درجه و منزلت و نزدیکی... و در فارسی گاهی مجازاً بمعنی دوستی آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی زلفه. نزدیکی و منزلت: این است تواریخ و کتب که هر یکی از آن صراط الفت و بساط زلفت و حظایر انس و محک خواطر... و غایات آیات مقامات و عناصر آداب و اواصر انساب واسباب است. (تاریخ بیهق ص 20). و اسباب زلفت و قربت بحضرت کبریاء جل جلاله و تعالی... متأکد شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). رجوع به زلفه شود
درجه و منزلت و نزدیکی... و در فارسی گاهی مجازاً بمعنی دوستی آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی زلفه. نزدیکی و منزلت: این است تواریخ و کتب که هر یکی از آن صراط الفت و بساط زلفت و حظایر انس و محک خواطر... و غایات آیات مقامات و عناصر آداب و اواصر انساب واسباب است. (تاریخ بیهق ص 20). و اسباب زلفت و قربت بحضرت کبریاء جل جلاله و تعالی... متأکد شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). رجوع به زلفه شود
زلف زیبا، برای مثال همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود / همیشه گوشم زی مردم سخن دان بود (رودکی - ۴۹۹)، پیام من بگو آن سیم تن را / شکسته زلفکان پرشکن را (فخرالدین اسعد - ۱۱۳)
زلف زیبا، برای مِثال همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود / همیشه گوشم زی مردم سخن دان بود (رودکی - ۴۹۹)، پیام من بگو آن سیم تن را / شکسته زلفکان پرشکن را (فخرالدین اسعد - ۱۱۳)
کاسه و پنگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کرانۀ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نزدیکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : فلما راوه زلفه سیئت وجوه الذین کفروا و قیل هذاالذی کنتم به تدعون. (قرآن 27/67). معنی آیه، پس چون ببینند آن نزدیک، بد شود چهره های آنانکه کافر شدند و گفته شود: این است آنچه بودید آن را میخواستید (این است آنچه را که میخواستید). و بنابراین زلفه در این آیه بمعنی نزدیک است، منزلت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پاره ای از شب یا از اول شب. (ترجمان القرآن). پاره ای از شب یا از اول شب. (دهار). ج، زلف، زلفات، زلفات، زلفات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زلف شود
کاسه و پنگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کرانۀ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نزدیکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : فلما راوه زلفه سیئت وجوه الذین کفروا و قیل هذاالذی کنتم به تدعون. (قرآن 27/67). معنی آیه، پس چون ببینند آن نزدیک، بد شود چهره های آنانکه کافر شدند و گفته شود: این است آنچه بودید آن را میخواستید (این است آنچه را که میخواستید). و بنابراین زلفه در این آیه بمعنی نزدیک است، منزلت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پاره ای از شب یا از اول شب. (ترجمان القرآن). پاره ای از شب یا از اول شب. (دهار). ج، زُلَف، زُلَفات، زُلُفات، زُلْفات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زلف شود
قچقار شاخ درهم پیچیده یا یک شاخ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سرویش بهم پیچیده باشد. (مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی). آنکه سروش بر هم پیچیده باشد. (مصادر زوزنی). تیس (آهو، گوسفند و بز کوهی نر) که یک شاخ آن خمیده باشد. (از اقرب الموارد).
قچقار شاخ درهم پیچیده یا یک شاخ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سرویش بهم پیچیده باشد. (مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی). آنکه سروش بر هم پیچیده باشد. (مصادر زوزنی). تیس (آهو، گوسفند و بز کوهی نر) که یک شاخ آن خمیده باشد. (از اقرب الموارد).
