جدول جو
جدول جو

معنی زرپیکر - جستجوی لغت در جدول جو

زرپیکر
(زَ پَ / پِ کَ)
که از زر ساخته شده باشد:
بدستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زرپیکرش برنشاند.
فردوسی.
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسی زرپیکرش برنشاند.
فردوسی.
، به مجاز، به معنی جسم درخشان و تابنده مانند زر:
در پر طاوس که زرپیکر است
سرزنش پای کجا درخور است.
نظامی.
- زرپیکر درخش، زرپیکر درفش. (آنندراج). آفتاب و ستارۀ مشتری. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زرپیکر درفش، آفتاب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زریر
تصویر زریر
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند لهراسپ پادشاه کیانی و برادر گشتاسپ و از مبلغان بزرگ آیین زرتشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
کالبد، تن، هیکل، مجسمه، تندیس، در ریاضیات رقم، شیفر مثلاً عدد ۵۹۴ دارای سه پیکر ۴، ۹ و ۵ می باشد، تصویری که نقاش بکشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زریر
تصویر زریر
اسپرک، گیاهی علفی یکساله با برگهای دراز، گلهای زرد و میوۀ کپسولی که در رنگرزی به کار می رود، ورس، سپرک، اسفرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوپیکر
تصویر دوپیکر
برج سوم از دوازده برج فلکی به صورت دو کودک برهنه، خانۀ عطارد، جوزا
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
دهی از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. دارای 377 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، انگور، سیب، زردآلو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
گیاهی باشد زرد که جامه بدان رنگ کنند و آنرا اسپرک نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بعضی دیگر گویند گلی است و آن در کوهستان حورجان بسیار است. (برهان) (از جهانگیری). گیاهی است زرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 140). اسپرک باشد... (فرهنگ رشیدی). بمعنی اسپرک که زرد بدان رنگ کنند... (انجمن آرا) (آنندراج). به فارسی اسپرک نامند و به یونانی ارجیقن و صباغان از او چیزها زرد کنند. ساقش بقدر شبری و گلش زرد و شبیه به گل عصفر بری و مستدیر و با اندک خارهای نرمی و برگش زرد مایل به سفیدی و کوچک و بیخش زیاده بر شبری و طعم گیاه او شبیه به کنگر است... (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است دارای ساقۀکوتاه و گلهای زردرنگ و برگهای زرد مایل به سفیدی وبدان جامه رنگ کنند... بعضی آن را اسپرک دانسته اند. (فرهنگ فارسی معین). نام گیاهی. (از فهرست ولف). گیاهی است که گل زرد دارد. (فرهنگ اوبهی) :
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
یکی گرز زد بر سر سام شیر
که شد سام را روی همچون زریر.
فردوسی.
بیک سو پر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان بود همچون زریر.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد برزین به شاه
که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه
ابا رنگ زرین تنش همچو قیر
همه چنگ و منقار او چون زریر.
فردوسی.
همواره سبز باد سر او و سرخ روی
روی مخالفان بداندیش چون زریر.
فرخی.
دل و دامن تنور کرد و غدیر
سرو و لاله کناغ کرد و زریر.
عنصری.
برخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
اسدی
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه روی شد چون زریر.
اسدی.
گمانشان چنان بد که شد گرد گیر
سرشک همه خون و شد رخ زریر.
اسدی.
سروی بدی بقد وبرخ لاله
اکنون برخ زریر و بقد نونی.
ناصرخسرو.
گلی تازه بودستی آری ولیک
شدستی کنون پژمریده زریر.
ناصرخسرو.
با قامت چون کمان دوتایند
با چهرۀ چون زریر زردند.
مسعودسعد.
رویم از گریه همچو روی زریر
دلم از نور چون دل مجمر.
مسعودسعد.
چون جهان حیز را امیر کند
زال زر چهره چون زریر کند.
سنائی.
تیر مه زینت بگردانید بستان را و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر.
سوزنی.
در آسمان نیلی گر بنگری بخشم
گردد پدید رنگ زریر اندر آسمان.
سوزنی.
کنون دو چشم مرا لاله و زریر یکی است
چرا که عارض چون لاله شد زریر مرا.
سوزنی.
اشک حدثان هیبت او رنگ بقم کرد
هرچند برخ زردتر از برگ زریر است.
انوری (از جهانگیری).
رفته لرزان همچو خورشید و فروزان آمده
شب زریری برده و روز ارغوان آورده ام.
خاقانی.
اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت
چهرۀ خورشید چون زریر برآورد.
عطار.
موی همچون پنبه روئی چون زریر
آمده با دو یتیم و دو اسیر.
عطار.
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
سعدی.
رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود، و گویند زردچوبه بوده. (لغت فرس اسدی چ اقبال). و بعضی گویند برگ زرد چوبه است. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). زردچوبه. زرچوبه. قسمی از زرچوبه که از آن رنگ گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گوئی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد برویش بر، از زریر.
منوچهری.
زر مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزور است زریر.
ناصرخسرو.
- زرد زریر، سخت زرد. زردی زرد. زردی به رنگ زرچوبه. (از یاد داشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
نه هرآن چیز که او زرد بود زر باشد
نشود زراگر چند بود زرد زریر.
ناصرخسرو.
، نام خلطی است که آنرا زردآب و زرده نیز گویند و به تازی صفرا گویند. (جهانگیری) (از برهان). زرداب و صفرا بمناسبت زردی رنگ... (انجمن آرا) (آنندراج). صفرا. (ناظم الاطباء). مادۀ صفرا. (فرهنگ رشیدی). یکی از خلطهای بدن. صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین) ، یرقان را نیز گویند و آن علتی است معروف. (برهان). یرقان. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
یکی از چترپت ها بزمان داریوش اول، و قصۀ او مثل اعلای وطن دوستی است. در لاروس بزرگ آمده: زپیر یکی از هفت سردار ایرانی است که اسمردیس جعلی را هلاک کردند و داریوش اول را بسلطنت رساندند. هرودوت مینویسد هنگامی که داریوش بابل را محاصره کرده بود و بخت نصر سوم از آن شهر دفاع میکرد، زپیر برای فتح این شهر خود را فداکرد به این ترتیب که گوش و بینی خود را قطع نمود و تمام بدن خود را با تازیانه مجروح ساخت و بصورت یک اسیر فراری به بابیلون پناهنده شد و همین که اطمینان سرداران بابل را جلب کرد دروازۀ شهر را که به او سپرده بودند بروی ایرانیان باز نمود (519 قبل از میلاد). در مقابل، داریوش فرمانروایی بابیلون را به او تفویض نمودو در خانواده او موروثی ساخت. این است آنچه هرودت آورده است اما دیگر تاریخ نویسان این داستان را بطرزی دیگر آرند و بجای زپیر پسر او را قهرمان داستان یاد کنند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 550 به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ)
مقابل بوم. مقابل زمینه. نقش پارچه. گل:
بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.
فردوسی.
غلامان رومی بدیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرّ بوم.
فردوسی.
بیاراست آنرا. (درفش کاویان) بدیبای روم
ز گوهر بروپیکر و زرش بوم.
فردوسی.
دو صد خزّ و دیبای پیکر بزر
یکی افسر خسروی، ده کمر.
فردوسی.
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی.
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سر بسر.
فردوسی.
ز گستردنیها و دیبای روم
بر و پیکر زرّ و سیمینش بوم.
فردوسی.
ده اشتر همه بار دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
بیاراست کاخی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد ازین رنج فرجام بر.
فردوسی.
گهر بافته پیکر و بوم زر
درافشان چو خورشید تاج و کمر.
فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت درّ و گهر.
فردوسی.
بر ایشان جامه هائی بسته رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگرگونه نگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
یکی جامه پوشمت بی پود و تار
که گردش بود پیکر و خون نگار.
اسدی.
، رقم. پیکره (در حساب و اعداد)، لوا. علم. درفش.چتر:
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای رخت و جای لشکر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
، بتخانه. بتکده:
دز سنگین که چون دو پیکری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
بمجمر بر، رخان ویسش آتش
بر آتش بر، سیه زلفش بوی خوش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
،
{{اسم}} مجسمه. تندیس. تندیسه. بت:
اگر بتگر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
دقیقی.
به پیکر یکی کفش زرین به پای
ز خوشاب زر آستین قبای.
فردوسی.
ز گوهر شاخها چون تاج کسری
ز پیکر باغها چون روی لیلی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده ست.
خاقانی.
مرصع پیکری در نیمۀ دوش
کلاه خسروی بر گوشۀ گوش.
نظامی.
دمیه، پیکر منقوش از مرمر و عاج و جز آن. (منتهی الارب)، مجازاً، دختران زیباپیکر:
یکی گفت ارمن است این بوم آباد
که پیکرهای او باشد پریزاد.
نظامی.
، لعبه. بازیچه. عروسک. بنات، پیکرهای کوچک که دختران بدان بازی کنند. (منتهی الارب)، هیاءه. (دهار). هیکل. (منتهی الارب)، جسد. تن. مقابل روان و جان و روح. جسم. جرم. کالبد. بدن. جثه. قالب. (برهان) :
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده به هرجای چندی گهر.
فردوسی.
سرخانه را پیکر از عاج و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فردوسی.
بمشک اندرون پیکر و زعفران
بر و پشت او، از کران تا کران.
فردوسی.
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.
فردوسی.
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زرّ و پیکرز عاج.
فردوسی.
ز نزدیک ارجاسب ترک سترگ
کجا پیکرش پیکر خوک و گرگ.
فردوسی.
پس آن پیکررستم شیر خوار
ببردند نزدیک سام سوار.
فردوسی.
چو برخاست از خاک آن پیکرش
چو خورشید رخشنده تاج سرش.
فردوسی.
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و پیکرش.
فردوسی.
ببینی تو آن پیل و آن لشکرش
بخاک اندر افکنده با پیکرش.
فردوسی.
بگفتا کدام است کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر ببر و گرگ.
فردوسی.
بپرسید ازو شاه بیدار بخت
از این پیکر مهره و نیک تخت.
فردوسی.
دگر پیکرش درّ خوشاب بود
که هر دانه ای قطرۀ آب بود.
فردوسی.
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی.
فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت زرّ و گهر.
فردوسی.
ببوسید مادر دویال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش.
فردوسی.
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران.
فردوسی.
همه درّ خوشاب بد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش.
فردوسی.
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بپاید بر خاک پیکری.
عنصری.
بخوبی پری و بپاکی گهر
به پیکر سروش و بچهره بشر.
اسدی.
جوانی همه پیکرش نیکویی
فروزان ازو فرّۀ خسروی.
اسدی.
چو گنجی است در خوبتر پیکری
درو ایزدی گوهر از هر دری.
اسدی.
شوم از تو دور و نگونت کنم
بسنگ گران پیکرت بشکنم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر تخت پیش برادر بدی
یکی جان بدی گر دو پیکر بدی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ور عاریتی بود برین سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر.
ناصرخسرو.
کعبۀ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی دراو مهمان.
ناصرخسرو.
یزدانش نداد هیچ دستی
جز برتن و پیکر نزارم.
ناصرخسرو.
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 508).
و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه).
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
بشکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر.
معزی.
بادبیزن که کسی بر من بیچاره زند
ز ضعیفی چو مگس باد برد پیکر من.
خاقانی.
از پیکر گاو آید در کالبد مرغ
جان پریان کز تن خم یافت رهائی.
خاقانی.
باد سلیمان در برش و ز نار موسی منظرش
طیر است گویی پیکرش طور است ماناداشته.
خاقانی.
گر داشت یک مهم بعزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش.
خاقانی.
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.
خاقانی.
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدۀ نظارگیان در نقاب شد.
خاقانی.
سر تابوت بازگیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست.
خاقانی.
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب
چونان دهد نشانی کز پیکر آینه.
خاقانی.
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان.
خاقانی.
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شدشفای خاک.
خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
دیده برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقۀ خضرای ناب.
خاقانی.
آن پیکر روحانی بنمای بخاقانی
تا دیدۀ نورانی بر پیکرت افشانم.
خاقانی.
یکی بود پیکر دو ارژنگ را
تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را.
نظامی.
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران ز پای تا سر او.
نظامی.
نخواهم که بر خاک باشد سرت
نه آلودۀ خون شود پیکرت.
نظامی.
روان آب در سبزه آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد.
نظامی.
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد.
نظامی.
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.
سعدی.
آفتابی که چو در رزم زند دست بتیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام.
سلمان.
، صورت. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه). مقابل مایه. هیولی. رجوع به مایه شود:
همه زو یافته نگار و صور
هم هیولای اصل و هم پیکر.
سنائی.
، شکل. نقش. رسم. تصویر. صورت. تمثال. به اصطلاح امروز، عکس و صورت نگاشته. نگار چهره: و بفرمود (بهرام چوبینه) تا به ری اندر صد هزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. بوقت ملوک عجم رسم چنان بودی که به یک روی درم پیکر ملک نقش کردندی، چنانکه اکنون نام ملک نقش همی کنند و دیگر روی نام خدای تعالی می نویسند و یکسوی نام پیغمبر و دیگر سوی نام خلفا و بوقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی، از یکسوی ملک برتخت نشسته و نیزه بردست. (ترجمه طبری بلعمی).
