جدول جو
جدول جو

معنی زغرب - جستجوی لغت در جدول جو

زغرب
(زَ رَ)
آب بسیار. بول بسیار، بحرزغرب، دریای بسیارآب و همچنین بئر زغرب، یعنی چاه بسیارآب. رجوع به زغربه و زغربی شود، رجل زغرب المعروف، مرد بسیاراحسان و بسیارعطا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زغره
تصویر زغره
کنارۀ آستر لباس، آستر باریکی که مانند حاشیه در کناره های لباس می دوزند، نوار باریکی که در داخل کلاه در گرداگرد آن می دوزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
آورندۀ هر چیز غریب و عجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرغب
تصویر زرغب
پوست کفل اسب و خر، پوست اسب یا الاغ که دباغی شده باشد، ساغری، کیمخت، چسته، سغری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
جای فروشدن آفتاب، مکان غروب کردن آفتاب، باختر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تغرب
تصویر تغرب
دوری گزیدن، دور رفتن، از وطن دور شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغرب
تصویر اغرب
غریب تر، باغرابت تر
فرهنگ فارسی عمید
(زَ بَ)
همگی از هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ /زُ بُ)
زغبرالثوب بالفتح و زغبره بالضم، پرزۀ جامه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
بانگ سخت، کفک بسیار، پیه گداخته و چربش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ بَ)
نوعی از درخت سرو باریک برگ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مرو سفید را گویند و آن رستنی باشد دوایی که اکثر امراض بلغمی را نافع است. (برهان). یک نوع گیاهی که مرو سپید نیز گویند. (ناظم الاطباء). فراسیون. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از درخت مرو باریک برگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثِ رِ)
دندانهای زرد
لغت نامه دهخدا
(زُ بُ)
کوتاه بالای بخیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَرْ رِ)
سوی مغرب شونده. (منتهی الارب) (آنندراج). سوی مغرب شونده و آن که به سوی مغرب می رود. (ناظم الاطباء) ، شأو مغرب، بعید. فاصله دور. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
زغروته. (دزی ج 1 ص 594). رجوع به زغروته شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
بحر زغرف، دریای بسیارآب. زغزف مثل آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زعزف. (اقرب الموارد). و رجوع به زعرف، زغرب و زغزف شود
لغت نامه دهخدا
(زَ غَ رَ / رِ)
آن قطعه از پوست بطانه که مانند حاشیه بر کناره های رویۀ لباس برمی گردانند. (ناظم الاطباء). قسمت مشهود از خز و سنجاب و دیگر پوستهای آستر خرقه و جبه و لباده در اطراف جامه. آنچه از بیرون دیده شود حاشیۀ از خز و سنجاب که بطانه باشد. در جبه و... آنچه چون سجافی از اطراف گریبان و در بر شکاف جلو ظاهر باشد از مؤئینه ها. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ ری یَ)
زغری الوادی، ثمر و فایدۀ آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نوعی از خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ غَ)
کیمخت. (مهذب الاسماء) (تغلیسی) (منتهی الارب). بمعنی کیمخت که نوعی از چرم است. (غیاث اللغات) (آنندراج). کیمخت و پوست ساغری اسب و خر. (ناظم الاطباء). پوست خر یا گاو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از سوی غرب آمدن، دوری گزیدن. و دور رفتن و جدا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به غربت شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
غریب تر و باغرابت تر. (ناظم الاطباء). غریب تر و عجیب تر. (آنندراج). دورتر. شگفت تر. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
اغرب من العنقاء
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
ج غراب، زاغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ غراب، نام پرندۀ بزرگی است که سیاه آن را حاتم گویند و آن را بدشگون دانند. و ابقع آن را غراب البین گویند. (از اقرب الموارد). اغربه. غربان. غرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفرد کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ بی ی)
بحرٌ زغربی، دریای بسیارآب. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زغرب، زغربه و زغربیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَرْ رُ)
خندیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَرْ رَ)
فاصله دور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
جای فرو شدن آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغرب
تصویر تغرب
از وطن دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغرب
تصویر اغرب
غریبتر، عجیبتر، دورتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغبر
تصویر زغبر
پرز جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغره
تصویر زغره
کناره آستر لباس، نوار باریکی که در داخل کلاه دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
((مَ رِ))
باختر، جای فرو شدن آفتاب، غرب، جمع مغارب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
((مُ رِ))
چیز عجیب و غریب در آورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تغرب
تصویر تغرب
((تَ غَ رُّ))
از وطن دور شدن، غربت گزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغرب
تصویر اغرب
((اَ رَ))
شگفت تر، غریب تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
باختر
فرهنگ واژه فارسی سره