جدول جو
جدول جو

معنی زقلاب - جستجوی لغت در جدول جو

زقلاب
(زِ)
نام پسر ’حکمه’ که هازل و مسخرۀ ولید بن عبدالملک بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلاب
تصویر قلاب
آلت فلزی سرکج و نوک تیز مانند چنگک ماهیگیری، چنگک، کجک، آکج
قلاب کمر: قلاب کمربند، حلقه یا سگک متصل به کمربند که کمربند با آن بسته می شود، گل کمربند
قلاب گرفتن: دو دست را در جلو به هم متصل کردن به طوری که کسی بتواند پا در آن بگذارد و بالا برود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سقلاب
تصویر سقلاب
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، هزد، ویدستر، سگ لاب، سمور آبی، بیدستر، بیدست، قندس، بادستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلاب
تصویر قلاب
برگرداننده، دگرگون کننده، گرداننده از سره به ناسره، آنکه پول قلب سکه بزند
فرهنگ فارسی عمید
(صَ / صِ)
کلمه معرب است و صقلب و بندرت صقلاب و نیز سقلاب یا صقلاب آمده است. جمع آن صقالبه. این کلمه بدون شک مأخوذ از کلمه یونانی اسکلابنوی، اسکلابوی میباشد. (دائره المعارف اسلامی فرانسه). مؤلف قاموس الاعلام آرد: اعراب اسلاوها را به این نام (صقلاب) میخوانند و در اثر بعد مسافت و فقدان وقایع تاریخی مشهور، معلومات جغرافیون عرب در حق اینان بسیار مشوش است. احمد بن فضلان اول کسی است که در حق اینان اطلاعات و اخباری بیان کرده و وی از طرف المقتدرباﷲ خلیفۀ عباسی بسمت سفیری نزد پادشاه صقالبه اعزام شده بود. (قاموس الاعلام ترکی). و مؤلف حدود العالم آرد: صقلاب ناحیتی است مشرق وی بلغار اندرونی است و بعضی از روس و جنوب وی بعضی از دریای کرز است و بعضی از روم و مغرب وی و شمال وی همه بیابانهای ویرانی شمال است. و این ناحیتی است بزرگ و اندر وی درختان سخت بسیار است پیوسته وایشان اندر میان درختان نشسته اند و ایشان را کشت نیست مگر ارزن. و انگور نیست و لکن انگبین سخت بسیار است. نبید و آنچ بدو ماند از انگبین کنند و خنب نبیدشان از چوب است و مرد بود که هر سالی از آن صد خنب نبید کند. و رمه های خوک دارند همچنانک رمۀ گوسپند و مرده را بسوزانند و چون مردی بمیرد اگر زنش مر او را دوست دارد خویشتن را بکشد. و ایشان همه پیراهن و موزه تا بکعب پوشند. و همه آتش پرستند و ایشان را آلاتهای رود است که بزنند که اندر مسلمانی نیست و سلاحشان سپر و زوبین و نیزه است و پادشای صقلاب را بسموت سویت خوانند و طعام ملوک ایشان شیر است و همه بزمستانها اندر کازه ها و زیرزمینها باشند و ایشان را قلعه ها و حصارهای بسیار است و جامۀ ایشان بیشتر کتان است و پادشاه را خدمت کردن واجب دارند اندر دین. و ایشان را دو شهرست و ابنیت: نخستین شهری است بر مشرق صقلاب. و بعضی به روسیان مانند، خرداب شهری بزرگ است و مستقر پادشا است. (حدود العالم چ تهران ص 107). این نام بمجموعۀ اقوامی که در اروپا از سرحدهای ونسی تا اورال و بخشی بزرگ از آسیای مرکزی و جنوبی پخش شده اند، اطلاق میشود. از نظر نژاد قوم اسلاو هند و اروپائی است. (برهان قاطع چ دکتر معین حاشیۀ 4 ص 1147). رجوع به اسلاو در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
کوهی است در دیار بنی اسد. بشربن عمرو بن مرند در آن به قتل رسید. خرنق دختر هفان بن بدر درباره آن اشعاری دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَلْ لا)
گرداننده از سره به ناسره. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) ، آنکه پول قلب سکه میکند. (ناظم الاطباء). آنکه بر زر قلب سکه زند. (آنندراج) :
خموش حافظ و این نکته های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است.
حافظ.
، دغاباز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر
از مهر خلیفه چه نویسد زر قلاب ؟
خاقانی.
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزوّر آمد و خائن چو سکۀ قلاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بیماریی است دل را، بیماریی است که شتر را به روزی بکشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُلْ لا)
خار آهنی خمیدۀ حلقه مانند که چیزی بدان توان آویخت. (غیاث اللغات). چنگک.
، در اصطلاح تیراندازان، نوعی از کشیدن کمان. (آنندراج) :
تا پنجه به قلاب زدی سوی کمان
از زور تو خم گرفت ابروی کمان.
ملاطغرا (از آنندراج).
