جدول جو
جدول جو

معنی زمزم - جستجوی لغت در جدول جو

زمزم
(دخترانه)
نام چشمه ای در نزدیکی کعبه
تصویری از زمزم
تصویر زمزم
فرهنگ نامهای ایرانی
زمزم
دعایی که زردشتیان هنگام شستن بدن یا غذا خوردن در ستایش خدای تعالی می خوانند، برای مثال چو کشکین بخوردند می خواستند / زبان ها به زمزم بیاراستند (فردوسی - ۸/۱۵۲)، زمزمه
نوعی پارچه
تصویری از زمزم
تصویر زمزم
فرهنگ فارسی عمید
زمزم
(زَ زَ)
بمعنی آهسته آهسته است چه زم را آهسته گویند. (برهان). آهسته آهسته و باملایمت و مشفقانه. (ناظم الاطباء). در فرهنگهای پارسی زم را بمعنی آهسته گرفته و زمزم را لغتاً بمعنی آهسته آهسته... دانسته اند. زم در اوستا و پهلوی بمعنی زمستان آمده... به کتب خاورشناسان راجع به واژه های اوستائی، پهلوی، اکدی، سومری و آرامی رجوع شد زم بمعنی مذکور (آهسته) نیامده... (از مزدیسنا چ 1 ص 254 متن و حاشیه). رجوع به همین کتاب شود، خوانندگی و ترنمی که به آهستگی کنندو زمزمه عبارت از آن است. (برهان). زمزمه. (فرهنگ جهانگیری). ترنم به آهستگی. (فرهنگ فارسی معین). دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را زمزمه کردن ادعیه و قسمت هایی از قرآن معنی کرده که معنی اخیر ناصواب است. و رجوع به دزی ج 1 ص 603 شود، کلماتی باشد که مغان یعنی آتش پرستان در محل ستایش باریتعالی و پرستش آتش و هنگام بدن شستن و چیزی خوردن بر زبان رانند. (برهان). دعایی که زرتشتیان آهسته و زیر لب خوانند (بهنگام خوردن و غیره). (فرهنگ فارسی معین). و آن مترداف باژ است. در کتاب التاج منسوب به جاحظ آمده پادشاهان ساسانی هنگامی که طعام ایشان حاضر می شدبر آن زمزمه می کردند و کسی به حرفی سخن نمی گفت تا بلند شود و اگر بسخن گفتن ناچار می شد بجای آن به اشاره غرض و مقصود خود را می فهماند... (حاشیۀ برهان چ معین). کلماتی که مغان در حین آتش پرستی و پرستیدن آن آهسته بزبان رانند. (فرهنگ رشیدی). کلماتی باشد مغان را در ستایش ایزد تعالی و هنگام پرستش آتش و شستن بدن و خوردن غذا آهسته بر زبان رانند. (انجمن آرا) (آنندراج). و کلماتی چند که مغان در محل ستایش باریتعالی و هنگام شستن بدن و خوردن چیزی بر زبان آرند. (ناظم الاطباء)... ابوریحان بیرونی زمزم را چنین تفسیر کرده است: ’و سروش اول من امر بالزمزمه و هو الایماء بالغنه لا بکلام مفهوم و ذلک انهم اذا صلوا و سبحوا الله وقدسوه، تناولوا الطعام فی وسط ذلک فلایمکنهم الکلام وسط الصلوه فیهمهون و یشیرون و لایتکلمون و هذا علی مااخبرنی به آدرخوراالمهندس’، یعنی سروش نخستین کسی بود که به زمزمه امر کرد وآن عبارتست از اشاره ای که لب بسته ادا شود نه با گفتار مفهوم و این امر از آن رو است که چون ایشان (زردشتیان) نماز گزارند و تسبیح خدا کنند و او را ستایش نمایند در این میان طعام تناول کنند، ناگزیر ایشان رامیسر نگردد که در میان نماز سخن گویند، پس همهمه کنند و اشاره نمایند و سخن نرانند. این روایت را من ازآذرخورای مهندس شنیده ام. مؤلف بیان الادیان نویسد: ’مغان بوقت طعام خوردن واجب دانند’. باید یادآوری کرد که زمزمه کردن پیش از غذا معمول بوده نه در وسط طعام (چنانکه ابوریحان و مؤلف بیان الادیان نوشته اند) ، چنانکه میدانیم از زمان بسیار قدیم ایرانیان را عادت بر این بود که در وقت غذا ساکت باشند و سخن نگویند. این را تا چند سال پیش از این زرتشتیان رعایت می کردند. دعاهایی که بزبان پازند یا بزبان پارسی در آغازو انجام بسیاری از قطعات به آواز معمولی خوانده میشود، ولی ادعیۀ کوچک پازند یا پارسی که در میان بندهای اوستائی می آید باید آنها را باژ گرفت و یا به عبارت دیگر زمزمه کرد. (مزدیسنا چ 1 ص 356) :
نوان اندرآمد به آتشکده
نهادند گاهی به زر آزده
نهاده بدو نامۀ ژند و است
به آواز برخواند موبد درست...