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ.
فردوسی.
درفشی درفشان بسر بر به پای
یکی پیکرش ببر و دیگر همای.
فردوسی.
به یک روی بر، نام یزدان پاک
کز اوی است امید و هم ترس و باک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما.
فردوسی.
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزآن گرز پیکر بدیشان نمود.
فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود.
فردوسی.
گهی صورتی بندد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر.
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهای بنفش.
فردوسی.
ببهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
کزآن گونه پیکر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.
فردوسی.
درفشی پس اوست پیکر ز ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه.
فردوسی.
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زومیان هزبر.
فردوسی.
درفشی پس پشت او دیگر است
چو خورشید تابان برو پیکر است.
فردوسی.
جهاندار بر شادورد بزرگ
نشسته همه پیکرش میش و گرگ.
فردوسی.
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست.
فردوسی.
درفش دگر اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش.
فردوسی.
ز ماهی بجام اندرون تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره.
فردوسی.
بهامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای.
فردوسی.
پس هر درفشی درفشی بپای
چه از اژدها پیکر و چه همای.
فردوسی.
درفشی پس پشت پیکر همای
همیرفت چون کوه رفته ز جای.
فردوسی.
درفشی پسش پیکر گاومیش
سواران پس و نامداران ز پیش.
فردوسی.
درفشی پسش پیکر او گراز
که گویی سپهر اندر آرد به گاز.
فردوسی.
درفشی برآورده پیکرپلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ.
فردوسی.
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایۀ آهو اندر سرش.
فردوسی.
درفشی همی برد پیکر گراز
سپاهش کمند افکن و رزمساز.
فردوسی.
درفشی پلنگ است پیکر دراز
پسش ریونیز است با کام و ناز.
فردوسی.
نگاریده برچند جای مبارک
شه شرق را اندر آن کاخ پیکر.
فرخی.
خسروا خوبتر ز پیکرتو
پیکری نیست در همه ارژنگ.
فرخی.
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر.
فرخی.
دل هر شهی بستۀ مهر اوست
بر ایوانها پیکر چهر اوست.
اسدی.
هزار و چهل بت ز هر پیکری
بکردار آراسته لشکری.
اسدی.
دو سوسنش پر پیکر نیکویی
دو بادام پر سرمۀ جادویی.
اسدی.
بسر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید.
اسدی.
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان
همه چهر جم داشتند آشکار
بدیبا و دیوارها بر، نگار.
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت هرچند کردش نگاه.
گوا بر نکو پیکر تو درست
همین پرنیان بس که در پیش تست.
اسدی.
براو پیکر کرگی افراشتند
به نوک سرو پیل برداشتند.
اسدی.
جهان زواست بر پیکر خوب و زشت
روان را تن او داد و تن را سرشت.
اسدی.
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر برسرش.
اسدی.
بگسترده فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور زمین.
اسدی.
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش.
اسدی.
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.
اسدی.
این چرخ برین است پراز اختر عالی
لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر.
ناصرخسرو.
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکر است و پر پیکار.
سنائی.
و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم. (کلیله و دمنه).
گرتن مقیمستی برش بی پرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی.
خاقانی.
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تو لا کرده بر نام خداوند.
نظامی.
دوستی زر چو بسان زرست
در دم طاوس همان پیکرست.
نظامی.
هر که نگارندۀ این پیکرست
بر سخنش زن که سخن پرورست.
نظامی.
چو افروختندش غرض برنخاست
درو (درآینه) پیکر خود ندیدند راست.
نظامی.
همه پیکری را بدانسان که هست
درو دید رسام گوهر پرست.
نظامی.
غره، پیکر ماه. تمثال، پیکر نگاشته. (منتهی الارب). مصور، پیکر کرده. (دستور اللغه). کلمه پیکر را در معنی جسم و جثه و گاه در معنی صورت و نقش ترکیباتیست چون:
- آب پیکر، چون آب بصورت.
- آدمی پیکر، دارای کالبد و شکلی چون آدمی:
درو آدمی پیکرانی چنین
بترکیب خاکی، بزور آهنین.
نظامی.
یکی شهر چون بیشۀ مشک بید
درو آدمی پیکرانی چو بید.
نظامی.
- آسمان پیکر، دارای جسم و پیکری چون آسمان از عظمت:
از دو دیده ستاره میرانم
من بر این کوه آسمان پیکر.
