لقب آرش است و او پهلوانی بوده ایرانی که یک تیر از آمل به مرو انداخته است و آن مسافت چهل روزه راه است. (برهان). لقب آرش تیرانداز منوچهر بوده که درمصالحه با افراسیاب از رویان مازندران تیر او به مرو رفت. (آنندراج). لقب پهلوانی آرش نام و بطور افسانه گویند تیری از آمل به مرو پرتاب کرد که چهل روز مسافت میان آن دو شهر است. (ناظم الاطباء) : اگر خوانند آرش را کمانگیر که از ساری به مرو انداخت یک تیر. (ویس و رامین ص 273). و رجوع به آرش شود
لقب آرش است و او پهلوانی بوده ایرانی که یک تیر از آمل به مرو انداخته است و آن مسافت چهل روزه راه است. (برهان). لقب آرش تیرانداز منوچهر بوده که درمصالحه با افراسیاب از رویان مازندران تیر او به مرو رفت. (آنندراج). لقب پهلوانی آرش نام و بطور افسانه گویند تیری از آمل به مرو پرتاب کرد که چهل روز مسافت میان آن دو شهر است. (ناظم الاطباء) : اگر خوانند آرش را کمانگیر که از ساری به مرو انداخت یک تیر. (ویس و رامین ص 273). و رجوع به آرش شود
عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در نانوائی آنکه خمیر را ورزد و برای کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف)
عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در نانوائی آنکه خمیر را ورزد و برای کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف)
زمین گیرنده. آنکه به سبب مرض یا پیری نتواند از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از چیزی که از جای خود نتواند جنبد... (آنندراج). مبتلا به فالج و بر جای مانده. (ناظم الاطباء). افکار. زمن. حارض. احریض. محرض. حرض. معقد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چون داغ لاله است زمین گیر آه ما از دل به لب نمیرسد افغان سوخته. صائب (از آنندراج). عجب دارم از این بخت زمین گیر که چون آهم قرین سرفرازیست. طالب آملی (ایضاً). - زمین گیر شدن، بر جای مانده و ناتوان شدن از پیری یا جز آن. مبتلا بمرض فالج شدن. از حرکت بازمانده شدن: زآن آمده در عشق مرا پای بدرد تا درسر کوی تو زمین گیر شدم. خاقانی. روح را جسم گران مانع شبگیر شده ست جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است. صائب (آنندراج)
زمین گیرنده. آنکه به سبب مرض یا پیری نتواند از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از چیزی که از جای خود نتواند جنبد... (آنندراج). مبتلا به فالج و بر جای مانده. (ناظم الاطباء). افکار. زمن. حارض. احریض. محرض. حرض. معقد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چون داغ لاله است زمین گیر آه ما از دل به لب نمیرسد افغان سوخته. صائب (از آنندراج). عجب دارم از این بخت زمین گیر که چون آهم قرین سرفرازیست. طالب آملی (ایضاً). - زمین گیر شدن، بر جای مانده و ناتوان شدن از پیری یا جز آن. مبتلا بمرض فالج شدن. از حرکت بازمانده شدن: زآن آمده در عشق مرا پای بدرد تا درسر کوی تو زمین گیر شدم. خاقانی. روح را جسم گران مانع شبگیر شده ست جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است. صائب (آنندراج)
ضعیف چزان. ضعیف کش. زیردست آزار. آنکه حق مظلومان و ضعیفان را پایمال کند: این یکی جادوی مکار زبونگیر است چند گردی سپس او به سبکباری. فرخی. و سپاهیان پارس چون شبانکاره و غیر ایشان مردمانی اند زبونگیر چون امیری یا والییی کی به پارس رود با سیاست و هیبت باشدهمگان از وی بشکوهند. (فارسنامۀ ابن بلخی چ قدیم ص 169). کای چون سگ ظالمان زبونگیر دام از سر عاجزان برون گیر. نظامی. زبون گیری نکرد آن صید نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبونگیر. نظامی. ز معروفان این دام زبونگیر براو گرد آمده یک دشت نخجیر. نظامی. در چنین ره مخسب چون پیران گرد کن دامن از زبونگیران. نظامی. مرغ دلم تا که زبونگیر شد قصد بدو عشق زبونگیر کرد. عطار. مهل ای خواجه کاین زبونگیران شهر واژون کنند و ده ویران. اوحدی. و رجوع به زبونگیری شود
ضعیف چزان. ضعیف کش. زیردست آزار. آنکه حق مظلومان و ضعیفان را پایمال کند: این یکی جادوی مکار زبونگیر است چند گردی سپس او به سبکباری. فرخی. و سپاهیان پارس چون شبانکاره و غیر ایشان مردمانی اند زبونگیر چون امیری یا والییی کی به پارس رود با سیاست و هیبت باشدهمگان از وی بشکوهند. (فارسنامۀ ابن بلخی چ قدیم ص 169). کای چون سگ ظالمان زبونگیر دام از سر عاجزان برون گیر. نظامی. زبون گیری نکرد آن صید نخجیر که نَبْوَد شیر صیدافکن زبونگیر. نظامی. ز معروفان این دام زبونگیر براو گرد آمده یک دشت نخجیر. نظامی. در چنین ره مخسب چون پیران گرد کن دامن از زبونگیران. نظامی. مرغ دلم تا که زبونگیر شد قصد بدو عشق زبونگیر کرد. عطار. مهل ای خواجه کاین زبونگیران شهر واژون کنند و ده ویران. اوحدی. و رجوع به زبونگیری شود
کمانداری را گویند که که در فن تیراندازی بی نظیر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کماندار. (فرهنگ فارسی معین) : به نیروی دست کمانگیر او بیفتاد الانی به یک تیر او. نظامی
کمانداری را گویند که که در فن تیراندازی بی نظیر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کماندار. (فرهنگ فارسی معین) : به نیروی دست کمانگیر او بیفتاد الانی به یک تیر او. نظامی