بزرگان بر او گوهر افشاندند
بزمزم همی آفرین خواندند.
فردوسی.
پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود
به زمزم همی گفت و موبد شنود.
فردوسی.
جهاندار بگرفت باژ مهان
به زمزم همی رای زد در میان.
فردوسی.
فرودآمداز اسپ و برسم بدست
به زمزم همی گفت و لب را ببست.
فردوسی.
چو کشکین بخوردند می خواستند
زبانها به زمزم بیاراستند.
فردوسی.
شهنشاه چون زمزم آراستی
دگر برسم موبدان خواستی.
فردوسی.
یکی ژند و است آر با برسمت
به زمزم یکی پاسخی پرسمت...
به زمزم بدو گفت برگوی راست
که تا موبدان موبد اکنون کجاست.
فردوسی.
تا موبد... و دین داران وزهاد خلوت سازد و به طاعت و زمزم نشیند. (نامۀ تنسر، تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
زمزم
(زِ زِ)
جماعت شتران شش ساله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به زمزمه شود
لغت نامه دهخدا
زمزم
(زِ زَ)
موضعی است به خوزستان از نواحی جندیشاپور و لفظی است عجمی. (از معجم البلدان). بر وزن درهم نام موضعی به خوزستان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
زمزم
(زَ زَ)
شتر گردن دراز. (ناظم الاطباء). نام ناقه ای. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماء زمزم، آب بسیار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زمزم
(زَ زَ)
چاهی است نزدیک خانه کعبه شرفها الله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از شرفنامۀ منیری) (از اقرب الموارد) (از برهان). و بمعنی آب آن چاه نیز آمده. (آنندراج). نام چشمه یا چاهی است نزدیک کعبه که با سودن پای اسماعیل پسر ابراهیم صلوات الله علیهما بر زمین بگشاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از برکت تو دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم.
فرخی.
بسان چاه زمزم است چشم من
که کعبۀ و حوش شد سرای او.
منوچهری.
یکی چون چشمۀ زمزم، دوم چون زهرۀ ازهر
سیم چون چنگ بوالحارث چهارم دست بویحیی.
منوچهری.
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن ویکی شوراب چه زمزم.
ناصرخسرو.
وز بیم تشنگی قیامت همیشه تو
در آرزوی قطرگکی آب زمزمی.
ناصرخسرو.
زمزم اگر ز ابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا.
ناصرخسرو.
این ناخوش و خوار و همچو خونست
وآن خوش و عزیز همچو زمزم.
ناصرخسرو.
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی.
ادیب صابر.
آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی جمله عنبر و کافور.
(از کلیله و دمنه).
او کعبۀ علوم و کف و کلک مجلسش
بودندزمزم و حجرالاسود و مقام.
خاقانی.
کعبۀ ما طرف خم، زمزم ما درد خام
مصحف ما خط جام، سبحۀ ما نام صبح.
خاقانی.
چند یاد کعبه و زمزم کنی خاقانیا
باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغیم.
