جدول جو
جدول جو

معنی زفاف - جستجوی لغت در جدول جو

زفاف
بی آزرمی، بی شرمی
تصویری از زفاف
تصویر زفاف
فرهنگ واژه فارسی سره
زفاف
عروس بخانه شوهر فرستادن
تصویری از زفاف
تصویر زفاف
فرهنگ لغت هوشیار
زفاف
هم بستر شدن عروس و داماد برای بار اول
تصویری از زفاف
تصویر زفاف
فرهنگ فارسی عمید
زفاف
((زِ))
عروس را به خانه شوهر فرستادن
شب زفاف: شب عروسی
تصویری از زفاف
تصویر زفاف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ازفاف
تصویر ازفاف
به گردک فرستادن (گردک هم آوای خرسک حجله زفاف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفاف
تصویر دفاف
جنبرک ساز دفله ساز آنکه دف سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذفاف
تصویر ذفاف
خسته کش شتابنده سبکسر، زهر کشنده، آب اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاف
تصویر عفاف
(دخترانه)
پرهیزکاری، پاکدامنی
فرهنگ نامهای ایرانی
بهر جزی جزاندن یا دگرگون کردن بهرهای درست خزنده تغییری که به اجزای سالم اصلی داده باشند تا اجزای فرعی غیر سالم از آن منشعب شود. آن جزو را که از تغییر حاصل شده مزاحف گویند جمع زحافات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفوف
تصویر زفوف
شترمرغ، شتر تیزتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفزاف
تصویر زفزاف
باد تند
فرهنگ لغت هوشیار
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. وشتگر پایکوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغاف
تصویر زغاف
دروغپرداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراف
تصویر زراف
تند رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاف
تصویر زعاف
کشنده زهر هلاک کننده کشنده مهلک: سم زعاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیاف
تصویر زیاف
جمع زیف، درم های نبهره شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفاف
تصویر جفاف
خشک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افاف
تصویر افاف
ترس، هراس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاف
تصویر حفاف
نشان، پی، اثر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خف، موزه ها (تک خف) سبکینه ها هوشیار خرده سنج کفشگر کفش فروش کفش دوز موزه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از نفوذ شعاع مانع نشود، مانند شیشه، جسمی که حاجب دیدار ماورا خود نباشد چون هوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفاف
تصویر دفاف
دف ساز، دف نواز، دف زن، دایره زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جفاف
تصویر جفاف
خشک شدن، خشکیدن، از میان رفتن آب و رطوبت چیزی، خشک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زفان
تصویر زفان
زبان، عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، ، لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفاف
تصویر کفاف
آن مقدار روزی و خوراک که برای انسان کافی باشد، آنچه به قدر حاجت باشد و کم یا زیاد نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراف
تصویر زراف
زرافه، پستانداری نشخوار کننده با گردن و پاهای بلند و دو شاخ کوتاه بر روی پیشانی که بر روی بدنش خال های قهوه ای رنگ دارد، شترگاوپلنگ، اشترگاوپلنگ، اشترگاو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طفاف
تصویر طفاف
سیاهی شب، لب پری، اسپ نوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاف
تصویر عفاف
پارسائی و پرهیز گاری، پاکدامنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاف
تصویر قفاف
دزدتردست چسباندست
فرهنگ لغت هوشیار
اندازه و مانند، مثل و مقدار، آنچه که بقدر حاجت باشد و کم یا زیاد نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
مرده پیچ، چکسه لامه: آنچه بر چیزی پیچند پارچه بیرونی که بر مرده پیچند، پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفاف
تصویر جفاف
((جَ))
خشک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفاف
تصویر خفاف
((خَ فّ))
کفش فروش، کفش دوز
فرهنگ فارسی معین
((زِ))
هر تغییری در اصول افاعیل عروضی با کاستن یا اضافه کردن یک یا چند حرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زعاف
تصویر زعاف
((زُ))
مهلک، کشنده
فرهنگ فارسی معین