جدول جو
جدول جو

معنی زعبج - جستجوی لغت در جدول جو

زعبج(زَ بَ / زِبِ)
ابر سپید، ابر تنک سبک، نیکو از هر چیزی، زیتون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). میوۀ درخت زیتون وحشی. (از دزی ج 1 ص 591)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زَ بَ)
بار زیتون دشتی و آن مانند کنار خرد است سبز می شود، سپس آن سپید می گردد بعد از آن سیاه پس شیرین گردد با اندک تلخی و آن را رب می باشد و در نانخورش بکار برند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عتم. زیتون جبلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
در اسپانیا آنرا سبج گویند. (از دزی ج 1). رجوع به سبج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بی آرام کردن و از جای برکندن آن را، راندن و بانگ برزدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برآوردن چیزی را از دست کسی: زعجه من یده، برآورد چیزی را از دست او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
قرار دادن. فشردن چیزی در جایی دیگر، فروکردن میخی، با شتاب رفتن یا با شتاب فرار کردن. (از دزی ج 1 ص 591). رجوع به دزی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ عَ)
بی آرامی. (منتهی الارب) (آنندراج). قلق. (اقرب الموارد). بی آرامی. اضطراب. آشفتگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ خِ یَ)
پر کردن آوند را، بریدن و پاره کردن آوند را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پر گردیدن رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برداشتن مشک پر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گاییدن زن را پس پر ساختن آن را از منی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گرانبار رفتن بعیر، دفع نمودن بار را و دور کردن آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، یا برداشتن بار را و راست ایستادن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، راندن چیزی را، تقسیم نمودن چیزی را در خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ)
دفع کردن مر او را ((کسی را)) قطعه ای از مال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دفع کردن و پاره ای از چیزی فرا کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) : زعب له من المال زعبه و یضم،داد و برید برای او پاره ای از مال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زعبوب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زعبوب شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پول اندک. (ناظم الاطباء). پاره ای از مال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
محدثی است که ابوقدامه حارث بن عبید از وی روایت می کند. (منتهی الارب). علم حدیث یکی از مهم ترین شاخه های علوم اسلامی است که بدون تلاش محدثان، دوام نمی آورد. آنان با گردآوری احادیث، تطبیق نسخه ها و بررسی روایت ها، چراغ راهی برای مسلمانان شدند. محدث نه تنها حافظ حدیث، بلکه تفسیرگر و نقاد آن بود و می دانست کدام روایت قابل اعتماد است و کدام باید کنار گذاشته شود. همین دقت علمی، حدیث را به منبعی محکم در دین تبدیل کرد.
ابن ولید شامی و فاطمه بنت زعبل روایت حدیث دارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
موضعی نزدیک مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
هر آنکه هرچه خورد نگوارد او را و شکم کلان می شود و گردن باریک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زعبله شود، ماربزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افعی. (اقرب الموارد) ، آفتاب پرست، مادر یا زن گول، درخت پنبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ثکلته الزّعبل، ای امه الحمقاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دادن و بریدن برای کسی پاره ای از مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زعب. (ناظم الاطباء). رجوع به زعب شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
