دهان، عضو بدن انسان و حیوان در قسمت سر او که زبان و دندان ها در آن قرار دارد و غذا در آن جویده و نرم می شود، برای مثال زبانش به سان درختی سیاه / زفر باز کرده فگنده به راه (فردوسی - ۱/۲۳۲)
دهان، عضو بدن انسان و حیوان در قسمت سر او که زبان و دندان ها در آن قرار دارد و غذا در آن جویده و نرم می شود، برای مِثال زبانش به سان درختی سیاه / زفر باز کرده فگنده به راه (فردوسی - ۱/۲۳۲)
دهان را گویند که به عربی فم خوانند. (برهان). دهان... و آن را زفو نیز گفته اند... (انجمن آرا) (آنندراج). دهان. (جهانگیری). دهان. فم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). اوستا ’زفر’ (گلو) ، پهلوی زفر. هوبشمان زفر و ’زفن’ فارسی را با سانسکریت ’جبه’ (گرفتن، با پوزه گرفتن) و ’جمبهه’ (دندان، اسنان، گلو) متعلق می داند. (حاشیۀ برهان چ معین) : زبانش بسان درختی سیاه زفر بازکرده فکنده براه. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سوی زفر کردم آن تیر رام بدان تا بدوزم زبانش به کام... سه دیگر زدم بر میان زفرش برآمد همی جوش خون از جگرش. فردوسی (یادداشت ایضاً). تیر تو جگر دوزد، سهم تو زفر بندد بس خانه کزآن بی کس زین زیرو زبر داری. فرخی. خدای خواننده آن سنگ را همی شمنان چه بیهده سخن است این که خاکشان به زفر. فرخی. مرغزاری که تهی بودی یک چند ز شیر شیر بیگانه در او کرد همی خواست گذر شیر بازآمد و شیران همه روباه شدند همه را هیبت او خشک فروبست زفر. فرخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عصای موسی تیغ ملک برابرشان چو اژدها شده و باز کرده، پهن زفر. عنصری (یادداشت ایضاً). چو عاشق کرده خونین هر دو دیده زفر بگشاده چون نار کفیده. (ویس و رامین). زدش پهلوان نیزه ای بر زفر سنانش از قفا برد ده رش بدر. اسدی. ، کنج دهان را هم گفته اند. (برهان). کنج دهان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، استخوانی را نیز گویند که دندان از آن روید و برآید. (برهان). فک. (فرهنگ فارسی معین). استخوانی که دندان از آن روید. (فرهنگ رشیدی). استخوانهای دو فک که دندان از آنها روید. (ناظم الاطباء). - زفر زبرین، فک اعلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب بعد شود. - زفر زیرین، فک اسفل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) : هر حیوانی به وقت خاییدن زفر زیرین جنباند و یکی مخالف بود، چنانکه تمساح زفر زبرین جنباند و زیرین نجنباند. (دانشنامه ص 43 از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب قبل شود. ، چرک. نجاست. (ناظم الاطباء)
دهان را گویند که به عربی فم خوانند. (برهان). دهان... و آن را زفو نیز گفته اند... (انجمن آرا) (آنندراج). دهان. (جهانگیری). دهان. فم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). اوستا ’زفر’ (گلو) ، پهلوی زفر. هوبشمان زفر و ’زفن’ فارسی را با سانسکریت ’جبه’ (گرفتن، با پوزه گرفتن) و ’جمبهه’ (دندان، اسنان، گلو) متعلق می داند. (حاشیۀ برهان چ معین) : زبانش بسان درختی سیاه زفر بازکرده فکنده براه. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سوی زفر کردم آن تیر رام بدان تا بدوزم زبانش به کام... سه دیگر زدم بر میان زفرش برآمد همی جوش خون از جگرش. فردوسی (یادداشت ایضاً). تیر تو جگر دوزد، سهم تو زفر بندد بس خانه کزآن بی کس زین زیرو زبر داری. فرخی. خدای خواننده آن سنگ را همی شمنان چه بیهده سخن است این که خاکشان به زفر. فرخی. مرغزاری که تهی بودی یک چند ز شیر شیر بیگانه در او کرد همی خواست گذر شیر بازآمد و شیران همه روباه شدند همه را هیبت او خشک فروبست زفر. فرخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عصای موسی تیغ ملک برابرشان چو اژدها شده و باز کرده، پهن زفر. عنصری (یادداشت ایضاً). چو عاشق کرده خونین هر دو دیده زفر بگشاده چون نار کفیده. (ویس و رامین). زدش پهلوان نیزه ای بر زفر سنانش از قفا برد ده رش بدر. اسدی. ، کنج دهان را هم گفته اند. (برهان). کنج دهان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، استخوانی را نیز گویند که دندان از آن روید و برآید. (برهان). فک. (فرهنگ فارسی معین). استخوانی که دندان از آن روید. (فرهنگ رشیدی). استخوانهای دو فک که دندان از آنها روید. (ناظم الاطباء). - زفر زبرین، فک اعلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب بعد شود. - زفر زیرین، فک اسفل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) : هر حیوانی به وقت خاییدن زفر زیرین جنباند و یکی مخالف بود، چنانکه تمساح زفر زبرین جنباند و زیرین نجنباند. (دانشنامه ص 43 از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب قبل شود. ، چرک. نجاست. (ناظم الاطباء)
بار پشت و بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، و فی البارع الحمل، محرکهً، بمعنی بره گفته. (منتهی الارب). حمل و بره. (ناظم الاطباء) ، خیک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سامان مسافر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مایحتاج و مایعرف مسافر را گویند، همچو مشک آب و رخت مسافر را گویند، همچو مشک آب و رخت خواب و بار و اسباب و مانند آن. (برهان). جهاز مسافر. (از اقرب الموارد) ، گروه مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جماعت. ج، ازفار. (اقرب الموارد)