یکی از دو کنیزکی است که لیان خال یعقوب پس از دادن دختر خود لیا، به یعقوب به خانه یعقوب فرستاد و از این کنیزک دو پسر از دوازده سبط یعقوب که کادواشیر و به روایتی جادواشر باشند به وجود آمد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 59 شود
یکی از دو کنیزکی است که لیان خال یعقوب پس از دادن دختر خود لیا، به یعقوب به خانه یعقوب فرستاد و از این کنیزک دو پسر از دوازده سبط یعقوب که کادواشیر و به روایتی جادواشر باشند به وجود آمد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 59 شود
کلفه. سختی. رنج. مشقت. (فرهنگ فارسی معین). زحمت و رنج و محنت و تصدیع. (ناظم الاطباء). دشواری. رنج. مشقت. ج، کلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پیش از ملاقات ناصرالدین از کلفت نزول و مباشرت زمین خدمت به حکم ضعف شیخوخت و مراعات کبرسن استعفا خواسته بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 127). او را آنجایگاه بگذاشت و صیانت او از کلفت سفر و مشقت خطر رعایت فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 239). و رجوع به کلفه شود، تکلیف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، درخواستن چیزی از کسی که او را از آن رنج بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کلفه. سختی. رنج. مشقت. (فرهنگ فارسی معین). زحمت و رنج و محنت و تصدیع. (ناظم الاطباء). دشواری. رنج. مشقت. ج، کُلَف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پیش از ملاقات ناصرالدین از کلفت نزول و مباشرت زمین خدمت به حکم ضعف شیخوخت و مراعات کبرسن استعفا خواسته بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 127). او را آنجایگاه بگذاشت و صیانت او از کلفت سفر و مشقت خطر رعایت فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 239). و رجوع به کلفه شود، تکلیف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، درخواستن چیزی از کسی که او را از آن رنج بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
حوض پرآب. ج، زلف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جای گرد آمدن آب باران پرآب. (منتهی الارب) (آنندراج). جای گرد آمدن آب باران که پر باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کاسۀ بزرگ و پنگان سبز، صدفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کاسۀ نزدیک تک، کرانۀ کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سنگ هموار و تابان، زمین درشت، زمین روفته، جای برابر و هموار از کوه نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زن یا روی آن، مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روضه. (معجم متن اللغه)
حوض پرآب. ج، زَلَف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جای گرد آمدن آب باران پرآب. (منتهی الارب) (آنندراج). جای گرد آمدن آب باران که پر باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کاسۀ بزرگ و پنگان سبز، صدفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کاسۀ نزدیک تک، کرانۀ کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سنگ هموار و تابان، زمین درشت، زمین روفته، جای برابر و هموار از کوه نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زن یا روی آن، مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روضه. (معجم متن اللغه)
جمع واژۀ زله. (ناظم الاطباء). بمعنی لغزش ها مراد ازآن خطاها. (غیاث اللغات) (آنندراج) : زلات او به نظر عفو و اغماض ملاحظه می افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). رسولان به شفاعت تجاوز از زلات اخلاطیان چند نوبت بفرستادند. (جهانگشای جوینی)
جَمعِ واژۀ زله. (ناظم الاطباء). بمعنی لغزش ها مراد ازآن خطاها. (غیاث اللغات) (آنندراج) : زلات او به نظر عفو و اغماض ملاحظه می افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). رسولان به شفاعت تجاوز از زلات اخلاطیان چند نوبت بفرستادند. (جهانگشای جوینی)
درشت و ناهموار را خوانند. (برهان). گنده و درشت و ناهموار. (غیاث). زشت و ناهموار. (آنندراج). ضخیم. ستبر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول عامه، ضخیم. ضخم. حجیم. سطبر. زفت. هنگفت. تناور. قطور. مقابل نازک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به پوست کلفت، سبیل کلفت، کمر کلفت، گردن کلفت، لب کلفت شود، در تداول عامه، درشت. خشن. (فرهنگ فارسی معین). سخن درشت. دشنام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - حرف کلفت، سخن زشت و درشت ناخوشایند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلفت بار کسی کردن، دشنام یا سخنهای درشت بدو گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلفت پران، کلفت گو. در تداول عامه، آنکه سخنان درشت و خشن گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد و ترکیب کلفت گو شود. - کلفت پراندن، به بزرگتر و شریف تر از خودی سخنان درشت و کنایات زشت گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود. - کلفت پرانی، چگونگی کلفت پران. کلفت گویی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به دو ترکیب قبل شود. - کلفت گفتن، در تداول عامه، سخنان درشت و توهین آمیز گفتن. (فرهنگ فارسی معین). سخنان زننده گفتن. سخنان درشت و خشن گفتن. دشنام گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیبات قبل شود. - کلفت گو، آنکه کلفت گوید. کلفت پران. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلفت پران شود. - کلفت گوی. رجوع به ترکیب قبل شود. - کلفت گویی، چگونگی کلفت گوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلفت پرانی. و رجوع به کلفت گو و کلفت پرانی شود. - کلفت و زمخت، از اتباع است. سخن درشت و دشنام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلفت و زمخت گفتن. رجوع به کلفت گفتن و ترکیب قبل شود. ، بلند و جهوری (در آواز) : صدا کلفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، در تداول عامه، متمول. ثروتمند: مرد کلفتی است. (فرهنگ فارسی معین)
درشت و ناهموار را خوانند. (برهان). گنده و درشت و ناهموار. (غیاث). زشت و ناهموار. (آنندراج). ضخیم. ستبر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول عامه، ضخیم. ضخم. حجیم. سطبر. زَفت. هنگفت. تناور. قطور. مقابل نازک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به پوست کلفت، سبیل کلفت، کمر کلفت، گردن کلفت، لب کلفت شود، در تداول عامه، درشت. خشن. (فرهنگ فارسی معین). سخن درشت. دشنام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - حرف کلفت، سخن زشت و درشت ناخوشایند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلفت بار کسی کردن، دشنام یا سخنهای درشت بدو گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلفت پران، کلفت گو. در تداول عامه، آنکه سخنان درشت و خشن گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد و ترکیب کلفت گو شود. - کلفت پراندن، به بزرگتر و شریف تر از خودی سخنان درشت و کنایات زشت گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود. - کلفت پرانی، چگونگی کلفت پران. کلفت گویی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به دو ترکیب قبل شود. - کلفت گفتن، در تداول عامه، سخنان درشت و توهین آمیز گفتن. (فرهنگ فارسی معین). سخنان زننده گفتن. سخنان درشت و خشن گفتن. دشنام گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیبات قبل شود. - کلفت گو، آنکه کلفت گوید. کلفت پران. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلفت پران شود. - کلفت گوی. رجوع به ترکیب قبل شود. - کلفت گویی، چگونگی کلفت گوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلفت پرانی. و رجوع به کلفت گو و کلفت پرانی شود. - کلفت و زمخت، از اتباع است. سخن درشت و دشنام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلفت و زمخت گفتن. رجوع به کلفت گفتن و ترکیب قبل شود. ، بلند و جهوری (در آواز) : صدا کلفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، در تداول عامه، متمول. ثروتمند: مرد کلفتی است. (فرهنگ فارسی معین)
خو کردن و دوستی، و به لفظ دادن و نهادن و کردن استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و نیز با یافتن و داشتن صرف شود. الفه. انس گرفتن و دوستی. (از اقرب الموارد). خوگرفتگی. (صراح). خو گرفتن به کسی. خوگرشدن. خوگری. انس. همدمی. آمیزش. با هم آمیختن. سازواری. الف. رجوع به الفه شود: بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 518). خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش بازشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 688). دو مهتر (قدرخان و محمود) باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 72). جز که سخن یافتن ملک را هیچ نه مایه ست و نه نیز الفت است. ناصرخسرو. امیر منوچهر پدر را از روی الفت گفت... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 372). نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت. حافظ.
خو کردن و دوستی، و به لفظ دادن و نهادن و کردن استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و نیز با یافتن و داشتن صرف شود. الفه. انس گرفتن و دوستی. (از اقرب الموارد). خوگرفتگی. (صراح). خو گرفتن به کسی. خوگرشدن. خوگری. انس. همدمی. آمیزش. با هم آمیختن. سازواری. اِلف. رجوع به اُلفَه شود: بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 518). خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش بازشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 688). دو مهتر (قدرخان و محمود) باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 72). جز که سخن یافتن ملک را هیچ نه مایه ست و نه نیز الفت است. ناصرخسرو. امیر منوچهر پدر را از روی الفت گفت... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 372). نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت. حافظ.