پاره ای از مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ)
زعبل. رجوع به زعبل شود. (دزی ج 1 ص 591) ، فریفتن. گول زدن. (از دزی ایضاً). رجوع به مادۀ بعد و زعبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ)
مورد بحث و مذاکره واقع شدن. دست و پا زدن. (از دزی ج 1 ص 501)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ هْ)
راه رفتن با غرور و جاه طلبی. (از دزی ج 1 ص 591) ، زعبر و غالباً زعبل. تاب خوردن، تلوتلو خوردن در راه رفتن. (از دزی ایضاً). رجوع به زعبر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
از جزائر اقیانوس هند است. صاحب اخبار الصین و الهند آرد: سپس کشتیها به مملکه و ساحلی میرسند که بار، کلاه بار خوانده میشود. این مملکت زابج است که در طرف راست هندوستان قرار دارد. (اخبار الصین و الهند ص 8 س 16). در ضمن بیان مسیر کشتیهائی که به چین میروند و مراحلی که در راه چین طی میکنند آرد: سپس [پس از گذشتن از کولم ملی و لنجبالوس و دریای هرکند] کشتیها به ناحیت کلاه بار میرسند که از مملکت و ساحل تشکیل میشود و هر یک را جداگانه ’بار’ خوانند. و آن همان مملکت زابج و در سمت راست بلاد هندوستان واقع است. این ناحیه یک پادشاه دارد و طبقات مختلف اهالی آن از عالی و دانی فوطه می پوشند و آبهای گوارای چاه های خود را بر آب چشمه و باران ترجیح میدهند. فاصله کولم ملی تا کلاه قریب است مسافت هرکند تا کلاه بار یک ماه راه است. کشتیها چون از زابج حرکت کنند بسوی تیومه و کندرنج [از جزائر هند] مسیر خود را ادامه دهند. (اخبار الصین الهند صص 8- 9). و دمشقی آرد: جزیره ای است زیر خط استواء در جنوب چین که بشرق اقصی آنجا که جزائر سلاو، سرزمین اصطیفون است منتهی میگردد. (نخبه الدهر دمشقی ص 14). و در ص 10 همان کتاب آمده است:گویند نزدیک زابج کوهی است که آن را کوه آتش خوانندو نزدیک آن نتوان رفت. روزها دود و شبها حرارت شدیداز آن پدید آید. پائین دامنۀ آن دو چشمه گوارا قرار دارد که یکی سرد و دیگری گرم است. عبداﷲ مستوفی درضمن بیان جزائر چین و ماچین آرد: زابج جزایر جابه می باشد، بحدود هند است و پادشاه آنجا را مهراج [مهاراج] خوانند و در مسالک الممالک گوید: او را چندان جزائر و آبادانی در فرمان است که هر روز دویست من طلا حاصل ملک دارد و بر جزیره جابه کوهی است و بر آن کوه زمینی مقدار صد گز در صد گز بود. از او آتشی فروزان است که به شب به بلندی دو نیزه بالا در صد گز دیدار دهد و بروز دودی مینماید و هرگز منطفی نشود، و بر آن جزیزه مردم طیارند. (نزهه القلوب ج 3 ص 230). و یاقوت آرد: جزیره ای است در اقصی بلاد هند ماوراء دریای هنددر حدود چین و گفته شده است که از بلاد زنج است. ساکنین این جزیره بشکل انسان و در سیرت مانند وحوشند. در آنجا است نسناس که بالهائی چون خفاش دارند و نیز بدان جا فارمشک یافت شود و در کتب عجائبی از آن جزیره نقل شده است. و هم در آنجا است زباد که حیوانی است شبیه گربه که زباد از آن بدست می آید. و چنانکه مسافرین آن نواحی نقل کرده اند زباد نام عرق آن حیوان است که چون گرما بر او غالب شود عرق کند و این عرق همان زباد است که بوسیلۀ کارد از او جدا میکنند. (معجم البلدان). بیرونی در الجماهر گوید: کندی گفته است: مرکز یاقوت در جزیره ای است پشت سراندیب بنام سحان بطول و عرض 60 فرسخ. و در آن جزیره کوه راهون واقع شده است که بادهائی از آن میوزد.