بار پشت و بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، و فی البارع الحمل، محرکهً، بمعنی بره گفته. (منتهی الارب). حمل و بره. (ناظم الاطباء) ، خیک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سامان مسافر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مایحتاج و مایعرف مسافر را گویند، همچو مشک آب و رخت مسافر را گویند، همچو مشک آب و رخت خواب و بار و اسباب و مانند آن. (برهان). جهاز مسافر. (از اقرب الموارد) ، گروه مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جماعت. ج، ازفار. (اقرب الموارد)
نعمان بن ثابت بن المرزبان الکوفی الفارسی، یکی از شاگردان ابوحنیفه است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).... و نیز نام جماعتی است. که یکی از آنها از اصحاب ابوحنیفه است. (منتهی الارب) (آنندراج) : بوحنیفه گرچه بود اندر شریعت مقتدا کس نشست از آب منسوخی سخنهای زفر. سنائی
نعمان بن ثابت بن المرزبان الکوفی الفارسی، یکی از شاگردان ابوحنیفه است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).... و نیز نام جماعتی است. که یکی از آنها از اصحاب ابوحنیفه است. (منتهی الارب) (آنندراج) : بوحنیفه گرچه بود اندر شریعت مقتدا کس نشست از آب منسوخی سخنهای زفر. سنائی
ابن اوس تابعی است. (منتهی الارب) (آنندراج). در علم تاریخ اسلام، تابعی کسی است که هرچند پیامبر اسلام را ندیده است، اما با اصحاب او معاشرت داشته و از آن ها بهره علمی برده است. تابعین در بسیاری از شهرهای اسلامی مانند مکه، مدینه، کوفه، بصره و شام حضور داشتند و در ترویج اسلام و آموزش احکام دینی نقش بسیار پررنگی ایفا کردند. آنان شاگردان مستقیم صحابه محسوب می شوند.
ابن اوس تابعی است. (منتهی الارب) (آنندراج). در علم تاریخ اسلام، تابعی کسی است که هرچند پیامبر اسلام را ندیده است، اما با اصحاب او معاشرت داشته و از آن ها بهره علمی برده است. تابعین در بسیاری از شهرهای اسلامی مانند مکه، مدینه، کوفه، بصره و شام حضور داشتند و در ترویج اسلام و آموزش احکام دینی نقش بسیار پررنگی ایفا کردند. آنان شاگردان مستقیم صحابه محسوب می شوند.
بوی خوش، و آن شهری است که در مرز بوم شمالی املاک اسرائیل می باشد سفر اعداد34:9. و دور نیست که همان زعفرانه باشد که در راه میانۀ حمص و حمات واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
بوی خوش، و آن شهری است که در مرز بوم شمالی املاک اسرائیل می باشد سفر اعداد34:9. و دور نیست که همان زعفرانه باشد که در راه میانۀ حمص و حمات واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
آن آهن که بر درها زنند و حلقه در آن افکنند و قفل کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 363). بر وزن و معنی زرفین است و آن حلقه ای باشد که برچهارچوب در نصب کنند. (برهان) (آنندراج). زوفرین. زوفلین. زولفین. زلفین. زورفین. زرفین. رزه که چفت بدان اندازند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : مثل من بود بدین اندر مثل زفرین آهنین و در. عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 364). مردمان برخاستند اندر قصر یعقوبی و انگشت به زفرین اندرکرده بود... دیگر روز هم آنجا بنشست باز انگشت سخت کرده بود به زفرین. (تاریخ سیستان)
آن آهن که بر درها زنند و حلقه در آن افکنند و قفل کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 363). بر وزن و معنی زرفین است و آن حلقه ای باشد که برچهارچوب در نصب کنند. (برهان) (آنندراج). زوفرین. زوفلین. زولفین. زلفین. زورفین. زرفین. رزه که چفت بدان اندازند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : مثل من بود بدین اندر مثل زفرین آهنین و در. عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 364). مردمان برخاستند اندر قصر یعقوبی و انگشت به زفرین اندرکرده بود... دیگر روز هم آنجا بنشست باز انگشت سخت کرده بود به زفرین. (تاریخ سیستان)
از حکام عرب و از هواداران عبدالله بن زبیر بود و با مروانیان مخالفت می نمود، ولی در لشکرکشی عبدالملک به جانب عراق به سال 67 هجری قمری با وساطت برادرش محمد بن مروان میان زفروعبدالملک مصالحه اتفاق افتاد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2ص 134 و 147 شود
از حکام عرب و از هواداران عبدالله بن زبیر بود و با مروانیان مخالفت می نمود، ولی در لشکرکشی عبدالملک به جانب عراق به سال 67 هجری قمری با وساطت برادرش محمد بن مروان میان زفروعبدالملک مصالحه اتفاق افتاد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2ص 134 و 147 شود
میانۀ چیز و میان اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). میانۀ هر چیز. (از اقرب الموارد) دخول نفس. ج، زفرات. و گاه در شعر زفرات به سکون فاء گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زفرات شود
میانۀ چیز و میان اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). میانۀ هر چیز. (از اقرب الموارد) دخول نفس. ج، زفرات. و گاه در شعر زفرات به سکون فاء گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زفرات شود