مسعودسعد.
- آفتاب پیکر، دارای صورتی چون آفتاب:
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون خوار.
عطار.
- اژدهاپیکر، دارای جسمی چون اژدها:
شنودند کآنجا یکی مهتر است
پر از هول شاه اژدها پیکر است.
فردوسی.
من آن گنج و آن اژدها پیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم.
نظامی.
چو تندی کنم تندری گوهرم
چو آیم برزم اژدها پیکرم.
نظامی.
شد آن اژدها با چنان لشکری
بسر بر چنان اژدها پیکری.
نظامی.
بمردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم.
نظامی.
- ، دارای نقش و تصویر اژدها:
بر او اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر.
نظامی.
- بت پیکر، دارای جسمی چون بت.
- بهی پیکر، دارای پیکری نیکو و به:
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنان است کاسکندری.
نظامی.
- پاکیزه پیکر، دارای جسمی پاکیزه و نظیف:
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از نکو منظری.
سعدی.
- پری پیکر،چون پری در شکل و قامت:
شب جشن بود آن شب دلنواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز.
نظامی.
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب برامشگری.
نظامی.
پری پیکرانی دراو چون نگار
صنم خانه هایی چو خرم بهار.
نظامی.
بخوبی چه گویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری.
نظامی.
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران.
نظامی.
خیال پری پیکری میکند
مرا چون خیال پری میکند.
نظامی.
غلام پری پیکر با مروحۀ طاوسی بالای سر او ایستاده. (سعدی).
حاجت بنگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی.
سعدی.
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری.
سعدی.
شنیدم که در لحن خنیاگری
برقص اندرآمد پری پیکری.
سعدی.
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش.
سعدی.
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی ؟
سعدی.
اهل دل را گو نگهدارید چشم
کآن پری پیکر به یغما میرود.
سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
سعدی.
- پیروزه پیکر،دارای جسمی چون فیروزه:
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
زود بینی چون بنات النعش کشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان.
خاقانی.
- پیل پیکر (در معنی تصویر) ، دارای نقش پیل:
یکی پیل پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده زرین سرش.
فردوسی.
چنان دان که آن پیل پیکر درفش
سواران و شمشیرهای بنفش.
فردوسی.
(در معنی جثه) ، دارای جسمی چون پیل:
میان را ببستم بنام بلند
نشستم بر آن پیل پیکر سمند.
فردوسی.
- تازه پیکر، دارای کالبدی جوان و نو:
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر، همه تیزگام.
نظامی.
- حورپیکر،پری پیکر.
- خورشیدپیکر (در معنی صورت و تصویر) ،دارای نقش خورشید:
ابا گرزو با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشیدپیکر درفش.
فردوسی.
- دوپیکر،دارای دو گونه صورت:
دوپیکر خیالی براو بست راه
که بر شه زنم یا شوم نزد شاه.
نظامی.
- ، از صور فلکی. رجوع به دوپیکرشود.
- دیو پیکر، دارای شکل و جسمی چون دیو.
- روزپیکر، خورشیدپیکر.
- زرپیکر، دارای جسم و کالبدی از زر:
بدستور بر نیز گوهر فشاند
بکرسی زرپیکرش بر نشاند.
فردوسی.
- سمن پیکر، دارای اندام و جسمی چون سمن:
سه بت روی با او به یک جا بدند
سمن پیکر و سروبالابدند.
فردوسی.
- سیم پیکر، دارای جسمی چون سیم.
- شیرپیکر (در معنی تصویر و نقش) ، دارای نقش شیر:
نشان سپهدار ایران درفش
بر آن باره زر شیرپیکر درفش.
فردوسی.
درفشی کجا شیرپیکر بزر
که گودرز کشوادآرد بسر.
فردوسی.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دو پیکر.
ناصرخسرو.
چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.
نظامی.
ز سایۀ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم.
سعدی.
(در معنی شکل و هیأت) :
بر او حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزۀ شیرپیکر به دست.
نظامی.
- کوه پیکر، دارای جسمی چون کوه:
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان بارۀ کوه پیکر به زیر.
فردوسی.
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.
مسعودسعد.
ترا کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
سعدی.
- که پیکر، دارای پیکر و جثه ای چون کوه:
بپیش اندرون رستم نامور
همی راند که پیکر رهسپر.
فردوسی.
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش بادجان برخیزد از هر پیکری.
انوری.