خاقانی.
ای جنت انس را تو کوثر
وی کعبه قدس را تو زمزم.
خاقانی.
هر آن کس کو از این یک جرعه نوشید
مر او را کعبه و زمزم نباشد.
عطار.
آب انگور نکو خور، که مباح است و حلال
آب زمزم نخوری بد، که حرامت باشد.
ابن یمین.
چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند.
عرفی.
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنۀ زمزم آن چاه زنخدان گشتم.
نظیری (از آنندراج).
- امثال:
به چاه زمزم شاشیدن، برای کسب شهرت عملی قبیح مرتکب شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمزم آتش فشان، کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). زمزم رسن ور. (فرهنگ رشیدی).
- زمزم افشان، اشک ریزان. گریه کنان:
مصطفی کعبه ست و مهر کتف او سنگ سیاه
هر کس از بحر کف او زمزم افشان آمده.
خاقانی.
تا خیال کعبه نقش دیدۀ جان دیده اند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیده اند.
خاقانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمزم افشاندن، یعنی گریه کردن. (فرهنگ رشیدی). بانگ زدن و گریه کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل و ترکیب زمزم فشان شود.
- زمزم رسن، آفتاب. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمزم فشان، زمزم افشان. اشک ریزان:
نظاره در تو چشم ملایک، که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده.
خاقانی.
رجوع به ترکیبهای زمزم افشان و زمزم افشاندن، معجم البلدان، حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 288، 296، عقد الفرید و عیون الاخبار، نزهه القلوب ج 3، تاریخ اسلام ص 30، 45، مزدیسنا، الموشح و امتاع، تاریخ گزیده، مجمل التواریخ و القصص و دزی ج 1 ص 603 شود
لغت نامه دهخدا
زمزم
(زَ زَ)
نام کتابی است از مصنفات زردشت. (برهان). کتابی است از تصانیف زردشت. (فرهنگ رشیدی). نام کتابی است از مصنفات زردشت پیغمبر عجم و آن را ’است’ نیز گویند. مصراع: ’به زمزم همی گفت لب را ببست’، فقیر مؤلف گوید در این معنی تأمل است چه بامعنی سوم یکی می نماید که آهسته به زمزم حرفی زد یا دعائی خواند و خاموش شد... (از انجمن آرا) (از آنندراج). فصل چهاردهم از کتاب مقدس زند. (ناظم الاطباء). مسعودی در مروج الذهب چ قاهره ص 18 گوید: ’و هو (زردشت) نبی المجوس الذی اتاهم بالکتاب المعروف بالزمزمه عند عوام الناس و اسمه عندالمجوس بستاه (= اوستا) ظاهراً نظر به اینکه اوستا را به معنی زمزمه می خواندند، این نام بدان اطلاق شد. (حاشیۀ برهان چ معین). بدیهی است که این قول (قول مسعودی) اشتباه است چه هیچیک ازبیست ویک نسک اوستای عهد ساسانی چنین نامی نداشته و امروز نیز هیچکدام از قطعات اوستا و هیچیک از دعاهای مزدیسنان بزبان پازند، چنین نامی ندارد. همین اشتباه موجب شده است که فرهنگ نویسان ایرانی زمزم را نام کتابی از مصنفات زرتشت بدانند. (مزدیسنا چ 1 ص 255)
لغت نامه دهخدا
زمزم
نام چشمه یا چاهی است نزدیک کعبه که با سائیدن پای اسمعیل پسر حضرت ابراهیم صلوات الله علیهما بر زمین گشاده شد و بمعنی آب فراوان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمزمه
تصویر زمزمه
(دخترانه)
آهنگ، صدای حرف زدن آهسته، صدای آواز خواندن آهسته، صدایی که از سازهای موسیقی شنیده می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمام
تصویر زمام
مهار، افسار، کنایه از اختیار مثلاً زمام کشور در دست بیگانگان است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمزمه
تصویر زمزمه
ترنم کردن، آواز خواندن یا دعا خواندن آهسته، سخن گفتن زیر لب، کنایه از شایعه، کنایه از سرّ، راز
فرهنگ فارسی عمید
(زَزَمَ)
