جدول جو
جدول جو

معنی زلیج - جستجوی لغت در جدول جو

زلیج
نوعی آجر کاشی که رنگ و نقش نامطبوع دارد، درالجزایر و جز آن: و حیطانها بالقاشانی و هو شبه الزلیج عندنا. (ابن بطوطه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
زلیج
(تَ)
زلج. سبک رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زلیج
کلید شده، سرسره لغزگاه
تصویری از زلیج
تصویر زلیج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد، شاخابه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلیف
تصویر زلیف
زلیفن، ترس، بیم، تهدید، کینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلیج
تصویر قلیج
شمشیر، ابزاری آهنی با تیغه ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زویج
تصویر زویج
نوعی خوراک که از تکه های رودۀ گاو یا گوسفند پر شده از پیه و گوشت تهیه می شود، زونج، زنّاج، زیچک، لکانه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
تیر نیک تراش. (منتهی الارب) (آنندراج). تیر نیک تراشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِلْ لی یَ)
زیلو. (دهار). گستردنی. معرب زیلو. ج، زلالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به زیلو شود
لغت نامه دهخدا
(زُ جَ)
منزلی است حاجیان را در راه بصره و مکه نزدیک سواج. و این کلمه علم منقول است از زجیج مصغر زج. در شعر زیر از عدی بن رقاع نام این منزل را با حاء (مهمله) خواندم:
اطربت ام رفعت لعینک غدوه
بین المکیمن و الزجیح حمول.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زُ جَ)
مصغر زج. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
محلوج. (منتهی الارب) (آنندراج). پنبۀ بریده. (مهذب الاسماء). پنبۀ زده. ندیف. شیده. واخیده. مندوف. منفوش. فلخمیده. فلخیده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- قطن حلیج، پنبه که از تخم جدا کرده باشند. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تابان و روشنی دهنده. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قدر. اندازه. مقدار. وجب. شبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِلْ لی)
معرب بیله. بلیج السفینه، بیلۀ کشتی. (منتهی الارب). بلیج السفینه، معرب است و آن شناخته نیست. (از تاج العروس). پاروب کشتی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آواز صدای گلو را گویند. (برهان). آواز گلو. (فرهنگ جهانگیری). آواز و صدایی که از گلو برآید. (انجمن آرا) (آنندراج). آواز و صدای گلو. فواق. آروغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
شتر مادۀ سریع تیزرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآوردن سخن را و روان گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیرون کردن سخن و روان گردانیدن آن یعنی افشای آن. (از اقرب الموارد). افشای سخن بین مردم. (از المنجد) ، به اندک چیزی زندگی را بسر بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلوج
تصویر زلوج
راه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیه
تصویر زلیه
پارسی تازی شده زیلو گستردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیل
تصویر زلیل
آب صاف و گوارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیق
تصویر زلیق
شلیل، ماهی لیز آفگانه (جنین سقط شده) نسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیف
تصویر زلیف
ترس و وهم، ترس و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیج
تصویر سلیج
طعام لذیذ که زود از گلو فرو برود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
صاحب عجب و تکبر، خودستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلیج
تصویر قلیج
ترکی شمشیر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلاج
تصویر زلاج
کلندر چوب بند پشت در
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی خوراکی که از قطعات روده گاو یا گوسفند آکنده از پیه و گوشت تهیه میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیج
تصویر حلیج
پنبه واخیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیج
تصویر غلیج
((غَ))
بیلی که با آن زمین را هموار کنند، بتی که تراشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زویج
تصویر زویج
((زَ))
زویش، نوعی خوراک که از قطعات روده گاو یا گوسفند آکنده از پیه و گوشت تهیه کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
((خَ))
بخشی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد و سه طرف آن خشکی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
((کَ))
صاحب عجب، متکبر، خودستا، چرک، ریم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
آبکند، کنداب، آبگیر
فرهنگ واژه فارسی سره