- گاوپیکر، دارای هیأتی چون گاو:
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزۀ گاو پیکر به دست.
فردوسی.
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیر چهر و گاو پیکر.
ناصرخسرو.
- گرزپیکر (فردوسی) ، دارای شکلی چون گرز.
- گرگ پیکر (در معنی صورت و نقش) ، دارای صورت و شکل گرگ:
برادرش را آنکه بد بیدرفش
بدادش یکی گرگ پیکر درفش.
فردوسی.
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه.
فردوسی.
بر آن کوه فرخ برآمد ز پست
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.
فردوسی.
سواری ست با او دلاور بجنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.
فردوسی.
- گورپیکر (در معنی تصویر و نقش) ، دارای نقش گور:
پسش گورپیکر درفشی دراز
بگرد اندرش لشکر رزم ساز.
فردوسی.
- مارپیکر، دارای شکلی چون مار:
نگهبان این مارپیکر درفش
زر اندود و بر پرنیان بنفش.
نظامی.
برآمد زاغ رنگ مار پیکر
یکی میغ ازستیغ کوه قارن.
منوچهری.
- ماه پیکر (در معنی صورت و نقش) ، دارای نقش ماه:
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گرد سترگ.
فردوسی.
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده تابان سرش.
فردوسی.
(در معنی جسم) ، چون جرم ماه از زیبایی،
چنان دان که ایوانت آواز داد
که آن ماه پیکر ز مادر بزاد.
فردوسی.
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر.
مسعودسعد.
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس.
نظامی.
جمال ماه پیکر در بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است.
سعدی.
صاحب آمال را چه غم از نقص جاه و مال
چون ماه پیکری که درو سرخ و زردنیست.
سعدی.
تا آنگهی که پیکر ماه است بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.
سعدی.
چودور خلافت بمأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید.
سعدی.
روئی است ماه پیکر و موئی است مشکبوی
هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی.
سعدی.
- مشتری پیکر، چون ستارۀ مشتری اززیبایی:
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا.
نظامی.
بیاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران.
نظامی.
- ملک پیکر، دارای شکلی چون ملک:
دمی در صحبت یار ملکخوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانستی.
سعدی.
- مه پیکر، ماه پیکر:
شه بی دل بباغ اندر غنودی
نگارش روی مه پیکر شخودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پریروئی و مه پیکر، سمن بوئی وسیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
سعدی.
- ناتوان پیکر، دارای کالبدی رنجور وضعیف:
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید بچاه ضلالت درند.
سعدی.
- نغزپیکر، دارای شکلی نیکو:
یکی نامۀ نغزپیکر نوشت
بنغزی بکردار باغ بهشت.
نظامی.
- نهان پیکر، مخفی. که جسم وی بدیده در نیاید:
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش.
نظامی.
،
{{اسم خاص}} هر یک از صور فلکی، چنانکه دوپیکر. رجوع به دوپیکر شود:
بیست ویک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زُ)
از بزرگان پارس و پسر مگابیز که از ایران مهاجرت کرده در یونان توطن یافت و هرودت بعضی از وقایع را موافق گفته های او نقل کرده است. ضمناً او با حیله ای که بکار بست در تسخیر بابل داریوش را یاری داد. و ظاهراً در دوران خشایارشا از طرف ایران والی بابل بود. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 529، 536، 550، 551، 552، 554، 699، 701، 893 شود
لغت نامه دهخدا
(لُ کِ)
نوعی ماهی از خانوادۀ سیلوریده. و آن در آب رودخانه های آمریکا زندگی کند
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ)
که پیکری چون مار دارد. به شکل و هیئت مار:
خامۀ مارپیکرش باد رقیب گنج دین
مهره و زهره در سرش درد دوای ایزدی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ / پِ کَ)
مزدوج. مثناه. (یادداشت مؤلف) ، پرگاله. (شرفنامۀ منیری). پاره و لخت. دوپاره:
اگر دشمن تو دوپیکرشود
سراپا ز تیغت دوپیکر شود.
(مؤلف شرفنامۀ منیری).
