زبان، عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، ، لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت
زبان، عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، ، لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت
زبان راگویند و به عربی لسان خوانند. (برهان). زبان. (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عضو عضلانی و متحرک که در حفرۀدهان جای دارد و بدان سخن گویند: جزء دوم اندر بیماریهای زفان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندرشناختن احوال زفان و بیماریهای آن بر طریق کلی. (ذخیرۀخوارزمشاهی). خواجه بعد از پانصد سال زفان به نفرین و لعنت را فضیان دراز بکرده است. (کتاب النقض ص 393) ، لغت. سخن. گفتار: و زفان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العالم). بهمه معانی رجوع به زبان شود
زبان راگویند و به عربی لسان خوانند. (برهان). زبان. (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عضو عضلانی و متحرک که در حفرۀدهان جای دارد و بدان سخن گویند: جزء دوم اندر بیماریهای زفان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندرشناختن احوال زفان و بیماریهای آن بر طریق کلی. (ذخیرۀخوارزمشاهی). خواجه بعد از پانصد سال زفان به نفرین و لعنت را فضیان دراز بکرده است. (کتاب النقض ص 393) ، لغت. سخن. گفتار: و زفان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العالم). بهمه معانی رجوع به زبان شود
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. وشتگر پایکوب
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. وشتگر پایکوب
جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ میدهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ میدهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
وقت، هنگام، روزگار، عصر، کنایه از اجل، مرگ، برای مثال تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴ - ۲۵۰۴) کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هر دو از آرامی ماخوذ است زمان خواستن: وقت خواستن، مهلت خواستن زمان دادن: وقت دادن، مهلت دادن
وقت، هنگام، روزگار، عصر، کنایه از اجل، مرگ، برای مِثال تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴ - ۲۵۰۴) کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هر دو از آرامی ماخوذ است زمان خواستن: وقت خواستن، مهلت خواستن زمان دادن: وقت دادن، مهلت دادن
عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، کنایه از لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت زبان اوستایی: از قدیمی ترین زبان های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده زبان بر کسی باز کردن: کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن زبان بر کسی گشادن: زبان بر کسی باز کردن، کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن برای مثال جهان دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی - ۲/۲۶۹) زبان بستن: سکوت کردن، خاموش شدن زبان به کام کشیدن: کنایه از ساکت شدن، خاموش شدن زبان تر کردن: کنایه از سخن گفتن، کلمه ای بر زبان آوردن برای مثال با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی - ۶۳۸) زبان حال: کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند، زبان دل برای مثال چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲ - ۵۳۶) زبان حالت: زبان حال، کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند زبان دادن: کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸) زبان دل: زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند زبان درکشیدن: ساکت شدن، خاموشی گزیدن برای مثال زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱ - ۱۵۷) زبان ریختن: کنایه از بسیار حرف زدن، پرحرفی کردن، زبان بازی کردن زبان زدن: سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن، چشیدن زبان زرگری: زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می کنند و قاعده اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می کنند مثلاً کتاب را (ک ز تاب ز ا ب) می گویند زبان ستدن: زبان ستاندن، قول گرفتن، خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن زبان کسی را بستن: او را ساکت کردن، خاموش کردن برای مثال به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱ - ۱۶۷) زبان کلک: زبان قلم، نوک قلم زبان کوچک: ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است زبان گاو: نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو، گاوزبان برای مثال در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۲۵۴) زبان گشادن: زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن زبان گل ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هر یک از گل ها در نظر گرفته اند مثلاً گل همیشه بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب بو رمز خوشبختی و گل بنفشه رمز بی علاقگی است
عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، کنایه از لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت زَبان اوستایی: از قدیمی ترین زبان های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده زَبان بر کسی باز کردن: کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن زَبان بر کسی گشادن: زَبان بر کسی باز کردن، کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن برای مِثال جهان دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی - ۲/۲۶۹) زَبان بستن: سکوت کردن، خاموش شدن زَبان به کام کشیدن: کنایه از ساکت شدن، خاموش شدن زَبان تر کردن: کنایه از سخن گفتن، کلمه ای بر زبان آوردن برای مِثال با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی - ۶۳۸) زَبان حال: کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند، زبان دل برای مِثال چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲ - ۵۳۶) زَبان حالت: زَبان حال، کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند زَبان دادن: کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مِثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸) زَبان دل: زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند زَبان درکشیدن: ساکت شدن، خاموشی گزیدن برای مِثال زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱ - ۱۵۷) زَبان ریختن: کنایه از بسیار حرف زدن، پرحرفی کردن، زبان بازی کردن زَبان زدن: سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن، چشیدن زَبان زرگری: زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می کنند و قاعده اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می کنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب ز ا ب) می گویند زَبان ستدن: زبان ستاندن، قول گرفتن، خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن زَبان کسی را بستن: او را ساکت کردن، خاموش کردن برای مِثال به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱ - ۱۶۷) زَبان کلک: زبان قلم، نوک قلم زَبان کوچک: ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است زَبان گاو: نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو، گاوزبان برای مِثال در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۲۵۴) زَبان گشادن: زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن زَبان گل ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هر یک از گل ها در نظر گرفته اند مثلاً گل همیشه بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب بو رمز خوشبختی و گل بنفشه رمز بی علاقگی است
زبانه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). زبانه. زوانه. زبانۀ آتش چوب و مانند آنها. (فرهنگ فارسی معین). شعله و زبانۀ آتش. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، آلتی که در میان شاهین ترازو است. (فرهنگ فارسی معین). زبانۀ شاهین ترازو و جز آن. (ناظم الاطباء). و آن چیزی است که در میان شاهین ترازو می باشد. (برهان). رجوع به زبانه شود
زبانه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). زبانه. زوانه. زبانۀ آتش چوب و مانند آنها. (فرهنگ فارسی معین). شعله و زبانۀ آتش. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، آلتی که در میان شاهین ترازو است. (فرهنگ فارسی معین). زبانۀ شاهین ترازو و جز آن. (ناظم الاطباء). و آن چیزی است که در میان شاهین ترازو می باشد. (برهان). رجوع به زبانه شود
مخفف ترزفان است که ترجمان باشد، و آن شخصی است که لغت زبانی رابزبان دیگر تقریر کند. (برهان) (آنندراج). همان ترجمان است. (شرفنامۀ منیری). ترزفان، ترجمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترجمان در همین لغت نامه شود
مخفف ترزفان است که ترجمان باشد، و آن شخصی است که لغت زبانی رابزبان دیگر تقریر کند. (برهان) (آنندراج). همان ترجمان است. (شرفنامۀ منیری). ترزفان، ترجمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترجمان در همین لغت نامه شود
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. شلمک از گیاهان
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. شلمک از گیاهان