جمع شدن با زن بطور حرامی و روسپی بارگی که جهمرز نیز گویند. (ناظم الاطباء). برابر با زناء عربی. رجوع به زناء شود. (از فرهنگ فارسی معین) : چو بیدادگر شد جهاندار شاه به گردون نتابد ببایست ماه... زنا وریا آشکارا شود دل نرم چون سنگ خارا شود. فردوسی. گر احمد مرسل پدر امت خویش است جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند. ناصرخسرو. زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر وعشوه، کبر و طراری و غمازی. ناصرخسرو. زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی زنا مکن که نه خوبست زی خدای، زنی. ناصرخسرو. - اولاد زنا، ولدالزنا. حرام زاده. زادغر و پسندره. خشوک. (ناظم الاطباء). رجوع به زناء شود. - زنازاده، ولدالزنا. خشوک. ابن البغی. ابن المسافحه. حرام زاده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نغل. نغیل. (از منتهی الارب). فرزند زنا و حرام زاده. (ناظم الاطباء). - زناکار، ترجمه زانی است. (آنندراج). روسپی باره. زانی. (ناظم الاطباء). زانی. فاجر. تبهکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لفظی است که هم بر مرد و هم بر زن... اطلاق شود. شریعت موسی، قوم اسرائیل را منع می کندکه دختران خود را به زنا وادارند و اگر دختر کاهنی زنا کند باید سوخته شود و زن زانیه بر حسب شریعت نجس بود، چنانکه اسم وی را به اسم سگ قرین ساخته می فرماید: ’اجرت فاحشه و قیمت سگ را به خانه خدا میاور’. (قاموس کتاب مقدس). - زناکاری، روسپی بارگی و زنا و جماع غیرمشروع و جهمرز. (ناظم الاطباء). - زنا کردن، سفاح. بغا. عنت. مسافحه. تسافح. اسواء. عهر. عهاره. عهور. عهوره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جماع نامشروع: ور زنا می کرد چون کس نیست از روی قیاس هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا. ناصرخسرو. - زناگر، زناکننده. زانی: عیار پیشه جوانی زناگری دزدی همی کشیدش هر روز رشته در سوفار. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زنای محصنه، زنا با زن شوهردار. (فرهنگ فارسی معین) به لغت حجاز مجامعت با زن بطور حرامی. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
جمع شدن با زن بطور حرامی و روسپی بارگی که جِهمَرز نیز گویند. (ناظم الاطباء). برابر با زناء عربی. رجوع به زناء شود. (از فرهنگ فارسی معین) : چو بیدادگر شد جهاندار شاه به گردون نتابد ببایست ماه... زنا وریا آشکارا شود دل نرم چون سنگ خارا شود. فردوسی. گر احمد مرسل پدر امت خویش است جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند. ناصرخسرو. زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر وعشوه، کبر و طراری و غمازی. ناصرخسرو. زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی زنا مکن که نه خوبست زی خدای، زنی. ناصرخسرو. - اولاد زنا، ولدالزنا. حرام زاده. زادغر و پسندره. خشوک. (ناظم الاطباء). رجوع به زناء شود. - زنازاده، ولدالزنا. خشوک. ابن البغی. ابن المسافحه. حرام زاده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نغل. نغیل. (از منتهی الارب). فرزند زنا و حرام زاده. (ناظم الاطباء). - زناکار، ترجمه زانی است. (آنندراج). روسپی باره. زانی. (ناظم الاطباء). زانی. فاجر. تبهکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لفظی است که هم بر مرد و هم بر زن... اطلاق شود. شریعت موسی، قوم اسرائیل را منع می کندکه دختران خود را به زنا وادارند و اگر دختر کاهنی زنا کند باید سوخته شود و زن زانیه بر حسب شریعت نجس بود، چنانکه اسم وی را به اسم سگ قرین ساخته می فرماید: ’اجرت فاحشه و قیمت سگ را به خانه خدا میاور’. (قاموس کتاب مقدس). - زناکاری، روسپی بارگی و زنا و جماع غیرمشروع و جِهمَرز. (ناظم الاطباء). - زنا کردن، سفاح. بغا. عنت. مسافحه. تسافح. اسواء. عهر. عهاره. عهور. عهوره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جماع نامشروع: ور زنا می کرد چون کس نیست از روی قیاس هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا. ناصرخسرو. - زناگر، زناکننده. زانی: عیار پیشه جوانی زناگری دزدی همی کشیدش هر روز رشته در سوفار. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زنای محصنه، زنا با زن شوهردار. (فرهنگ فارسی معین) به لغت حجاز مجامعت با زن بطور حرامی. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