نام کتابی است ازمصنفات زردشت. (برهان). نام فصلی از کتاب زند. (ناظم الاطباء). نام کتابی است از مصنفات زردشت که آن را سیاه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به زمزم و خرده اوستا ص 83، 84 شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زم: زموم الاکراد محالهم. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به دزی ج 1 ص 601 ذیل زم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زِ)
جمع واژۀ زمزمه. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به زمزمه شود
لغت نامه دهخدا
(زُ زِ)
چاهی است نزدیک خانه کعبه، شرفها الله تعالی. (منتهی الارب) (از آنندراج). بمعنی زمزم. (آنندراج). نام چاهی است در نزدیکی خانه کعبه که زمزم نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زمزم شود
لغت نامه دهخدا
(زُ زِ)
ماء زمازم،آب بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، ماء زمزم و زمزام. و زمازم، ای بین الملح و العذب. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ ما)
هر علف بلندی. (ناظم الاطباء). گیاه بلند. (از اقرب الموارد). رجوع به زمّان شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
مهار و رشته که در جوف بینی شتر بندند و بر وی مهار بندند. ج، ازمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ فارسی معین). مهار و عنان شتر و اسب. ج، ازمه. (فرهنگ فارسی معین). مهار شتر باشد. گویند عربی است. (برهان). مهار شتر و رسن که در چوب بینی شتر بندند و به فتح خطاست. (غیاث). مهار شتر خصوصاً و عنان اسب عموماً. (آنندراج). ناظم الاطباء در ذیل زمام آرد: مأخوذ از تازی عنان و لگام و مهار - انتهی. مهار که ماهار نیز گویندش. (شرفنامۀ منیری). مهار. (دهار) :
زمام او طریق او و راهبر
ستام او و دست او عصای او.
منوچهری.
بر آوردم زمامش تا بناگوش
فروهشتم هویدش تا به کاهل.
منوچهری.
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افگنده ای زمام.
ناصرخسرو.
بیست و چهارش زمام ناقه ولیکن
ناله نه از ناقه، از زمام بر آمد.
خاقانی.
ز صد هزاران بختی یکی نجیب آید
که کتف احمد جای زمام او زیبد.
خاقانی.
شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ
بختی که دید یافته حبل المتین زمام.
خاقانی.
خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه.
خاقانی.
شتربانی آمد به هول و ستیز
زمام شتر بر سرم زد که خیز.
سعدی (بوستان).
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان.
سعدی.
سپهر را به کمند اطاعت تو سری است
چو باره را به لجام و چو ناقه رابه زمام.
طالب آملی (از آنندراج).
- زمام اختیار، ضبط و ربط و جلوگیری از نفس. (ناظم الاطباء) : یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیارش از دست رفته. (گلستان).
- زمام اختیار از دست کسی یا گروهی گرفتن، او یا آنان را تسلیم ارادۀ خود ساختن. سلب اختیار از آنان نمودن. او یا آنان را مطیع ساختن: انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند و مداخل حصار را فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 286).
- زمام النعل، آنچه دوال بروی بندند. (منتهی الارب). دوالی که بر نعل بندند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- زمام به دست زمانه دادن، خود را تسلیم حوادث روزگار کردن. خود را بدست سرنوشت سپردن و از هر کوششی بازماندن:
برادران و رفیقان تو همه به نوا
تو بی نوا و به دست زمانه داده زمام.
فرخی.
- زمام جهانداری، اختیار و قدرت پادشاهی و سلطنت: و عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه... سپرده. (کلیله و دمنه)... و عنان کامرانی و زمام جهانداری به ایالت و سیاست او تفویض کرده. (کلیله و دمنه).
- زمام دادن، با لفظ دادن و نهادن و سپردن کنایه از اختیار و اقتدار خود گذاشتن در کسی. (آنندراج). اختیار دادن. حکمروائی دادن. قدرت دادن. رجوع به زمام نهادن و زمام سپردن شود.
