جدول جو
جدول جو

معنی زمینگیر - جستجوی لغت در جدول جو

زمینگیر
آنکه بسیار بسبب مرض یا پیری نتواند از جاب خود بر خیزد
تصویری از زمینگیر
تصویر زمینگیر
فرهنگ لغت هوشیار
زمینگیر
خانه نشین، عاجز، علیل، ازپاافتاده، افلیج، فلج
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمانگیر
تصویر کمانگیر
(پسرانه)
کماندار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
مربوط به زمین، ساکن کرۀ زمین، مقابل درختی، آنچه رو یا زیر زمین کشت می شود مثلاً سیب زمینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمین گیر
تصویر زمین گیر
برجای مانده، کسی که به واسطۀ بیماری و ناتوانی یا پیری نتواند از جا برخیزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کارگری که در دکان نانوایی خمیر نان را آماده می کند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
لقب آرش است و او پهلوانی بوده ایرانی که یک تیر از آمل به مرو انداخته است و آن مسافت چهل روزه راه است. (برهان). لقب آرش تیرانداز منوچهر بوده که درمصالحه با افراسیاب از رویان مازندران تیر او به مرو رفت. (آنندراج). لقب پهلوانی آرش نام و بطور افسانه گویند تیری از آمل به مرو پرتاب کرد که چهل روز مسافت میان آن دو شهر است. (ناظم الاطباء) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که از ساری به مرو انداخت یک تیر.
(ویس و رامین ص 273).
و رجوع به آرش شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در نانوائی آنکه خمیر را ورزد و برای کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ دَ / دِ)
زمین گیرنده. آنکه به سبب مرض یا پیری نتواند از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از چیزی که از جای خود نتواند جنبد... (آنندراج). مبتلا به فالج و بر جای مانده. (ناظم الاطباء). افکار. زمن. حارض. احریض. محرض. حرض. معقد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون داغ لاله است زمین گیر آه ما
از دل به لب نمیرسد افغان سوخته.
صائب (از آنندراج).
عجب دارم از این بخت زمین گیر
که چون آهم قرین سرفرازیست.
طالب آملی (ایضاً).
- زمین گیر شدن، بر جای مانده و ناتوان شدن از پیری یا جز آن. مبتلا بمرض فالج شدن. از حرکت بازمانده شدن:
زآن آمده در عشق مرا پای بدرد
تا درسر کوی تو زمین گیر شدم.
خاقانی.
روح را جسم گران مانع شبگیر شده ست
جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است.
صائب (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ)
حقارت و پستی و دونی و فرومایگی و پست نژادی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
ضعیف چزان. ضعیف کش. زیردست آزار. آنکه حق مظلومان و ضعیفان را پایمال کند:
این یکی جادوی مکار زبونگیر است
چند گردی سپس او به سبکباری.
فرخی.
و سپاهیان پارس چون شبانکاره و غیر ایشان مردمانی اند زبونگیر چون امیری یا والییی کی به پارس رود با سیاست و هیبت باشدهمگان از وی بشکوهند. (فارسنامۀ ابن بلخی چ قدیم ص 169).
کای چون سگ ظالمان زبونگیر
دام از سر عاجزان برون گیر.
نظامی.
زبون گیری نکرد آن صید نخجیر
که نبود شیر صیدافکن زبونگیر.
نظامی.
ز معروفان این دام زبونگیر
براو گرد آمده یک دشت نخجیر.
نظامی.
در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبونگیران.
نظامی.
مرغ دلم تا که زبونگیر شد
قصد بدو عشق زبونگیر کرد.
عطار.
مهل ای خواجه کاین زبونگیران
شهر واژون کنند و ده ویران.
اوحدی.
و رجوع به زبونگیری شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
کمانداری را گویند که که در فن تیراندازی بی نظیر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کماندار. (فرهنگ فارسی معین) :
به نیروی دست کمانگیر او
بیفتاد الانی به یک تیر او.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
شکافندۀ زمین:
یکی جانور بد رونده ز جای
به سینه زمین در به تن سنگسای.
اسدی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اقعاد. زمانت. (یادداشت بخط مؤلف). حالت زمین گیر. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
منسوب به زمین ارضی مقابل آسمان سماوی، مخلوقات کره ارضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمین گیر
تصویر زمین گیر
آنکه به سبب مرض یا پیری نتواند از جای خود برخیزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانگیر
تصویر زبانگیر
جاسوس منهی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به کمان مجهز است، کسی که در تیر اندازی با کمان مهارت دارد کمانگیر: (بر سر خاکش بجای شمع تیری مینهد هر که قربان کمانداران ابرو میشود)، (کلیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانگیر
تصویر زبانگیر
جاسوس، سخن چین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمین گیر
تصویر زمین گیر
درمانده، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانگیر
تصویر کمانگیر
((کَ))
کسی که در فن تیر اندازی با کمان ماهر باشد، لقب پهلوانی آرش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کسی که در دکان نانوایی خمیر نان را به عمل آورد
فرهنگ فارسی معین
ضعیف چزان، ضعیف کش، عاجزکش
متضاد: عاجزنواز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
Earthy, Terrestrial
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
terrestre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
ملک کشاورزی، روی زمین، مزرعه
فرهنگ گویش مازندرانی
انسان یا حیوانی که به علت بیماری نتواند از جای خود برخیزد
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
земной
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
irdisch, terrestrisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
земний , наземний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
ziemski, lądowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
土质的 , 陆地的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
terreno, terrestre
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
terrestre
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از زمینی
تصویر زمینی
terrenal, terrestre
دیکشنری فارسی به اسپانیایی