جدول جو
جدول جو

معنی زفر - جستجوی لغت در جدول جو

زفر
دهان، عضو بدن انسان و حیوان در قسمت سر او که زبان و دندان ها در آن قرار دارد و غذا در آن جویده و نرم می شود، برای مثال زبانش به سان درختی سیاه / زفر باز کرده فگنده به راه (فردوسی - ۱/۲۳۲)
تصویری از زفر
تصویر زفر
فرهنگ فارسی عمید
زفر
(تَ مَرْ رُ)
دراز کشیدن دم را. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز کشیدن نفس را. (ناظم الاطباء) ، برداشتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج). حمل کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، کشیدن آب، آب پاشی نمودن و آب دادن، شنیده شدن آواز. افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برداشتن مشک پرآب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بیرون کردن نفس را پس از کشیدن آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به زفیر شود، بازداشتن و واداشتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
زفر
(زَ فَ)
ستون درخت. (منتهی الارب). ستون درخت و چوبی که در کنار درخت جهت نگاهداری آن نصب کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زفر
(زَ فَ / زَ)
دهان را گویند که به عربی فم خوانند. (برهان). دهان... و آن را زفو نیز گفته اند... (انجمن آرا) (آنندراج). دهان. (جهانگیری). دهان. فم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). اوستا ’زفر’ (گلو) ، پهلوی زفر. هوبشمان زفر و ’زفن’ فارسی را با سانسکریت ’جبه’ (گرفتن، با پوزه گرفتن) و ’جمبهه’ (دندان، اسنان، گلو) متعلق می داند. (حاشیۀ برهان چ معین) :
زبانش بسان درختی سیاه
زفر بازکرده فکنده براه.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به سوی زفر کردم آن تیر رام
بدان تا بدوزم زبانش به کام...
سه دیگر زدم بر میان زفرش
برآمد همی جوش خون از جگرش.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
تیر تو جگر دوزد، سهم تو زفر بندد
بس خانه کزآن بی کس زین زیرو زبر داری.
فرخی.
خدای خواننده آن سنگ را همی شمنان
چه بیهده سخن است این که خاکشان به زفر.
فرخی.
مرغزاری که تهی بودی یک چند ز شیر
شیر بیگانه در او کرد همی خواست گذر
شیر بازآمد و شیران همه روباه شدند
همه را هیبت او خشک فروبست زفر.
فرخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
عصای موسی تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده، پهن زفر.
عنصری (یادداشت ایضاً).
چو عاشق کرده خونین هر دو دیده
زفر بگشاده چون نار کفیده.
(ویس و رامین).
زدش پهلوان نیزه ای بر زفر
سنانش از قفا برد ده رش بدر.
اسدی.
، کنج دهان را هم گفته اند. (برهان). کنج دهان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، استخوانی را نیز گویند که دندان از آن روید و برآید. (برهان). فک. (فرهنگ فارسی معین). استخوانی که دندان از آن روید. (فرهنگ رشیدی). استخوانهای دو فک که دندان از آنها روید. (ناظم الاطباء).
- زفر زبرین، فک اعلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زفر زیرین، فک اسفل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) : هر حیوانی به وقت خاییدن زفر زیرین جنباند و یکی مخالف بود، چنانکه تمساح زفر زبرین جنباند و زیرین نجنباند. (دانشنامه ص 43 از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب قبل شود.