- زمام سپردن، زمام دادن. زمام نهادن. (آنندراج). اختیار دادن:
زمانه ناقۀ صالح نکشته بود که چرخ
بدست چون تو کسی خواستش سپرد زمام.
ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زآن رو سپرده اند به مستان زمام ما.
حافظ (از آنندراج).
- زمام ستاندن، سلب اختیار کردن:
ملامتم نکند هیچ کس درین سودا
که عشق می بستاند زدست عقل زمام.
سعدی.
- زمام کشتی، خطام کشتی. مهار کشتی. طناب یا زنجیری که بدان کشتی را بر ساحل یا جایی مهار کنند تا حرکت امواج موجب تغییر مکان کشتی نگردد و این غیر از لنگر است: تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ملاح گفت: کشتی را خللی هست یکی ازشما... باید که بر این ستون رود و زمام کشتی بگیرد... ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند و بیچاره متحیر بماند. (گلستان).
- زمام کشیدن با کسی، همعنانی کردن با وی:
گر شرمت است از آنکه پی ناکسی روی
پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام.
ناصرخسرو.
- زمام کشیدن هنری، هدایت فنی را بعهده گرفتن. مصدر کاری شدن. ادارۀ امری را بدست گرفتن:
هر که زمام هنری می کشد
در ره خدمت کمری می کشد.
نظامی.
- زمام گرفتن، کنایه از یکسو شدن و اجتناب گرفتن از لذات و شهوات نفسانی. (آنندراج) :
چهل روز خودرا گرفتم زمام
کادیم از چهل روز گردد تمام.
نظامی (از آنندراج).
- زمام مراد به کسی دادن، اختیار کام و کامرانی و کامروایی به وی بخشیدن:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس.
حافظ.
- زمام ناحیه ای به دست کسی دادن، او را اختیاردار امور آن نواحی کردن. فرمانروایی آن ناحیه را بدست او سپردن: بعضی ممالک را که از کفار ستده بود و شعار اسلام درآن ظاهر کرده بدو سپرد و زمام اختیار آن نواحی بدست امانت او داده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 301).
- زمام نهادن، زمام دادن. زمام سپردن. (آنندراج). اختیار دادن. اقتدار کردن:
کرد از وجود قافله سوی عدم روان
آنگه زمام جمله بدست قضا نهاد.
ناصرخسرو (ازآنندراج).
به گاهی که مولود گشتی زمام
نهاده زمانه بدستت زمام.
(شرفنامۀ منیری).
- هو زمام الامر، یعنی وی ملاک و ستون امر است. (از اقرب الموارد). القی فی یده زمام امره، وی را صاحب رای در آن قرارداد تا آنچه بخواهد فرمان دهد. (از اقرب الموارد).
- هو زمام قومه، یعنی او مقدم و صاحب امور آنان است. (از اقرب الموارد).