، دو آهن چون جوالدوزی، یا دو استخوان که بدان بافند. (یادداشت مؤلف) ، آهن پارۀ سرتیز و کج که بدان ماهی شکار کنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
مرغها را دام گسترده ست امواج نسیم
ماهیان را نیش قلاب است موج چشمه سار.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
نه به خود میرود گرفتۀ عشق
دیگری میبرد به قلابش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(قِ)
گرگ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
نام سردار بختنصر. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
بسیارخوار، سپید، سرخ، سرسخت، شتر سخت خوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام پسر دوم یافث بن نوح (ع) بوده که بعد از چین متولد شده، پس از او کماری که پسر سوم بود، پس از او روس پسر چهارم، پس از او غز که پسر پنجم بود و خزر پسر ششم خلخ پسر هفتم و ترک پسر هشتم وبارج و سنج گفته اند دوازده پسر داشته و هریک به طرفی از اطراف رفته به نام خود جای ساختند و بتدریج اولاد ایشان زیاد شدند و تفصیل حالات هریک در کتب تواریخ مضبوط است. این لغت نیز ترکی است. (آنندراج) : یزدجرد گفت این چندین خلق که اندر جهانند از ترک و دیلم و سقلاب و هند و سند. (ترجمه تاریخ بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ولایتی است از ترکستان به منتهای بلاد شمالی قریب روم مردم آنجا سرخ رنگ باشند و با ضم خطاست. (آنندراج) (غیاث). ولایتی است از روم و به این معنی بجای حرف اول صاد بی نقطه هم بنظر آمده است. (برهان) :
ز توران زمین تا بسقلاب و روم
ندیدند یک مرز آباد بوم.
فردوسی.
ز بازارگانان و ترکان چین
ز سقلاب و هر کشوری همچنین.
فردوسی.
ز چین و ماچین تا روس و تا در سقلاب
همه ولایت خان است و زیر طاعت خان.
فرخی.
با بیست ویک و شاق ز سقلاب ترک وار
بر راه وی کمین بمفاجا برافکند.
خاقانی.
به شام یا به خراسان به مصر یا توران
به روم یاحبشستان به هند یا سقلاب.
خاقانی.
در آن تافتن دیده بیخواب کرد
گذر بر بیابان سقلاب کرد.
نظامی.
چو گل بودم ملک بانوی سقلاب
کنون دژ بانوی شیشه ام چو گلاب.
نظامی (خسرو و شیرین ص 314).
رجوع به صقلاب و اسلاوشود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سگ آبی که سیاه رنگ باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
موضعی است به خراسان، (منتهی الارب)، نام جایی به خراسان، (صاغانی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ قلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقلاب
تصویر اقلاب
جمع قلب، دستانه ها، دست برنجن ها، سپید دماران
فرهنگ لغت هوشیار
دل پیچه دغاباز، نبهره کار آن که از زر نبهره زرینه سازد این واژه را بیشینه واژه نامه های فارسی تازی ندانسته اند جزآنندراج و در فرهنگ عربی به فارسی لاروس نیامده غیاث واژه قلابه راآورده وآن راتازی دانسته اگج کجک، چنگک کناره (قناره)، شست نشبیل نشپیل آهن پاره سرکج که بدان ماهی گیرند (درگویش گیلکی قرماق گویند) زتیرونیزه او دشمنان هراسانند چواهرمن زشهاب وچوماهی ازنشپیل (عبدالواسع جبلی)، کلاشکه که باآن چیزی راازچاه بیرون کشند آنکه سکه قلب زند قلب زن: خموش حافظ و این نکته های چون زر سرخ نگاهدار که قلاب شهر صرافست. (حافظ 32)، متقلب: دزد و قلاب است خصم نور و بس زین دو ای فریاد رس، فریاد رس، آهن پاره سر تیز و کج که بدان ماهی گیرند: مرغها را دام گستردست امواج نسیم ماهیان را نیش قلابست موج چشمه سار، ضمار آهنی خمیده و حلقه مانند که چیزی را بدان توان آویخت چنگک، (در اصطلاح تیر اندازان قدیم) نوعی از کشیدن کمان: تا پنجه به قلاب زدی سوی کمان از زور تو خم گرفت ابروی کمان، مجموع سه یا چهار نوت کوچک است که قبل از نوت اصلی قرار می گیرد و به وسیله علامت مخصوصی شبیه قلاب نشان داده می شود. اگر این علامت از پایین شروع شود از نوت اصلی تحتانی شروع می گردد و اگر علامت بر عکس باشد یعنی از بالا شروع شود از نوت فوقانی آغاز می شود. امروزه بیشتر علامت قسم اول معمول است و نوازندگان در موقع عمل مطابق میل خود آن را اجرا می کنند. علامت فوق اگر بین دو نوت مختلف واقع شود از چهار نوت تشکیل میشود ولی اگگر بین دو نوت همصدا واقع شود فقط از سه نوت تشکیل می گردد. بنابراین اگر بین دو نوت سل گذارده شود نوت های لا و سل و فا بین دو نوت اصلی اضافه می شود و اگر بین دو نوت مثلا سل و لا نهاده شود نوتهای لا و سی و دو و سی میان سل و لا اضافه می شود. وقتی یکی از نوتهای تحتانی یا فوقانی نوت اصلی باید علامت تغییر دهنده داشته باشد اگر مقصود نوت تحتانی است علامت تغییر دهنده را زیر قلاب می گذارند و اگر فوقانی است در بالای آن قرار می دهند و در صورتی که نوت تحتانی و نوت فوقانی هر دو باید تغییر کند علامت تغییر دهنده در بالا و پایین قلاب واقع می گردد (از نظری بموسیقی)، سوزنی است با سر قلاب مانند جهت بافتن و دوختن رویه کفش. چنگک، آلت فلزی سر کج، مانند چنگک ماهیگیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقلاب
تصویر صقلاب
سر سخت، بسیار خوار، سپید و سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقلاب
تصویر سقلاب
سگ آبی. هر فرد از قوم سقلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلاب
تصویر قلاب
((قُ لّ))
وسیله خمیده سرکج برای گرفتن، کشیدن یا آویختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سقلاب
تصویر سقلاب
((سَ))
سگ لاب، سگ لاو، سگ آبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلاب
تصویر قلاب
چنگک
فرهنگ واژه فارسی سره
چنگک، کجک، گیره، معلاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد