جدول جو
جدول جو

معنی زموخ - جستجوی لغت در جدول جو

زموخ
(زَ)
عقبه زموخ، عقبۀ دور و دراز و سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زمخ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زوخ
تصویر زوخ
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
سگیل، وردان، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمو
تصویر زمو
گل، گل تر یا خشک، سقفی که با چوب و گل ساخته شود
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
مفازه شموخ، بیابان دور و دوراطراف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَکْ کُ)
سرگرم شدن، بازی کردن، به افراط دادن، اغلب و به پنهان دادن، (از دزی ج 1 ص 611)
لغت نامه دهخدا
گوشت پاره ای که بر تن مردم بروید و آن را به عربی ثؤلول خوانند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زخ، ژخ، آزخ، آژخ، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به زگیل شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
سقف خانه باشد که آنرا از چوب و علف و گل پوشیده باشد و آن را به عربی غمی ̍ خوانند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خاکی که در روی سقف خانه می ریزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ / زَ)
این لغت از اضداد است بمعنی گل ترو خشک هر دو آمده است که به عربی طین گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ جهانگیری). در مؤید بمعنی گل تر و خشک آمده و در فرهنگ به این معنی به فتح زا آورده و گفته که این لغت از اضداد است. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فخر و تکبر کردن. (زوزنی). تکبر کردن. گردنکشی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
عقبه زمخ، عقبۀ سخت و دور دراز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ مَ)
جمع واژۀ زامخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زامخ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شمع و مشعل و چراغ. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
حیوان که گوش خفته دارد چون مرغ و ماهی و مار. مقابل اذون. حیوان که لالۀ گوش بلند ندارد و آن تمام طیور باشد مقابل اذون: کل صموخ بیوض و کل اذون ولود
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ)
شمخ است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلند شدن کوه. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند شدن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 62) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به شمخ شود، تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تکبر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
بلندی. ارتفاع. (یادداشت مؤلف). تشامخ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَغْ غُ)
زنخ زنخاً و زنوخاً. رجوع به زنخ شود. (ناظم الاطباء). زنخ. (منتهی الارب). برداشتن بزغاله سر خود را وقت شیر مکیدن از درماندن شیر به گلو یا خشکی حلق. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کودک نیکوروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
اسم فارسی زفت یابس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). در مخزن گفته اسم پارسی زفت یابس است و دردلک مغسول را زمورلاک نامند و مستعمل زرگران است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرد شتابزده، خرگوش که نزدیک گام گذاشته بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زن شادمان و شتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرگوش شادمان و شتاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ)
پر گردیدن و پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سیماب. جیوه. (ناظم الاطباء). زیبق. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به سیماب، جیوه و زیبق شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زم: زموم الاکراد محالهم. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به دزی ج 1 ص 601 ذیل زم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مور. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بئر زلوخ، چاه که بر آن هر که رود پایش بلغزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ناقه زلوخ، ماده شتر تندرو. (از اقرب الموارد). رجوع به زلوج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَء ئی)
درآمدن کنه به چیزی که چسبیده به آن. (منتهی الارب). برچسبیدن کنه به هر کس که بر آن آویخت. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). چنگ زدن کنه به آنکه در او آویخت. (از قطر المحیط) (از ترجمه قاموس). ثابت شدن کنه به آن کس که در او آویزد. (از متن اللغه). مؤلف تاج العروس گوید: صواب در این ماده ’ر’ مهمله است و بهمین دلیل هیچیک از ائمۀ لغت، آنرا در باب ’ز’ نیاورده است. رجوع به رتوخ شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
فرونشستن خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زلوخ
تصویر زلوخ
گردنه دراز، چاه لیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمخ
تصویر زمخ
گردنه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
گرازیدن (به تکبر راه رفتن و تکبر رورزیدن)، بلندی در کوه بیابان دور
فرهنگ لغت هوشیار
گلی بهاری که گاه بوی آن سبب مرگ حیوان یا انسان شود
فرهنگ گویش مازندرانی