، ظاهراً زمام همان دیوان است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در شواهد زیر نوعی از دیوان و سمت یا ریاستی بوده است: قال کان ملک الفرس اذا امر بامر وقعه صاحب التوقیع بین یدیه و له خادم یثبت ذکره عنده فی تذکره تجمع لکل شهر فیختم علیها الملک خاتمه و تخزن ثم ینفذالتوقیع الی صاحب الزمام و الیه الختم فینفذه الی صاحب العمل فیکتب به کتاباً من الملک و ینسخ فی الاصل ثم ینفذ الی صاحب الزمام فیعرضه علی الملک... (فتوح البلدان بلاذری، از امثال و حکم ج 3 ص 1664)... و وزیر دیوان مشرق و زمام البر و زمام المغرب را به این بازیار گذاشت. رجوع به احمد بن نصر بن الحسین البازیار در همین لغت نامه و دزی شود، صاحب تاج العروس در ذیل برنامج آرد: اصلها فارسیه... و معناها زمام یرسم فیه متاع التجار و سلعهم. (از تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، نزد اهل جفر، سطر تکسیر را گویند و زمام باب آن سطر باشد که باب از وی تکسیر کنند... و چون اسمی یا کلمه ای را یکی از اقسام بسط حروف گیرند لازم است که حروف مکرر را ساقط کنند و حروفی را که خالص باشد یعنی غیرمکرر بر توالی یکدیگر ثبت نموده یک سطر سازند و آن سطر را در اصطلاح جفریان زمام گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 619)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
از قرای معروف به لخ است در شش فرسخی شهر و فعلاً مخروبه است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
بانگ کردن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، گفتن چیزی را: ماتزمزمت به شفتای، یعنی نگفتم آنرا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، زمزمه کردن برسم مجوسان: فجلس ابن المقفع یأکل و یزمزم علی عادهالمجوس. فقال له عیسی اتزمزم و انت علی عزم الاسلام. فقال اکره ان ابیت علی غیر دین (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ)
شنیده شدن آواز چیزی از دور. (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن رعد. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بانگ کردن رعد پی در پی، بانگ کردن خیل. (از اقرب الموارد) ، شنیده شدن صدای ملایم شعلۀ آتش. (از اقرب الموارد) ، دندیدن گبرکان بر نان خوردن. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، ترنم مغنی. (از اقرب الموارد). ترنم کردن. تغنی کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، جمع کردن و برگرداندن اطراف گستردۀ چیزی، حفظ کردن چیزی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ مَ)
بمعنی زمزم است که به آهستگی چیزی خواندن. (برهان). ترنمی باشد که به آهستگی کنند. (فرهنگ جهانگیری). خوانندگی و ترنم به آهستگی. (ناظم الاطباء). بمعنی نغمه و سرود مجاز است و بلفظپست کردن و آسودن و سر کردن و زدن و گشادن مستعمل. (آنندراج). نغمه و ترنم باشد که به آهستگی سرایند. (غیاث). نغمه. سرود. (فرهنگ فارسی معین) :
یکایک بگفتند با او همه
نماندند پوشیده یک زمزمه.
فردوسی.
بشنو و بو کن اگر گوشی و مغزیت هست
زمزمۀ لو کشف لخلخۀ من عرف.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی 799).
و به حس سمع از اصوات و زمزمۀ حیوانات با خبر میشود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 7). سطح او سمک سماک می بسود و دیده بان او زمزمۀ ملک می شنود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 55).
زآن زمزمه ای شنید گوشم
کآورد چو زمزمی بجوشم.
نظامی.
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمۀ حدیث یاری.
نظامی.
خفتگان را خبر از زمزمۀ مرغ سحر
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست.
سعدی.
پند حکیم بیش ازین در من اثر نمی کند
کیست که برزند یکی زمزمۀ قلندری.
سعدی.
مطرب مجلس بساز زمزمۀ عود
خادم ایوان بسوز مجمرۀ عود.
سعدی.
گفته که رمزیش نباشد ز بن
لحن بود زمزمۀ بی سخن.
امیرخسرو.
فکند زمزمۀ عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزلهای حافظ شیراز.
حافظ.
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل.
حافظ.
دی بر سر خوان کرم خواجه نشستم
این زمزمه افسانۀ زاغ است و جگربند.
صبای کاشانی.
امشب که مگر زمزمه بگشاد لبم
اطفال ترانه توأمان زاد لبم.
طالب آملی (از آنندراج).
ماه چون با تو دم از خوبی رخسار زند
مگر این زمزمه درپردۀ پندار زند.
میرصیدی طهرانی (ایضاً).
فریاد شد ز خانه همسایه ها بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند.
محمدقلی سلیم (ایضاً).
- زمزمه آوردن، زمزمه کردن:
بگوی مطرب یاران بیار زمزمه ای
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی.
طایفۀ سماع را مدعیند و متقی
زمزمه ای بیار خوش تا بدوندناخوشان.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 600).
- زمزمه پرداز، زمزمه پیرای. زمزمه سنج. سرودگوی. (ناظم الاطباء).