تنگی، شاشگرفته، تنگ، کوته بالا، گور جهمرزی جفت گردیدن، مرد و زن به طور نامشروع. توضیح: مواقعه نامشروع مرد و زن مشروط بر این که وطی بشبهه نباشد و عمدا عمل صورت گرفته باشد، یا زنا محسنه زنا با زن شوهر دار، بریون از بیماری ها جفت گردیدن، مرد و زن به طور نامشروع. توضیح: مواقعه نامشروع مرد و زن مشروط بر این که وطی بشبهه نباشد و عمدا عمل صورت گرفته باشد، یا زنا محسنه زنا با زن شوهر دار
تنگی، شاشگرفته، تنگ، کوته بالا، گور جهمرزی جفت گردیدن، مرد و زن به طور نامشروع. توضیح: مواقعه نامشروع مرد و زن مشروط بر این که وطی بشبهه نباشد و عمدا عمل صورت گرفته باشد، یا زنا محسنه زنا با زن شوهر دار، بریون از بیماری ها جفت گردیدن، مرد و زن به طور نامشروع. توضیح: مواقعه نامشروع مرد و زن مشروط بر این که وطی بشبهه نباشد و عمدا عمل صورت گرفته باشد، یا زنا محسنه زنا با زن شوهر دار
کمربندی که مسیحیان ذمی به حکم مسلمانان بر کمر می بسته اند تا از مسلمانان بازشناخته شوند، نوار یا گردن بندی که مسیحیان با صلیب کوچکی به گردن خود آویزان می کردند، کستی
کمربندی که مسیحیان ذِمی به حکم مسلمانان بر کمر می بسته اند تا از مسلمانان بازشناخته شوند، نوار یا گردن بندی که مسیحیان با صلیب کوچکی به گردن خود آویزان می کردند، کستی
مرکّب از: ’زن’، زننده + ’آن’، علامت جمع، : فردا خانه فلان به ’سینه زنان’ ناهار میدهند. امروز تیغزنان محلۀ فلان در فلان بقعه جمع می شوند، مرکّب از: ’زن’، زننده + ’آن’، (پسوند بیان حالت)، در حال زدن درحال نواختن و اغلب بصورت قید مرکب آید: نشستی کنون در دژی چون زنان پر از خون دل و، دست بر سر زنان. فردوسی. برآمد خروش و بیامد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید. عنصری. برجهید از جای و انگشتک زنان گه غزلگویان و گه نوحه کنان. مولوی. به فریاد از ایشان برآمد خروش طپانچه زنان بر سر و روی و دوش. سعدی (بوستان)، تو خنده زنان چو شمع و خلقی پروانه صفت در احتراقت. سعدی. مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان زین غنچه که از طرف چمن زار برآمد. سعدی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان می سوزم. سعدی. رجوع به ترکیبهای انگشتک زنان، تبیره زنان، خنده زنان، دست بر سر زنان، شعله زنان، طپانچه زنان، طعنه زنان، عنان زنان، فریادزنان، لبخنده زنان، نعره زنان، نفس زنان و جز اینها شود
مُرَکَّب اَز: ’زن’، زننده + ’آن’، علامت جمع، : فردا خانه فلان به ’سینه زنان’ ناهار میدهند. امروز تیغزنان محلۀ فلان در فلان بقعه جمع می شوند، مُرَکَّب اَز: ’زن’، زننده + ’آن’، (پسوند بیان حالت)، در حال زدن درحال نواختن و اغلب بصورت قید مرکب آید: نشستی کنون در دژی چون زنان پر از خون دل و، دست بر سر زنان. فردوسی. برآمد خروش و بیامد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید. عنصری. برجهید از جای و انگشتک زنان گه غزلگویان و گه نوحه کنان. مولوی. به فریاد از ایشان برآمد خروش طپانچه زنان بر سر و روی و دوش. سعدی (بوستان)، تو خنده زنان چو شمع و خلقی پروانه صفت در احتراقت. سعدی. مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان زین غنچه که از طرف چمن زار برآمد. سعدی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان می سوزم. سعدی. رجوع به ترکیبهای انگشتک زنان، تبیره زنان، خنده زنان، دست بر سر زنان، شعله زنان، طپانچه زنان، طعنه زنان، عنان زنان، فریادزنان، لبخنده زنان، نعره زنان، نفس زنان و جز اینها شود
