جدول جو
جدول جو

معنی زمجی - جستجوی لغت در جدول جو

زمجی
(زِمِجْ جا / زِمَجْ جا)
دم غزۀ مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیخ دم پرنده. (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعد شود
لغت نامه دهخدا
زمجی
(زِ مِجْ جی)
در شرح نصاب بمعنی دنبه و در شرح دیگر بمعنی بیخ طائر نوشته و در منتخب محل روئیدن دم مرغ. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع بمادۀ قبل و بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمج
تصویر زمج
جسمی بلوری حلال در آب با خاصیت قبض بسیار که در نساجی و داروسازی و رنگرزی کاربرد دارد، زاج سفید، سولفات پتاس و آلومینیم، زمه، شبّ یمانی، شبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجی
تصویر مجی
آمدن، رسیدن، فرا رسیدن، پدیدار گشتن، بازگشتن، اتفاق افتادن، برازنده بودن، متناسب بودن، متولد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمی
تصویر زمی
زمین، سطحی که در زیر پا قرار دارد مثلاً چادرش روی زمین کشیده می شد برای مثال در معرفت دیدۀ آدمی ست / که بگشوده برآسمان و زمی ست (سعدی۱ - ۱۷۷)، هرگل رنگین که به باغ زمی ست / قطره ای از خون دل آدمی ست (نظامی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ عی ی)
مردم فرومایه و زودخشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریعالغضب. (اقرب الموارد) ، مرد زیرک و رسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خسیس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ)
خشمناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ مَ)
مرغی است به فارسی دوبرادران گویند، لانه اذا عجز عن صیده اعانه اخوه. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغی گوشتخوار و درنده که دوبرادران و زمنج گویند. (ناظم الاطباء). نوعی پرنده که بدان شکار کنند کوچکتر از عقاب. ج، زمامج. (از اقرب الموارد). مرغی است که آن را دوبرادران می گویند و بعضی گویند مرغی است شکاری و خوش منظر از جنس سیاه چشم یعنی از جنس چرغ و شاهین. (برهان). کبوترگیر. (دهار). به فارسی چرغ و به ترکی او تلکو نامند و از جملۀ سباع طیور است... (تحفۀ حکیم مؤمن). زمچ. زمنج، فوکون. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، لکلرک ج 2 ص 216، اختیارات بدیعی، صبح الاعشی ج 2 ص 54 و المعرب جوالیقی ص 170، 171 شود.
- زمج الماء، نوعی از مرغان آبی. نورس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرغی است که در مصر آن رانورس گویند و آن سپید است و به اندازۀ کبوتر و یا بزرگتر از آن و به هوا پرد و سپس خود را به آب زند وماهی را شکار کند و جز ماهی چیزی نخورد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ جَی ی)
از وادیهای عمان است واقع در یک فرسخی آن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جانوری است کوچک مانند ملخ که پیوسته بر روی علفها میگردد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ جی ی / ی)
آمیغی.
- ترکیب مزجی، آن است که دو کلمه را که هریک معنی جداگانه دارند با یکدیگر ترکیب کنند و نام یک شخص نهند چون ’معدی کرب’ که هر دو کلمه نام یک شخص است و هرجزء دلالت بر معنی مستقلی ندارد. بخلاف ترکیب اسنادی
لغت نامه دهخدا
(مُ جا)
چیز اندک. مؤنث آن مزجات است. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیز اندک و بی قدر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَجْ جا)
رجل مزجی، مردی که خویشتن را به گروهی چسباند که از ایشان نبود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و مزلّج. (اقرب الموارد). و رجوع به مزلج شود
کشتی به شتاب رانده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ جا)
ماده شتر تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اشتر زودرو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُو)
زوجیّه. منسوب به ازدواج و نکاح. (ناظم الاطباء). رجوع به دزی ج 1 ص 611 شود
منسوب به زوج و منکوح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابن شلوم بقول حبیب السیر نبیرۀ شمعون و یکی از نقبای اسباط بود و چون زانیه را بخانه برد، بلیۀ طاعون در میان سپاه یوشع شیوع یافت و فنحاص بن... ابن هرون که در سلک عظماء اسرائیلیان انتظام داشت... سر زمری و آن را بر سر نیزه کرده... (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 105). رجوع به قاموس کتاب مقدس 678 ذیل فینخاس و مجمل التواریخ و القصص ص 205 شود
ترتیب یافته، رئیس شمعونیان است. (سفر اعداد 25: 14) ، شخصی از نسل یهودا. (اول تواریخ ایام 2، 6) ، شخصی که سردار ایله بن بعشا بوده، پس از آن بر اسرائیل سلطنت یافت. (اول پادشاهان 16:9-20). (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(زِمِکْ کا)
دمغزۀ جانور پرنده یا تمامی دم آن یا بن دم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در شرح نصاب بمعنی دم مرغ و در شرحی بمعنی بیخ دم طائر نوشته و در منتخب محل روئیدن دم مرغ. (آنندراج). زمجّی ̍. رجوع به همین کلمه و زمک شود
لغت نامه دهخدا
(زِ جی ی)
واحد زنج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک نفر زنگی. زنجی. زنگی. ازاهالی زنگ. (از ناظم الاطباء). منسوب به زنگ. از اهل زنگ. یک تن از مردم زنج. از مردم زنج. از مردم زنگبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنگی شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پلنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زاج، نعت فاعلی از زجو، رجوع به زاج شود، حقیر و اندک، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نسبتی است به زاج، رجوع به زاج شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نا)
جمع واژۀ زمین. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به زمین (بر جای مانده) شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ مِ)
موضعی است در خراسان و احمد زمجی به آن موضع منسوب است. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از دهستانهای بخش ششتمد شهرستان سبزوار و مرکز آن ششتمد است. این دهستان از خاور به دهستان شامکان و از باختر به دهستان فروغن و همائی و از شمال به کال شور و بخش حومه سبزوار و از جنوب به دهستان خواشید محدود است. ناحیه ای است کوهستانی و از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و 6770 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زِ مِجْ جَ)
زمجهالظلیم، نوک شترمرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ مَ)
آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج، زماجر. (ناظم الاطباء). رجوع به زمجره شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
تیر باریک از نی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کلک دراز. ج، زماجر، زماجیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بهمنیار در شرح و توضیح بعض کلمات و عبارات تاریخ بیهق آرد: نام یکی از بخش های جنوبی سبزوار است و در این بخش دیهی است معروف به دیه زمین، لیکن اهل قلم دیه زمیج می نویسند. مؤلف تاریخ بیهق این کلمه را بمعنی زمین بر دهنده نوشته و این معنی در فرهنگهای فارسی که در دست است، یافته نشد. رجوع به تاریخ بیهق چ دانش ص 36، 109، 145 و 155، زمج در همین لغت نامه و زمیخ شود
لغت نامه دهخدا
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگین دو برادران از مرغان شکاری صمغ (مطلقا)، زاج زاگ. پرنده ایست شکاری از نوع عقاب و کوچکتر از آن و به رنگ او سرخی غلبه دارد. یا زمج مائی (آبی) پرنده ایست آبی سفید رنگ بقد کبوتر و جز ماهی چیزی نخورد نورس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمجی
تصویر شمجی
ماده شتر تند رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجی
تصویر زنجی
زنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجی
تصویر زنجی
((زَ نْ))
سیاه پوست، زنگی
فرهنگ فارسی معین
همراه، باهم، باهم راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
سیب زمینی بزرگ و سالم
فرهنگ گویش مازندرانی