، دوشاخه. دوپر. دوپره:
به تیری دوپیکر شکار افکنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
در شاهد زیر از نظامی بمعنی دهنده و بخشندۀ زر آمده است:
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هرکه زر خواست، زرپذیر شدم
وآنکه افتاد دستگیر شدم.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 339)
لغت نامه دهخدا
(گُ پَ / پِ کَ)
بشکل گرز. همانند گرز. دارندۀ پیکری چون گرز:
جهانجوی پرکار بگرفت زود
وز آن گرزپیکر بدیشان نمود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام برادر گشتاسب است. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری). در اوستا ’زئیری ’’وئیری’ جزو اول بمعنی زرین و زردرنگ و جزو دوم از ریشه ’وره’ پهلو ’ور’ فارسی بر (سینه) است جمعاً بمعنی زرین بر و زرین جوشن. زریر پسر کی لهراسب و برادر کی گشتاسب سپهبد ایران بوده است. (حاشیۀ برهان چ معین). پسر لهراسب و برادر گشتاسب و سپهبد ایران و پیرو زردشت. وی درجنگهای دینی ایرانیان با تورانیان بدست بیدرفش (ویدرفش) جادو کشته شد (داستان). (فرهنگ فارسی معین ج 5). نام برادر گشتاسب شاه. (از فهرست ولف) :
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر.
فردوسی.
بگفت و پراندیشه می بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر.
فردوسی (از جهانگیری).
رجوع به یشتها، مزدیسنا، فرهنگ ایران باستان، خرده اوستا و حبیب السیر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ / پِ کَ)
برج سوم از دوازده برج فلکی که به عربی آن را جوزا گویند و برج مذکور به صورت دو کودک برهنه است که پی همدیگر درآمده اند به همین جهت در عربی توأمان نیز گویند. (از غیاث) (از آنندراج). جسدین. توأمان. (یادداشت مؤلف). جوزا را گویند. (فرهنگ اوبهی). برج سوم از دوازده برج فلکی که جوزا نیز گویند و آن را خانه عطارد دانند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری). ایشان. (خوارزمیان) جوزا را در جملۀ بروج به جای ’توأمان’ محسوب دارند و این جوزاء صورت جبار است و اهل خوارزم این برج را ’اذویچگریک’ گویند و معنای آن ’ذوالصنمین’ و این معنی مقتضای با ’توأمان’ است. (آثار الباقیه چ زاخائو، ص 238 از ذیل برهان چ معین) :
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکرآمد برون.
فردوسی.
همان تیر و کیوان برابر شده ست
عطارد به برج دوپیکر شده ست.
فردوسی.
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دوپیکر نهیم.
فردوسی.
به بالا ز سرو سهی برتر است
چو خورشید تابان به دوپیکرست.
فردوسی.
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگرۀ کاخها به دوپیکر.
فرخی.
چو سیمین زنخدان معشوق زهره
چو رخشنده رخسارگانش دوپیکر.
فرخی.
شد اندر فلک تنگ جای ستاره
ز بس گوی کانداختی بر دوپیکر.
فرخی.
یکی کاخ شاهانه اندر میانش
سر کنگره بر کران دوپیکر.
فرخی.
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دوپیکر و مجره همچو نای او.
منوچهری.
دوپیکر چو تختی و اکلیل تاجی
ز نثره نثاری و طرفه چو حملی.
منوچهری.
نماینده بر گنبد تیزپوی
دوپیکر تو گویی چو زرینه گوی.
اسدی.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دوپیکر.
ناصرخسرو.
همچو مه اندر کنارم آمد و ماندیم
هر دو در آغوش یکدگر چو دوپیکر.
مسعودسعد (دیوان ص 260 چ یاسمی).
کآن پیکر رخشنده تر از جرم دوپیکر
حقا که دریغ است به خوی بد و پیکار.
سنایی.
باز دوپیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول.
سنایی.
یکی صورتی چون جهانی مهیا
برآورده پیکر به فرق دوپیکر.
عمعق بخارایی.
چو سعد اکبر و اصغر که مهر و مه خجلند
ازو یکی به حمل دیگری به دوپیکر.
سوزنی.
کرد به شیر علم خانه خورشیددو
گرچه به تمثال چتر قدر دوپیکر شکست.
انوری.
هزاران پیکر جنی و انسی
ز نور پیکر او در دوپیکر.
انوری.
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به فر تو در دوپیکر تیر.
انوری.
نافۀ آهو شده ست ناف زمین از صبا
عقد دوپیکر شده ست پیکر باغ از هوا.
خاقانی.
تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه
چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دوپیکر.
خاقانی.
پشت بنات نعش و دوپیکرسوار او
ماه دگر سوار شده بر دوپیکرش.
خاقانی.
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دوپیکر اندازد.
خاقانی.
سزاوار عطارد شد دوپیکر
تو خورشیدی ترا یک برج بهتر.
نظامی.
