ترس و وهم. (برهان). ترس و بیم. (فرهنگ جهانگیری). ترس. بیم. هول. هراس. (ناظم الاطباء). زلیفن. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی بیم و تهدید و انتقام و آن را زلیفن به اضافۀ نون در آخر نیز گفته اند، چنانکه پاداش، پاداشن، گذارش، گذارشن، ریم، ریمن، رنج و رنجن... (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
ترس و وهم. (برهان). ترس و بیم. (فرهنگ جهانگیری). ترس. بیم. هول. هراس. (ناظم الاطباء). زلیفن. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی بیم و تهدید و انتقام و آن را زلیفن به اضافۀ نون در آخر نیز گفته اند، چنانکه پاداش، پاداشن، گذارش، گذارشن، ریم، ریمن، رنج و رنجن... (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
هم سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج). هم قسم، هم عهد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). آنکه با تو عهد کرده باشد. هم پیمان. حلف. ج، حلفاء. (منتهی الارب) (آنندراج). - حلیف الفراش، آنکه بر اثر بیماری در بستر افتاده باشد: بعلتی صعب ممتحن گشت و حلیف الفراش شد. (ترجمه تاریخ یمینی). از هول حادثه بیست روز حلیف الفراش شدم. (ترجمه تاریخ یمینی). ، در شعر ساعده بن حویه، سنان تیز یا اسب بانشاط. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد فصیح. (دهار). مرد تیززبان. (از مهذب الاسماء). - حلیف اللسان، تیززبان و فصیح. (از منتهی الارب) (آنندراج)
هم سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج). هم قسم، هم عهد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). آنکه با تو عهد کرده باشد. هم پیمان. حِلف. ج، حلفاء. (منتهی الارب) (آنندراج). - حلیف الفراش، آنکه بر اثر بیماری در بستر افتاده باشد: بعلتی صعب ممتحن گشت و حلیف الفراش شد. (ترجمه تاریخ یمینی). از هول حادثه بیست روز حلیف الفراش شدم. (ترجمه تاریخ یمینی). ، در شعر ساعده بن حویه، سنان تیز یا اسب بانشاط. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد فصیح. (دهار). مرد تیززبان. (از مهذب الاسماء). - حلیف اللسان، تیززبان و فصیح. (از منتهی الارب) (آنندراج)
راه میان دو کوه، وادی میان دو کوه، مدفع آب و راه در کوه به هر طور که باشد، راه، مرد تیزفهم و چرب زبان. (منتهی الارب) ، جامه ای که میان شکافته هر دو طرف آن را به هم منظم گردانند، روز دویم از زائیدن ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه:رکبها یوم خلیفها، شیر که فله از آن گرفته باشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خلف. خلف. خلف، زنی که موها را در قفا فروفرستاده باشد، سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، وصف پیراهنی است که کهنۀ آن را بیرون کرده دوخته باشند. (منتهی الارب). منه: قمیص خلیف
راه میان دو کوه، وادی میان دو کوه، مدفع آب و راه در کوه به هر طور که باشد، راه، مرد تیزفهم و چرب زبان. (منتهی الارب) ، جامه ای که میان شکافته هر دو طرف آن را به هم منظم گردانند، روز دویم از زائیدن ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه:رکبها یوم خلیفها، شیر که فله از آن گرفته باشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خُلُف. خُلف. خِلف، زنی که موها را در قفا فروفرستاده باشد، سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، وصف پیراهنی است که کهنۀ آن را بیرون کرده دوخته باشند. (منتهی الارب). منه: قمیص خلیف
زیاده کردن در سخن و افزودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیاده کردن در سخن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). تزریف. (از متن اللغه) ، فراپیش شدن. (مجمل اللغه). تقدیم چیزی. (از المنجد). و رجوع به تزریف و تقدیم در همین لغت نامه شود
