منسوب به زنجار. زنگاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و باشد که صفرای کراتی یا گونۀ دیگر از صفراء بسوزد و به طبع و رنگ زنگار شود و طبیبان آن را زنجاری گویند و بدترین نوعهای صفرا این باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
منسوب به زنجار. زنگاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و باشد که صفرای کراتی یا گونۀ دیگر از صفراء بسوزد و به طبع و رنگ زنگار شود و طبیبان آن را زنجاری گویند و بدترین نوعهای صفرا این باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
زنگار، معرب است. (منتهی الارب). معرب زنگار است و آن دو نوع می باشد معدنی و عملی و بهترین آن معدنی است از کان مس آورند. (برهان). بالفتح زنگار معرب است چرا که فعلان به فتح اول مختص به رباعی مضاعف است در غیر آن جائز نیست، چنانکه خلخال و سلسال. (آنندراج). مأخوذ از فارسی زنگ و زنگار: و زنگارالحدید، زنگ آهن. (ناظم الاطباء). معرب زنگار. (فرهنگ فارسی معین). بفارسی زنگار گویند و معدنی او از کان مس بهم می رسد ودهنۀ مسی عبارت از اوست و مصنوع او را اقسام است یکی را زنجار مجرود نامند و آن زنگ مس است که سرپوش مس را بر ظرف سرکۀ کهنه به نهجی منطبق سازند که مانع از صعود بخار سرکه گردد و بعد از هر ده روز از آن سرپوش زنگ را بتراشند و جمع کنند و یکی را زنجار دودی نامند و او را صفایح مس که هر روز سرکه بر آن پاشیده در سرداب بگذارند تا زنگ گرفته هر پنج مثقال زنگ او را با سرکۀ کهنه در همان مس بسایند تا غلیظ گردد و شب یمانی و ملح اندرانی و بورۀ سرخ از هر یک چهار مثقال اضافه نموده در آفتاب خشک کرده به هیئت فتیله بسازند... و بهترین او معدنی و دودی است... (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، ترجمه صیدنه، کتاب المفردات قانون ابوعلی سینا، الجماهر بیرونی و اختیارات بدیعی شود
زنگار، معرب است. (منتهی الارب). معرب زنگار است و آن دو نوع می باشد معدنی و عملی و بهترین آن معدنی است از کان مس آورند. (برهان). بالفتح زنگار معرب است چرا که فعلان به فتح اول مختص به رباعی مضاعف است در غیر آن جائز نیست، چنانکه خلخال و سلسال. (آنندراج). مأخوذ از فارسی زنگ و زنگار: و زنگارالحدید، زنگ آهن. (ناظم الاطباء). معرب زنگار. (فرهنگ فارسی معین). بفارسی زنگار گویند و معدنی او از کان مس بهم می رسد ودهنۀ مسی عبارت از اوست و مصنوع او را اقسام است یکی را زنجار مجرود نامند و آن زنگ مس است که سرپوش مس را بر ظرف سرکۀ کهنه به نهجی منطبق سازند که مانع از صعود بخار سرکه گردد و بعد از هر ده روز از آن سرپوش زنگ را بتراشند و جمع کنند و یکی را زنجار دودی نامند و او را صفایح مس که هر روز سرکه بر آن پاشیده در سرداب بگذارند تا زنگ گرفته هر پنج مثقال زنگ او را با سرکۀ کهنه در همان مس بسایند تا غلیظ گردد و شب یمانی و ملح اندرانی و بورۀ سرخ از هر یک چهار مثقال اضافه نموده در آفتاب خشک کرده به هیئت فتیله بسازند... و بهترین او معدنی و دودی است... (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، ترجمه صیدنه، کتاب المفردات قانون ابوعلی سینا، الجماهر بیرونی و اختیارات بدیعی شود
کسی را گویند که شرط و عهد کند و مهلت و امان طلبد. ج، زنهاریان. (برهان) (آنندراج). زینهاری. (فرهنگ فارسی معین). کسی که شرط و عهدمیکند و امان و مهلت می طلبد. شخصی که در پناه و حمایت کسی درمی آید... در تحت حمایت و در امان و پناه... (ناظم الاطباء). کسی که امان طلبد و عهد و پیمان کند. (غیاث). امان خواه. (شرفنامۀ منیری). امان طلب. امان خواه. امان داده شده. ملتجی. پناهنده. تسلیم شده. به امان آمده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : من دل بتو دادم که به زنهار بداری زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار. فرخی. ز طبع تو همین آمد که کردی که با زنهاریان زنهار خوردی. (ویس و رامین). به زنهاریان رنج منمای هیچ به هر کار در داد و خوبی بسیچ. اسدی. دگر سی هزار از گرفتاریان جز از بندگانند و زنهاریان. اسدی. من گشته هزیمتی به یمگان در بی هیچ گنه شده به زنهاری. ناصرخسرو. آزاد گردد آنگه ازین زندان این گوهر منور زنهاری. ناصرخسرو. کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد. ازرقی. زنهاری است و از تو بهتر یک داور مهربان ندیدست. خاقانی. دلم زنهاریست آنجا در آن کوش که بازآری دل زنهاری ای باد. خاقانی. پناهنده را سر نیارد به بند ز زنهاریان دور دارد گزند. نظامی. رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان به دریا درآورد سیل. نظامی. ، کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. (غیاث). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). باج گزار و اهل ذمه. (ناظم الاطباء) : کسی کارمغانی دهد طوق و تاج چو زنهاریان چون فرستد خراج. نظامی. ، مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود
کسی را گویند که شرط و عهد کند و مهلت و امان طلبد. ج، زنهاریان. (برهان) (آنندراج). زینهاری. (فرهنگ فارسی معین). کسی که شرط و عهدمیکند و امان و مهلت می طلبد. شخصی که در پناه و حمایت کسی درمی آید... در تحت حمایت و در امان و پناه... (ناظم الاطباء). کسی که امان طلبد و عهد و پیمان کند. (غیاث). امان خواه. (شرفنامۀ منیری). امان طلب. امان خواه. امان داده شده. ملتجی. پناهنده. تسلیم شده. به امان آمده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : من دل بتو دادم که به زنهار بداری زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار. فرخی. ز طبع تو همین آمد که کردی که با زنهاریان زنهار خوردی. (ویس و رامین). به زنهاریان رنج منمای هیچ به هر کار در داد و خوبی بسیچ. اسدی. دگر سی هزار از گرفتاریان جز از بندگانند و زنهاریان. اسدی. من گشته هزیمتی به یمگان در بی هیچ گنه شده به زنهاری. ناصرخسرو. آزاد گردد آنگه ازین زندان این گوهر منور زنهاری. ناصرخسرو. کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد. ازرقی. زنهاری است و از تو بهتر یک داور مهربان ندیدست. خاقانی. دلم زنهاریست آنجا در آن کوش که بازآری دل زنهاری ای باد. خاقانی. پناهنده را سر نیارد به بند ز زنهاریان دور دارد گزند. نظامی. رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان به دریا درآورد سیل. نظامی. ، کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. (غیاث). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). باج گزار و اهل ذمه. (ناظم الاطباء) : کسی کارمغانی دهد طوق و تاج چو زنهاریان چون فرستد خراج. نظامی. ، مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود
سعید الوهاب بن ابراهیم بن عبدالوهاب الخزرجی الزنجانی از علمای عربیه. او راست: 1- تصریف العزی در صرف. 2- الهادی، در نحو. 3- معیار النظار فی علوم الاشعار. وی در سال 655 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 608). رجوع به معجم المطبوعات شود
سعید الوهاب بن ابراهیم بن عبدالوهاب الخزرجی الزنجانی از علمای عربیه. او راست: 1- تصریف العزی در صرف. 2- الهادی، در نحو. 3- معیار النظار فی علوم الاشعار. وی در سال 655 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 608). رجوع به معجم المطبوعات شود
کنایه از دیوانه است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، زنجریان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) : متواری راه دلنوازی زنجیری کوی پاکبازی. نظامی (از انجمن آرا و آنندراج). زنجیری دشت، شد خردمند از بندی خانه دور شد بند. نظامی. در به زنجیر کن ترا گفتم تا چو زنجیریان نیاشفتم. نظامی. برآشفت گردون چو زنجیریی به زنگی بدل گشت کشمیریی. نظامی. ، منسوب به زنجیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) ، لایق زنجیر و قید. (فرهنگ فارسی معین). درخور زنجیر. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : دیوانۀ زنجیری، دیوانه ای که او را جز به زنجیر کردن نگاه نتوان داشت. دیوانۀ سخت دیوانه. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
کنایه از دیوانه است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، زنجریان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) : متواری راه دلنوازی زنجیری کوی پاکبازی. نظامی (از انجمن آرا و آنندراج). زنجیری دشت، شد خردمند از بندی خانه دور شد بند. نظامی. در به زنجیر کن ترا گفتم تا چو زنجیریان نیاشفتم. نظامی. برآشفت گردون چو زنجیریی به زنگی بدل گشت کشمیریی. نظامی. ، منسوب به زنجیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) ، لایق زنجیر و قید. (فرهنگ فارسی معین). درخور زنجیر. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : دیوانۀ زنجیری، دیوانه ای که او را جز به زنجیر کردن نگاه نتوان داشت. دیوانۀ سخت دیوانه. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)