ز شاخ درخت آن چنان می درخشد
چو پروین ز برج دوپیکر شکوفه.
کمال الدین اسماعیل.
خورشید فضل را درج اوج ازارتفاع
در برج بر دقایق شعر دوپیکرم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 136 چ بحرالعلومی).
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی.
هست میان معرکه تیغ تو تیر آسمان
زآنکه به هرکجا رسد منزل او دوپیکر است.
بدر شاشی (از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ)
شیربرز. شیراندام. صاحب پیکری شیرمانند. دارای پیکری چون شیر نیرومند و درشت. (از یادداشت مؤلف) ، کنایه از قوی و بسیار نیرومند و بزرگ. (یادداشت مؤلف) :
دشمن سگ نهاد فعل سگی
بر شه شیرپیکر اندازد.
خاقانی.
کاین شاهسوار شیرپیکر
روی عرب است و پشت لشکر.
نظامی.
اگرچه شیرپیکر بود پرویز
ملک بود و ملک باشد گران خیز.
نظامی.
، دارای تصویر شیر.
- شیرپیکر درفش، درفش شیرپیکر. اختر و علمی که تصویر شیر بر آن باشد:
یکی شیرپیکر درفش بنفش
درفشان گهر در میان درفش.
فردوسی.
به چنگ اندرون شیرپیکر درفش
بر آن غیبۀ رنگ خورده بنفش.
فردوسی.
دگر شیرپیکر درفشی به سام
بداد و سپهبدش فرمود نام.
اسدی.
- علم شیرپیکر، درفش شیرپیکر. اختری که بر آن عکس شیر باشد:
ز سایۀ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم.
سعدی.
- گرزۀ شیرپیکر، گرزی که همانند شیر ساخته شده باشد:
بر او حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزۀ شیرپیکر بدست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زریر
تصویر زریر
مرد تیز هوش و سبک روی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بشکل و هیئت مار باشد، آنچه که نقش مار برآن باشد، یاماردرفش. درفشی که بر پارچه آن نقش مارمنقوش باشد، شب، آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بشکل و هیئت گرز باشد: جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
کالبد، تن، تصویری که نقاش بکشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرعیار
تصویر زرعیار
((زَ رِ یّ))
زر خالص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
((پِ کَ))
کالبد، جسم، صورت، تصویر، شکل، ریخت، رقم، نقش و نگاری که برای آرایش و زینت باشد
فرهنگ فارسی معین
((زَ))
گیاهی است دارای ساقه کوتاه و گل های زردرنگ و برگ های زرد مایل به سفید که در رنگ کردن پارچه و لباس استعمال می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوپیکر
تصویر دوپیکر
((~. پِ کَ))
جوزا، سومین برج از برج های دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
تمثال، جسد
فرهنگ واژه فارسی سره
اندام، بدنه، تن، جثه، جسد، جسم، کالبد، هیکل، ریخت، صورت، هیات، تصویر، نقش، نگاره، پیکره، تندیس، مجسمه، رقم، پرچم، درفش، رایت، علم، لوا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند پیکر آدمی با پیکر حیوانی بدل همی کرد، دلیل که آن کس بد مذهب و دروغگو بود یا در صفات خدای تعالی چیزی گوید. اگر بیند که پیکر کسی به گونه دیگر که نه از جنس او بود بگشت، دلیل که بیننده را کار صعب پدید آیدد و در آن متحیر بماند و صورت درخواب دیدن، مردی است که بر خدای دروغ گوید. جابر مغربی
پیکر به خواب زن است. اگر بیند او پیکری است، دلیل که زن خواهد. اگر بیند پیکر از کسی به بها بخرید، دلیل که کنیزک بخرد. اگر بیند پیکری داشت و از وی ضایع شد یا از دست او بیفتاد و بشکست، دلیل که زن را طلاق دهد یا زنش از دنیا رحلت کند. اگر چهره پیکر خود را به صورت دیگر بیند، دلیل که احوالش بگردد بر آن هیات که دیده. محمد بن سیرین
اگر پیکر خویش را به صورتی زشت بدل کرده بیند، حال او متغیر گردد. اگر بیند که به حال و صورت خود گردید، دلیل که به حال خود و به سوی خدا بازآید. اگر پیکر خویش را با شکوه بیند، دلیل که همه روی از او بگردانند و بر وی جفا کنند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
مقدار کم، نالیدن، ناله کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
از کوه های اطراف دهکده کندلوس نور
فرهنگ گویش مازندرانی