زیاده کردن در سخن و افزودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیاده کردن در سخن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). تزریف. (از متن اللغه) ، فراپیش شدن. (مجمل اللغه). تقدیم چیزی. (از المنجد). و رجوع به تزریف و تقدیم در همین لغت نامه شود
موضعی است درشعر عبید بن ایوب اللص ّ آنجا که میگوید: ألا لیت شعری هل تغیربعدنا عن العهد قارات الظلیف الفوارد و هل رام عن عهدی ودیک ٌ مکانه الی حیث یفضی سیل ذات المساجد. (معجم البلدان)
موضعی است درشعر عبید بن ایوب اللص ّ آنجا که میگوید: ألا لیت شعری هل تغیربعدنا عن العهد قارات الظلیف الفوارد و هل رام عن عهدی وُدَیْک ٌ مکانه الی حیث یفضی سیل ذات المساجد. (معجم البلدان)
تهدید بود یعنی ترسانیدن. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 360). تهدید کردن. ترسانیدن. (برهان) (آنندراج). تهدید و تخویف و سبب ترسیدن شدن. (ناظم الاطباء). ترسانیدن. (شرفنامۀ منیری). تهدید. بیم کردن. (اوبهی). تهدید. (فرهنگ رشیدی). - زلیفن بستن، کینه کشیدن. انتقام گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). - زلیفن کردن، تهدید کردن. تحذیر کردن: سیاست کردنش بهتر سیاست زلیفن کردنش بهتر زلفین. منوچهری. کرده ست ایزد زلیفنت به قران در عذر بیفتاد از آنکه کرد زلفین. ناصرخسرو. ، ترسیدن. بیم کردن. (برهان) (آنندراج). ترس و بیم. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). ترسیدن. (اوبهی) : از لب تو مر مرا هزار امید است وز سر زلفت مرا هزار زلیفن. فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 360). ، کینه و انتقام. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انتقام. (فرهنگ رشیدی) ، چرخی را نیز گویند که بدان پنبه دانه را از پنبه جدا کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : سلیمان در غضب شد گویی از باد که بستش دست و پا اندر زلیفن. داود شیرازی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
تهدید بود یعنی ترسانیدن. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 360). تهدید کردن. ترسانیدن. (برهان) (آنندراج). تهدید و تخویف و سبب ترسیدن شدن. (ناظم الاطباء). ترسانیدن. (شرفنامۀ منیری). تهدید. بیم کردن. (اوبهی). تهدید. (فرهنگ رشیدی). - زلیفن بستن، کینه کشیدن. انتقام گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). - زلیفن کردن، تهدید کردن. تحذیر کردن: سیاست کردنش بهتر سیاست زلیفن کردنش بهتر زلفین. منوچهری. کرده ست ایزد زلیفنت به قران در عذر بیفتاد از آنکه کرد زلفین. ناصرخسرو. ، ترسیدن. بیم کردن. (برهان) (آنندراج). ترس و بیم. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). ترسیدن. (اوبهی) : از لب تو مر مرا هزار امید است وز سر زلفت مرا هزار زلیفن. فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 360). ، کینه و انتقام. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انتقام. (فرهنگ رشیدی) ، چرخی را نیز گویند که بدان پنبه دانه را از پنبه جدا کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : سلیمان در غضب شد گویی از باد که بستش دست و پا اندر زلیفن. داود شیرازی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
بدحال، خوار. ذلیل، جای سخت، کار دشوار، بلای شدید، سختی و درشتی، بن گردن. ج، ظلف، ظلف، ظلیف النفس،نزه النفس. ظلف النفس، ذهب به ظلیفاً، مفت و رایگان و بی بها برد آن را، تمام. کامل. کل ّ. همه: اخذه بظلیفه و بظلیفته، أی کله
بدحال، خوار. ذلیل، جای سخت، کار دشوار، بلای شدید، سختی و درشتی، بُن گردن. ج، ظُلف، ظُلُف، ظلیف النفس،نزه النفس. ظلف النفس، ذهب به ظلیفاً، مفت و رایگان و بی بها برد آن را، تمام. کامل. کل ّ. همه: اَخذه بظلیفه و بظلیفته، أی کله