، چرک. نجاست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زفر
(زُ)
جمع واژۀ ازفر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به ازفر شود
لغت نامه دهخدا
زفر
(زُ فَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد) ، مرد دلاور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شجاع. (اقرب الموارد) ، دریا، جوی بسیارآب، دهش بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جواد، سید. (اقرب الموارد). بزرگتر و مهتر. (برهان) ، باربردارنده یا توانا بر برداشتن مشکها، شتر فربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لشکر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کتیبه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زفر
(زِ)
بار پشت و بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، و فی البارع الحمل، محرکهً، بمعنی بره گفته. (منتهی الارب). حمل و بره. (ناظم الاطباء) ، خیک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سامان مسافر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مایحتاج و مایعرف مسافر را گویند، همچو مشک آب و رخت مسافر را گویند، همچو مشک آب و رخت خواب و بار و اسباب و مانند آن. (برهان). جهاز مسافر. (از اقرب الموارد) ، گروه مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جماعت. ج، ازفار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زفر
کنج دهان
تصویری از زفر
تصویر زفر
فرهنگ لغت هوشیار
زفر
((زَ فَ))
دهان
تصویری از زفر
تصویر زفر
فرهنگ فارسی معین
زفر
صفر
تصویری از زفر
تصویر زفر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زفرین
تصویر زفرین
زرفین، حلقۀ کوچک که به در یا چهارچوب در می کوبند و زنجیر یا چفت را به آن می اندازند، زوفرین، زورفین، زلفین
فرهنگ فارسی عمید
(زُ فَ)
نعمان بن ثابت بن المرزبان الکوفی الفارسی، یکی از شاگردان ابوحنیفه است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).... و نیز نام جماعتی است. که یکی از آنها از اصحاب ابوحنیفه است. (منتهی الارب) (آنندراج) :
بوحنیفه گرچه بود اندر شریعت مقتدا
کس نشست از آب منسوخی سخنهای زفر.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(زُ فَ)
ابن اوس تابعی است. (منتهی الارب) (آنندراج). در علم تاریخ اسلام، تابعی کسی است که هرچند پیامبر اسلام را ندیده است، اما با اصحاب او معاشرت داشته و از آن ها بهره علمی برده است. تابعین در بسیاری از شهرهای اسلامی مانند مکه، مدینه، کوفه، بصره و شام حضور داشتند و در ترویج اسلام و آموزش احکام دینی نقش بسیار پررنگی ایفا کردند. آنان شاگردان مستقیم صحابه محسوب می شوند.
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ / زَ)
جمع واژۀ زفره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به زفره شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ دَ)
بسیار خوردن، عطسه زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 28 و زفرفیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ کَ دَ)
اندک خوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 37 و زفرافیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ قَ)
دهی از دهستان برزاوند است که در شهرستان اردستان واقع است و 1775 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
بوی خوش، و آن شهری است که در مرز بوم شمالی املاک اسرائیل می باشد سفر اعداد34:9. و دور نیست که همان زعفرانه باشد که در راه میانۀ حمص و حمات واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(زِ رِ)
دهی از بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان است که 2835 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
آن آهن که بر درها زنند و حلقه در آن افکنند و قفل کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 363). بر وزن و معنی زرفین است و آن حلقه ای باشد که برچهارچوب در نصب کنند. (برهان) (آنندراج). زوفرین. زوفلین. زولفین. زلفین. زورفین. زرفین. رزه که چفت بدان اندازند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مثل من بود بدین اندر
مثل زفرین آهنین و در.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 364).
مردمان برخاستند اندر قصر یعقوبی و انگشت به زفرین اندرکرده بود... دیگر روز هم آنجا بنشست باز انگشت سخت کرده بود به زفرین. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(زُ فَ رِ نِلْ رِ)
از حکام عرب و از هواداران عبدالله بن زبیر بود و با مروانیان مخالفت می نمود، ولی در لشکرکشی عبدالملک به جانب عراق به سال 67 هجری قمری با وساطت برادرش محمد بن مروان میان زفروعبدالملک مصالحه اتفاق افتاد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2ص 134 و 147 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
اسب بزرگ پهلو. ج، زفر. (منتهی الارب) ، آگاه گردانیدن. (منتهی الارب). بیاگاهانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، گمان بردن یا گمان قوی بردن، بگمان گفتن و راست برآمدن آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
میانۀ چیز و میان اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). میانۀ هر چیز. (از اقرب الموارد)
دخول نفس. ج، زفرات. و گاه در شعر زفرات به سکون فاء گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زفرات شود
لغت نامه دهخدا
(زِ رِ)
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان است که در شهرستان اصفهان واقع است و 1288 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زفرین
تصویر زفرین
حلقه ای که بر چهار چوب در نصب کنند زلفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفره
تصویر زفره
ار ار بانگ خر درون میان میانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفر
تصویر دفر
گندیدگی، بد بویی، سختی، پتیار (بلا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذفر
تصویر ذفر
بوی آمدن، بوی برخاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفرات
تصویر زفرات
((زَ فَ))
جمع زفره، آه های بلند و آتشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زفرین
تصویر زفرین
((زُ فْ))
حلقه ای که بر چهارچوب در نصب کنند، زلفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهر
تصویر زهر
سم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زبر
تصویر زبر
آتیک
فرهنگ واژه فارسی سره
ازتوابع دهستان گنج افروز بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
نام گاو زرد رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
زعفران
فرهنگ گویش مازندرانی