنگ او را با سرکۀ کهنه در همان مس بسایند تا غلیظ گردد و شب یمانی و ملح اندرانی و بورۀ سرخ از هر یک چهار مثقال اضافه نموده در آفتاب خشک کرده به هیئت فتیله بسازند... و بهترین او معدنی و دودی است... (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، ترجمه صیدنه، کتاب المفردات قانون ابوعلی سینا، الجماهر بیرونی و اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ زَ)
نام بلوکی و قریه ای از اقطاع کرمان است. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به زنجان. رجوع به زنجان و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سعید الوهاب بن ابراهیم بن عبدالوهاب الخزرجی الزنجانی از علمای عربیه. او راست: 1- تصریف العزی در صرف. 2- الهادی، در نحو. 3- معیار النظار فی علوم الاشعار. وی در سال 655 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 608). رجوع به معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
دهی از دهستان ارسکنار است که در بخش پلاست شهرستان ماکو واقع است و 242 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
زنج درخت که هنوز سفت و منجمد نشده، ترشحات کم و بیش چسبناک و آب شکل خارج شده از زخمهای جلدی ملتهب
فرهنگ لغت هوشیار
محبس، خانه و حبس و سجن، جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنیان
تصویر زنیان
تخمی است که آنرا بر روی نان پاشند نانخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوجان
تصویر زوجان
نر و ماده تایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنجان
تصویر فنجان
پیاله کوچک سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجان
تصویر گنجان
جا گرفته در چیزی، جمع شده گرد آمده، راست آمده صادق
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته زنگار زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنجان
تصویر فنجان
((فِ))
معرب پنگان، پیاله کوچک چینی یا بلوری برای نوشیدن چای یا قهوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنجاب
تصویر زنجاب
((زُ یا زِ))
زنج درخت که هنوز سفت و منجمد نشده، ترشحات کم و بیش چسبناک و آب شکل خارج شده از زخم های جلدی ملتهب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندان
تصویر زندان
((زِ))
جایی برای نگهداری گناهکاران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنیان
تصویر زنیان
((زِ))
ژنیان. زینان. زینیان، تخمی است که آن را بر روی خمیر نان پاشند، نانخواه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندان
تصویر زندان
محبس، حبس، قفس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زنگان
تصویر زنگان
زنجان
فرهنگ واژه فارسی سره
پرجمعیّت، شلوغ
دیکشنری اردو به فارسی
ناشناس، ناشناخته
دیکشنری اردو به فارسی