و سیلهائی که از آن فرومیریزد یاقوت همراه خود می آورد، نصر از این جزیره بنام مندری بتن [تین] یاد کرده است. و گفته اند که چون خورشید بر یاقوت بتابد مانند برق بنظر میرسد و از این رو آن را برق راهون میخوانند و بدان جا راه نتوان یافت زیرا در دست دشمن است.این سخن مانند خرافاتی است که برخی از آن را نیز ازایرانیان نقل خواهیم کرد. این برق هنگام غروب دیده میشود، و هنگام طلوع آفتاب پنهان میگردد. وجود نظیر این برق را در کوههای سواحل زابج حکایت کرده اند که روزها سیاه و هنگام شب سرخ فام بنظر میرسد و از فاصله چندین روز راه دیده میشود و مشتمل بر صداهای ترس آوری است. (الجماهر ابوریحان بیرونی ص 44). و در ص 47 آرد: در بحر اخضر در حدود دیبجات و رابج تا جزائر دیوه و جاوه جزیره ای است معروف بجزیره یاقوت که هیچ از یاقوت نشانی در آن جزیره نیست و از آن جهت نام یاقوت بر آن گذارده اند که زنان زیبا دارد، همچنانکه درباره زنان [غب القمر] که بمناسبت گردی و گردش آب در آن [در اثر مد و جزر] بدین نام خوانده شده است. و در ص 98 گوید: کندی گفته است که [الماس] در میان سنگهای معادن یاقوت و گروهی گفته اند در معادن طلا یافت میشود و این [قول اخیر] در مورد معدن الماسی که در جزائر زابج [برطبق یک حکایت] موجود است راست مینماید، زیرا این جزائر را، سورن دیب یعنی جزائر طلا و سورن بهرم یعنی زمین طلا مینامند. و در ص 239 آرد: راج مها [مهاراج] یعنی پادشاه پادشاهان یا بزرگ پادشاهان. پادشاه زابج، دستور میداد تا درآمد او را بصورت سبیکه های طلا درآورده و در دریاچه ای که هنگام مد دریا آب آن را فرا میگرفت و محل اجتماع تمساحها بود بیفکنند و هنگامی که میخواست از شمش های طلا استفاده کند گروهی ازمردم اجتماع کرده و آنقدر فریاد میکشیدند که تمساحها فرار میکردند. طلاها بدین وسیله از دستبرد دزدان نیز مصون میماند زیرا درآوردن آنها احتیاج بفریاد زیادداشت. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: جزیره ای است در حدود اقصی بلاد هند و چین، سمت بالای دریای هرکند (؟) اهالی آن وحشی اند. از شباهت آنان با نسناسها جغرافیون عرب بسیار یاد کرده اند و بطوری که استنباط میشود این جزیره از جزائر پائین بحر محیط هند است - انتهی.
و در دائره المعارف اسلام آمده: لغت زابج در قرن 19 میلادی از اصل سانسکریت آن ژاواکا نقل شده است. و بیشتر جغرافی نویسان قدیم آن را با جاوه، یکی دانسته اند و میتوان گفت زابج جزائر سوماترای کنونی است که دارای معادن فراوان آهن است. زابج نیز در کتب جغرافی قدیم دارای معادن طلا و نقره معرفی شده است. (از دائره المعارف اسلام).
اب انستاس در مقالۀ ’الفاظی که اصل آن عربی است’ گوید: ابدال چندین حرف از یک کلمه در معربات نیز دیده میشود مانند جاوه [نام جزیره ای مشهور] که از قدیم آن را زابج و سپس زانج، رابخ، رانج، زباد، سابج، سیبج، ریبج، رباح، زباچ نیز خوانده اند. (مجلۀ لغه العرب سال 8 ص 523). و رجوع به البلدان ابن فقیه. نخبه الدهر دمشقی. تاریخ ابوالفداء. المسالک و الممالک ابن خردادبه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
دهی است بجرجان. از آن ده است ابوالحسن علی محدث، فرزند ابوبکر بن محمد. (از منتهی الارب). دهی است به جرجان. (قاموس). قریه ای است به جرجان. از آنجاست ابوالحسن علی بن ابی بکر بن محمد محدث. (قاموس). سمعانی آرد: زبج گمان دارم که قریه ای است در نواحی جرجان. (از انساب سمعانی). یاقوت آرد: ابوسعد گوید: گمانم آن است که زبج قریه ای است به جرجان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زغبج
تصویر زغبج
بار زهدار برزه (زه زیتون گویش رودباری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعج
تصویر زعج
بی آرامی، بی آرام، برکندن از جای، راندن، بانگ برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعبل
تصویر زعبل
کلانشکم گردن باریک، آفتاب پرست، مار بزرگ، بوته پنبه
فرهنگ لغت هوشیار