شاید از ’زن’ بمعنی زننده و ’آف’ بمعنی آب باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و زمینهای ترابنده که به زبان خوارزم زناف گویند و بخار پالیزه های تره چون کرنب و سیر و باقلی و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و هوا نیک صافی باشد که هیچ چیزغریب با وی آمیخته نباشد چون بخارها و دریاها و آبدانها و خندق ها و بیشه ها و زمینهای ترابنده که بزبان خوارزم زناف گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی سطر ششم از باب سیم از گفتار نخستین از کتاب سوم از بخش نخستین اندرشناختن هوای نیک و هوای معتدل، یادداشت ایضاً)
شاید از ’زن’ بمعنی زننده و ’آف’ بمعنی آب باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و زمینهای ترابنده که به زبان خوارزم زناف گویند و بخار پالیزه های تره چون کرنب و سیر و باقلی و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و هوا نیک صافی باشد که هیچ چیزغریب با وی آمیخته نباشد چون بخارها و دریاها و آبدانها و خندق ها و بیشه ها و زمینهای ترابنده که بزبان خوارزم زناف گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی سطر ششم از باب سیم از گفتار نخستین از کتاب سوم از بخش نخستین اندرشناختن هوای نیک و هوای معتدل، یادداشت ایضاً)
هر رشته را گویند عموماً. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند و این غیر از کستیح است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). مأخوذ از تازی هر رشته ای عموماً، هر حلقه و رشته ای که بر میان قدح و ساغر بندند. (ناظم الاطباء). - زنار ساغر، کنایه از موج پیالۀ شراب است. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). آن خطی که از شراب سرتاسر پیاله رود. (شرفنامۀ منیری). - ، خطی را نیز گویند منحنی که از شراب در پیاله معلوم می شود تا پر شدن پیاله. (برهان) (آنندراج). خطی از شراب درپیاله که معلوم می کند پر شدن پیاله را. (ناظم الاطباء). - ، حلقه ای که از شراب در پیاله باقی می ماند. (ناظم الاطباء). - زنار سلیمانی، خطی باریک که در میان مهرهای سلیمانی می باشد. (آنندراج). - زنار قدح، خط قدح. (غیاث) (آنندراج). - ، موج شراب در قدح. (ناظم الاطباء). - زنار مینا، خطی که از مینای نیم پر بهم رسد. (آنندراج) (از بهار عجم). ، آنچه ترسایان بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). رشته مانندی که ترسایان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). نشان ترسایان. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که ترسایان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). علامت خاصی است که عیسویان راست... (فرهنگ مصطلحات عرفا). خیوط غلاظ که ترسایان بر میان، بالای همه جامه ها بستندی تمییز از مسلمانان را. ج، زنانیر. رجوع به معالم القربه ص 13 شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از یونانی ’زوناری’، از یونانی قدیم ’زوناریون’ مصغر ’زونه’ بمعنی کمربند و منطقه، زنار کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بوده اند داشته باشند تا بدین وسیله از مسلمانان ممتاز گردند، چنانکه یهودیان مجبور بوده اند عسلی (وصلۀ عسلی رنگ) بر روی لباس خود بدوزند. (حاشیۀ برهان چ معین) : وز ایشان بسی نیز ترسا شدند به زنار پیش سکوبا شدند. فردوسی. به زنار و شماس و روح القدس کز این پس مرا خاک در اندلس. فردوسی. چو زنار قسیس شد سوخته چلیپای مطران برافروخته کنون روم و قنوج ما را یکیست چو آواز کیش مسیح اندکیست. فردوسی. نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و می لافد که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم. سوزنی. بس ریشگاوی ای خر زنار منطقه ای قلیه و کباب تو خوک مخنقه سالاربار مطران مه مرد جاثلیق قسیس باربرنه و ابلیس بدرقه. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار. سوزنی (یادداشت ایضاً). مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه نگر به مور که او مؤمنی است با زنار. مجیر بیلقانی. عید مسیح رویش و عودالصلیب زلف رومی سلب حمایل و زنار در برش. خاقانی. گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کنند زنار کفر خوکخوران طیلسان اوست. خاقانی. ساقی صنم پیکر شده باده صلیب آور شده قندیل ازو ساغر شده تسبیح زنار آمده. خاقانی. به ناقوس و به زنار و به قندیل به یوحنا و شماس و بحیرا. خاقانی. زاهد و راهب سوی من تاختند خرقه و زنار در انداختند. نظامی. تاکی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار کجاست. عطار. - زنارآویز، ترسا. مسیحی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای خم ّ شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درشت سرتیز مستیز که با او نه برآئی به ستیز نی تو نه چو تو هزار زنارآویز. سوزنی (یادداشت ایضاً). ، کستی و کشتی. (صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنچه مجوس بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج)... رشته ای را که آتش پرستان با خود دارند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). رشته مانندی که... مجوسان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). در کتابهای فارسی گاه زنار به کستی (کشتی) زرتشتیان اطلاق شده است. (حاشیۀ برهان چ معین). کمربندی که زردشتیان بکمر بندند... (فرهنگ فارسی معین). رشته ای که... آتش پرستان بر میان بندند و موسخ و کستی نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بگویش که گفت او به خورشید و ماه به زنار زردشت و فر و کلاه. فردوسی. یکی نیک مرد اندر آن روزگار ز تخم فریدون آموزگار پرستنده با فرو برز کیان به زنارکی شاه بسته میان. فردوسی. کمندی که بر جای زنار داشت که آن در پناه جهاندار داشت. فردوسی. دو دستش به زنار بستم چو سنگ بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ. فردوسی. اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد طیلسان شان را ز زنار مجوسی ده نشان. خاقانی. گر پرده در اندازی در دیر مغان آیی از حبل متین بینی زنار که من دارم. خاقانی. بمغان آی تا مرا بینی که ز حبل المتین کنم زنار. خاقانی. و معتصم در این سال خادمی را از کبار درگاه او پیش اصفهبد قارن بن شهریار ملک الجبال فرستاد به تهنیت آنکه اسلام قبول کرده بود و زنار او فرمود گسست. (تاریخ طبرستان). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی (بوستان). - زنار خونی بر میان بستن، میان را به زنار خونین بستن. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از کمر قتل بستن. آمادۀ انتقام و خونخواهی شدن آمده است: همی کوه از خون گودرزیان به زنار خونی ببندد میان. فردوسی. فرنگیس بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست. فردوسی. به زنار خونین ببسته میان خروشنده مانند شیر ژیان. فردوسی. میان را به زنار خونین ببست فکند آتش اندر سرای نشست. فردوسی. ، رشته ای که بت پرستان با خود دارند. (از برهان). رشته مانندی که بت پرستان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). آنچه... و وثنی برمیان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). میان بند کافران. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که... بت پرستان و برهمنان بر میان بندند. (از ناظم الاطباء) : زنار اگرچه قیمتی باشد خیره کمری مده به زناری. ناصرخسرو. اگر توئی بخرد ناصبی مسلمانی ترا که گفت که ماشیعت اهل زناریم. ناصرخسرو. دست بدان حقۀ دینار کرد زلف بتان حلقۀ زنار کرد. نظامی. زلف تو زنار خواهم کرد از آنک هر شکن اززلف تو بتخانه ای است. عطار. کی رسد از دین سر موئی به تو زیر هر موئیت زناری دگر. عطار. زاهد چو کرامات بت عارض او دید از خانه میان بسته به زنار برآمد. سعدی. زنار بود آنچه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم به چاکری. سعدی. هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش. اوحدی. نخواهد کرد ترک بت پرستی ها دل زارم که چون سنگ سلیمانی ست مادرزاد زنارم. نعمت خان عالی (از آنندراج). هجوم زیردستان قد رعنا را کند کافر ز طوق قمریان زنار سرو بوستان دارد. صائب (از آنندراج). - زنار اززیر خرقه گشادن، کنایه از افشای راز کردن و رسوا نمودن کسی را. (آنندراج) : حافظ این خرقه که داری تو ببینی روزی که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند. حافظ (از آنندراج). - زنار از کمر گشادن، زنار از میان گشادن. مقابل زنار بستن و پوشیدن. (آنندراج). باز کردن زنار از کمر. مقابل زنار بستن. (فرهنگ فارسی معین) : از کمر زنار در بتخانه می باید گشود. صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود. - زنار از میان گشادن، زنار از کمر گشادن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) : نه دین بجای و نه ایمان، به سوی خویشم خوان مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنار. عرفی (از آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود. - زنار بریدن، معروف. (آنندراج). زنار پاره کردن. بریدن و پاره کردن زنار: قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس هر قل در خدمت تو برد زنار. فرخی. تسبیح بت تو شد ظهوری زنار بریدنی ضرور است. ظهوری (از آنندراج). - زنار گسستن، معروف. (آنندراج) : دوئی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد. صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود. - زنار گسلاندن، زنار بریدن. زنار گشادن: برهمنی که به زنار بود نازش او ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار. مسعودسعد. - زنار گشادن، زنار گسلاندن. زنار بریدن: الهی بر نظامی کار بگشای ز نقش کافرش زنار بگشای. نظامی. آن که باشد که نبندد کمر طاعت او جای آنست که کافر بگشاید زنار. سعدی. ، (اصطلاح تصوف) بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین ودر کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد عبادت راست و درست باید کرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنار بستن شود، ونیز کنایت از زلف معشوق است. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ناظم الاطباء) ، رشتۀ متصل به صلیب که مسیحیان بگردن خود آویزند. (فرهنگ فارسی معین). نوار مانندی از کتان یا ابریشم که کشیشان از دور گردن خود گذرانیده و دو سر آنرا از طرف جلو آویزان می کنند. (ناظم الاطباء)
هر رشته را گویند عموماً. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند و این غیر از کستیح است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). مأخوذ از تازی هر رشته ای عموماً، هر حلقه و رشته ای که بر میان قدح و ساغر بندند. (ناظم الاطباء). - زنار ساغر، کنایه از موج پیالۀ شراب است. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). آن خطی که از شراب سرتاسر پیاله رود. (شرفنامۀ منیری). - ، خطی را نیز گویند منحنی که از شراب در پیاله معلوم می شود تا پر شدن پیاله. (برهان) (آنندراج). خطی از شراب درپیاله که معلوم می کند پر شدن پیاله را. (ناظم الاطباء). - ، حلقه ای که از شراب در پیاله باقی می ماند. (ناظم الاطباء). - زنار سلیمانی، خطی باریک که در میان مهرهای سلیمانی می باشد. (آنندراج). - زنار قدح، خط قدح. (غیاث) (آنندراج). - ، موج شراب در قدح. (ناظم الاطباء). - زنار مینا، خطی که از مینای نیم پر بهم رسد. (آنندراج) (از بهار عجم). ، آنچه ترسایان بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). رشته مانندی که ترسایان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). نشان ترسایان. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که ترسایان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). علامت خاصی است که عیسویان راست... (فرهنگ مصطلحات عرفا). خیوط غلاظ که ترسایان بر میان، بالای همه جامه ها بستندی تمییز از مسلمانان را. ج، زنانیر. رجوع به معالم القربه ص 13 شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از یونانی ’زوناری’، از یونانی قدیم ’زوناریون’ مصغر ’زونه’ بمعنی کمربند و منطقه، زنار کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بوده اند داشته باشند تا بدین وسیله از مسلمانان ممتاز گردند، چنانکه یهودیان مجبور بوده اند عسلی (وصلۀ عسلی رنگ) بر روی لباس خود بدوزند. (حاشیۀ برهان چ معین) : وز ایشان بسی نیز ترسا شدند به زنار پیش سکوبا شدند. فردوسی. به زنار و شماس و روح القدس کز این پس مرا خاک در اندلس. فردوسی. چو زنار قسیس شد سوخته چلیپای مطران برافروخته کنون روم و قنوج ما را یکیست چو آواز کیش مسیح اندکیست. فردوسی. نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و می لافد که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم. سوزنی. بس ریشگاوی ای خر زنار منطقه ای قلیه و کباب تو خوک مخنقه سالاربار مطران مه مرد جاثلیق قسیس باربرنه و ابلیس بدرقه. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار. سوزنی (یادداشت ایضاً). مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه نگر به مور که او مؤمنی است با زنار. مجیر بیلقانی. عید مسیح رویش و عودالصلیب زلف رومی سلب حمایل و زنار در برش. خاقانی. گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کنند زنار کفر خوکخوران طیلسان اوست. خاقانی. ساقی صنم پیکر شده باده صلیب آور شده قندیل ازو ساغر شده تسبیح زنار آمده. خاقانی. به ناقوس و به زنار و به قندیل به یوحنا و شماس و بحیرا. خاقانی. زاهد و راهب سوی من تاختند خرقه و زنار در انداختند. نظامی. تاکی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار کجاست. عطار. - زنارآویز، ترسا. مسیحی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای خُم ّ شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درشت سرتیز مستیز که با او نه برآئی به ستیز نی تو نه چو تو هزار زنارآویز. سوزنی (یادداشت ایضاً). ، کستی و کشتی. (صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنچه مجوس بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج)... رشته ای را که آتش پرستان با خود دارند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). رشته مانندی که... مجوسان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). در کتابهای فارسی گاه زنار به کستی (کشتی) زرتشتیان اطلاق شده است. (حاشیۀ برهان چ معین). کمربندی که زردشتیان بکمر بندند... (فرهنگ فارسی معین). رشته ای که... آتش پرستان بر میان بندند و موسخ و کستی نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بگویش که گفت او به خورشید و ماه به زنار زردشت و فر و کلاه. فردوسی. یکی نیک مرد اندر آن روزگار ز تخم فریدون آموزگار پرستنده با فرو برز کیان به زنارکی شاه بسته میان. فردوسی. کمندی که بر جای زنار داشت که آن در پناه جهاندار داشت. فردوسی. دو دستش به زنار بستم چو سنگ بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ. فردوسی. اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد طیلسان شان را ز زنار مجوسی ده نشان. خاقانی. گر پرده در اندازی در دیر مغان آیی از حبل متین بینی زنار که من دارم. خاقانی. بمغان آی تا مرا بینی که ز حبل المتین کنم زنار. خاقانی. و معتصم در این سال خادمی را از کبار درگاه او پیش اصفهبد قارن بن شهریار ملک الجبال فرستاد به تهنیت آنکه اسلام قبول کرده بود و زنار او فرمود گسست. (تاریخ طبرستان). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی (بوستان). - زنار خونی بر میان بستن، میان را به زنار خونین بستن. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از کمر قتل بستن. آمادۀ انتقام و خونخواهی شدن آمده است: همی کوه از خون گودرزیان به زنار خونی ببندد میان. فردوسی. فرنگیس بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست. فردوسی. به زنار خونین ببسته میان خروشنده مانند شیر ژیان. فردوسی. میان را به زنار خونین ببست فکند آتش اندر سرای نشست. فردوسی. ، رشته ای که بت پرستان با خود دارند. (از برهان). رشته مانندی که بت پرستان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). آنچه... و وثنی برمیان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). میان بند کافران. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که... بت پرستان و برهمنان بر میان بندند. (از ناظم الاطباء) : زنار اگرچه قیمتی باشد خیره کمری مده به زناری. ناصرخسرو. اگر توئی بخرد ناصبی مسلمانی ترا که گفت که ماشیعت اهل زناریم. ناصرخسرو. دست بدان حقۀ دینار کرد زلف بتان حلقۀ زنار کرد. نظامی. زلف تو زنار خواهم کرد از آنک هر شکن اززلف تو بتخانه ای است. عطار. کی رسد از دین سر موئی به تو زیر هر موئیت زناری دگر. عطار. زاهد چو کرامات بت عارض او دید از خانه میان بسته به زنار برآمد. سعدی. زنار بود آنچه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم به چاکری. سعدی. هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش. اوحدی. نخواهد کرد ترک بت پرستی ها دل زارم که چون سنگ سلیمانی ست مادرزاد زنارم. نعمت خان عالی (از آنندراج). هجوم زیردستان قد رعنا را کند کافر ز طوق قمریان زنار سرو بوستان دارد. صائب (از آنندراج). - زنار اززیر خرقه گشادن، کنایه از افشای راز کردن و رسوا نمودن کسی را. (آنندراج) : حافظ این خرقه که داری تو ببینی روزی که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند. حافظ (از آنندراج). - زنار از کمر گشادن، زنار از میان گشادن. مقابل زنار بستن و پوشیدن. (آنندراج). باز کردن زنار از کمر. مقابل زنار بستن. (فرهنگ فارسی معین) : از کمر زنار در بتخانه می باید گشود. صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود. - زنار از میان گشادن، زنار از کمر گشادن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) : نه دین بجای و نه ایمان، به سوی خویشم خوان مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنار. عرفی (از آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود. - زنار بریدن، معروف. (آنندراج). زنار پاره کردن. بریدن و پاره کردن زنار: قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس هر قل در خدمت تو برد زنار. فرخی. تسبیح بت تو شد ظهوری زنار بریدنی ضرور است. ظهوری (از آنندراج). - زنار گسستن، معروف. (آنندراج) : دوئی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد. صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود. - زنار گسلاندن، زنار بریدن. زنار گشادن: برهمنی که به زنار بود نازش او ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار. مسعودسعد. - زنار گشادن، زنار گسلاندن. زنار بریدن: الهی بر نظامی کار بگشای ز نقش کافرش زنار بگشای. نظامی. آن که باشد که نبندد کمر طاعت او جای آنست که کافر بگشاید زنار. سعدی. ، (اصطلاح تصوف) بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین ودر کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد عبادت راست و درست باید کرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنار بستن شود، ونیز کنایت از زلف معشوق است. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ناظم الاطباء) ، رشتۀ متصل به صلیب که مسیحیان بگردن خود آویزند. (فرهنگ فارسی معین). نوار مانندی از کتان یا ابریشم که کشیشان از دور گردن خود گذرانیده و دو سر آنرا از طرف جلو آویزان می کنند. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ زند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و اجتباه من بین الامه التی یذکو زنادها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299). و زناد مراد و مرتاد او غیرواری گردد. (جهانگشای جوینی). رجوع به زند شود
جَمعِ واژۀ زند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و اجتباه من بین الامه التی یذکو زنادها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299). و زناد مراد و مرتاد او غیرواری گردد. (جهانگشای جوینی). رجوع به زند شود