- زمزمه سنج، زمزمه ناک. از عالم سخن سنج و طربناک. (آنندراج) :
دور از تو بس که زمزمه سنج مصیبتم
از موج گریه شد گل بحری غبارما.
شفیع اثر (از آنندراج).
- زمزمه کردن، آهسته و زیر لب چیزی گفتن یا سرودی را خواندن:
مجلس گلزار دشت منبری از شاخ سرو
بلبل کآن دید، کرد زمزمۀ بیکران.
خاقانی.
با طایفۀ جوانان صاحبدل همدم و همقدم بودم، وقتها زمزمه کردندی و بیتی چند محققانه گفتندی. (گلستان).
توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد.
سعدی.
- زمزمه گویان، در حال زمزمه. سرودگویان. در حال ترنم و خوانندگی به آهستگی.
- ، فاختۀ کوکوکنان. (از ناظم الاطباء).
- ، سرودگوینده. سراینده. مغنی. مطرب. آوازه خوان. (ناظم الاطباء).
- زمزمه ناک، آنکه زمزمه می کند و سرود می گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به زمزم و معنی بعد شود.
، کلماتی که مغان در محل ستایش و مناجات به باری تعالی و پرستش آتش و چیزی خوردن بر زبان رانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء). زمزمه. (آنندراج). دعای زردشتیان که آهسته خوانند (بهنگام طعام خوردن و غیره) و لب بدان نگشایند، بلکه آوازی از خیشوم وحلق برآرند. (فرهنگ فارسی معین). زمزم بمعنی آهسته آهسته است و در خیابان نوشته که زمزمه در اصل زمزم است و آن مرکب از دو زم است که بمعنی آهسته باشد و چون مغان دعاهای مذهب خود آهسته آهسته خوانند بدین معنی مجازاًمستعمل گردید. (غیاث) :
در حنجره شد چو مطربان بلبل
در زمزمه شد چو موبدان قمری.
منوچهری.
رجوع به زم، زمزم و خرده اوستا ص 84 و 92 شود
آواز که از دور آید و در آن بانگ باشد، مانند بانگ مگس و بانگ رعد یا بانگ رعد که پی درپی باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بانگ رعد و صدای آتش در هنگام اشتعال. (از اقرب الموارد) ، آواز شیربیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هر آواز خفی که شنیده نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آواز خفی که فهمیده نشود. ج، زمازم. (فرهنگ فارسی معین) ، کلام مجوس وقت طعام خوردن که زبان و لب بدان نگشایند، بلکه به آوازی که از خیشوم وحلق برآید بعض آن از بعض به مطلب برسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به زمزمه شود
لغت نامه دهخدا
(زِزِ مَ)
گروه مردم و شتر یا پنجاه شتر، پاره ای از دیوان یا ددان، جماعت شتران که در آن شتر ریزه نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زمازم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سیماب. جیوه. (ناظم الاطباء). زیبق. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به سیماب، جیوه و زیبق شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
منسوب است به زمزم که چاه معروفی است در مسجدالحرام. (از انساب سمعانی). رجوع به زمزم شود
آوندی که پر از آب زمزم باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیزم
تصویر زیزم
آوای پری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمزمه
تصویر زمزمه
شنیدن آواز چیزی از دور، صدای ملایم، سخن زیر لب گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمازم
تصویر زمازم
آب لبشور آب بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمان، افسار لگام ، پیشوا رهبر گیاه بلند رشته ای که در جوف بینی شتر کنند و بروی مهار بندند، مهار عنان (شتر و اسب) جمع ازمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمزمه
تصویر زمزمه
((زَ زَ مِ))
ترنم کردن، نغمه، دعایی که زردشتیان آهسته و زیر لب خوانند، هر آوازی که به آهستگی خوانده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمام
تصویر زمام
((زِ))
مهار، عنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمزمه
تصویر زمزمه
ترنم
فرهنگ واژه فارسی سره
پچ پچ، ترنم، درگوشی، نجوا، سرود، نغمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آوازی با صدای نرم و آهسته
فرهنگ گویش مازندرانی