چرب رودۀ گوسفند را گویند که دنبه و برنج را با هم کوفته در میان آن پر کرده با روغن بریان کرده باشند و به عربی عصیب خوانند و با جیم فارسی هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ جهانگیری). روده ای که بر آن چربی نباشد و اندرون آن به گوشت و آرد و دنبه پر کنند و به زعفران زرد کرده در روغن بریان کنند و بخورند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) : خیال قامت زناج می پزم دائم تو دست کوته ما بین و آستین دراز. احمداطعمه (از آنندراج). کافر از جوشش زناج ببیند در جوش جای آن است که در دم بگشاید زنار. بسحاق اطعمه. چون قلیه برنج هست زناج بهل در عمر خوش آویز نه در عمر دراز. بسحاق اطعمه
چرب رودۀ گوسفند را گویند که دنبه و برنج را با هم کوفته در میان آن پر کرده با روغن بریان کرده باشند و به عربی عصیب خوانند و با جیم فارسی هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ جهانگیری). روده ای که بر آن چربی نباشد و اندرون آن به گوشت و آرد و دنبه پر کنند و به زعفران زرد کرده در روغن بریان کنند و بخورند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) : خیال قامت زناج می پزم دائم تو دست کوته ما بین و آستین دراز. احمداطعمه (از آنندراج). کافر از جوشش زناج ببیند در جوش جای آن است که در دم بگشاید زنار. بسحاق اطعمه. چون قلیه برنج هست زناج بهل در عمر خوش آویز نه در عمر دراز. بسحاق اطعمه
گلوبند زنان از زیور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زنق. (اقرب الموارد) ، حلقه ای است که در زیر حنک ستور کرده برشته در سرش بندند تا سرکشی نکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لاقودنک بالزناق الی موقف الوفاق. (اقرب الموارد)
گلوبند زنان از زیور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زُنُق. (اقرب الموارد) ، حلقه ای است که در زیر حنک ستور کرده برشته در سرش بندند تا سرکشی نکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لاقودنک بالزناق الی موقف الوفاق. (اقرب الموارد)
کوتاه گرداندام، آنکه او را کمیز به شتاب گرفته باشد. یقال: رجل زناء، یعنی مرد تنگ آمده به قضای حاجت. فی الحدیث: نهی ان یصلی الرجل وهو زناء. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سایۀ تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). سایۀ کوتاه. (ازناظم الاطباء)
کوتاه گرداندام، آنکه او را کمیز به شتاب گرفته باشد. یقال: رجل زناء، یعنی مرد تنگ آمده به قضای حاجت. فی الحدیث: نهی ان یصلی الرجل وهو زناء. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سایۀ تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). سایۀ کوتاه. (ازناظم الاطباء)
پلیدکاری کردن. (ترجمان القرآن). پلیدکاری. (دهار). بی سامانی و پلیدکاری. (مجمل الغه). با زن حرام جمع آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جفت گردیدن مرد و زن بطور نامشروع. مواقعۀ نامشروع مرد و زن مشروط بر اینکه وطی به شبهه نباشد و عمداً عمل صورت گرفته باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، به زنا نسبت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
پلیدکاری کردن. (ترجمان القرآن). پلیدکاری. (دهار). بی سامانی و پلیدکاری. (مجمل الغه). با زن حرام جمع آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جفت گردیدن مرد و زن بطور نامشروع. مواقعۀ نامشروع مرد و زن مشروط بر اینکه وطی به شبهه نباشد و عمداً عمل صورت گرفته باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، به زنا نسبت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
نی نواز هارون الرشید که در این فن بسیار ماهر و حاذق بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به الفخری ص 174 و بعد آن شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
نی نواز هارون الرشید که در این فن بسیار ماهر و حاذق بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به الفخری ص 174 و بعد آن شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)