جدول جو
جدول جو

معنی زروقت - جستجوی لغت در جدول جو

زروقت
(زَ وَ)
دهی از دهستان کوهپایه است که در بخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع است و 304 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروقت
تصویر سروقت
سراغ، پرسش، جستجو، جایگاه، مقام
سروقت کسی رفتن: کنایه از به ملاقات او رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(زُ قَ)
زعوقه. طعمی مرکب از تلخی وشوری. (از قانون ابوعلی سینا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آنجا که حفره ای است که آنرا هفته دوش می گویند و آبهای این کاریزها بدان مختلط می شوند و بدان سبب شور شده اند و زعوقت آبهای این کاریزها بدان مختلط می شوند. (تاریخ قم ص 43). رجوع به زعاق شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ / سَرْ وَ)
سراغ. جستجو. پرسش. دیدار. ملاقات:
دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند
که آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت.
سعدی.
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سروقت من آمدندی خوشان.
نزاری قهستانی.
جمعی از اوباش اردبیل... به سروقت امیر قطب الدین رسیدند و آواز نالۀ آن جناب را شنیدند. (حبیب السیر ج 3 جزء 4 ص 324) ، سرمنزل. جایگاه. منزل:
به سروقتشان خلق کی ره برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند.
سعدی.
برغبت بکش بار هر جاهلی
که افتی به سروقت صاحبدلی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ وَ)
فوراً. علی الفور. بلافاصله. درحال. فی الحال: هر سه مقدم از اسب بزیر آمدند و سجده کردند این مولی زاده را دروقت صد هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 642). دروقت مادر را در کنار گرفت. (تاریخ بیهقی ص 187). نماز پیشین احمد دررسید... و دروقت حاجب بکتکین او را به قلعه فرستاد تا نماز شام بماند. (تاریخ بیهقی). اگر رام و خوش پشت نباشد (ستور) به تازیانه بیم می کند دروقت. (تاریخ بیهقی). متوکل آنچه ملاح را گفته بود بفرمود تا دروقت بدادند. (قابوسنامه).
چون خصم سر کیسۀ رشوت بگشاید
دروقت شما بند شریعت بگشائید.
ناصرخسرو.
در پیش فرعون درآمد اسب سرکشی نمود و دروقت همه لشکر در پی او رفتند الا هامان که بازگردید. (قصص الانبیاء ص 108). پس روبه کافران نهادند دروقت ظفریافتند. (قصص الانبیاء ص 130).
گوش او خواهد که چشم او شود درحال کور
چشم خواهد تا که گوش او شود دروقت کر.
امیر معزی (از آنندراج).
هر بیت که چون تیر به اندام ز من رفت
دروقت زند بر دل بدخواه تو پیکان.
مسعودسعد.
دروقت خبر دادند که کوکبۀ مجد مجلس اسمی به سه فرسنگی از چهار حدود تبریزعیان بگردانید. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 22). هم دروقت احرام اخلاص گرفت و در حریم کعبۀ عجم... به یمن مجاورت مستسعد گشت. (منشآت خاقانی ص 71). دروقت معشوق را بازفرستاد و نزدیک شوی رفت. (سندبادنامه ص 214). در وقت بهای جامه برسنجید و با گنده پیر عتابها کرد. (سندبادنامه ص 244). دروقت مسرعی به جلاد فرستاد. (سندبادنامه ص 226). پیرزن دروقت از پیش دختر بیرون آمد. (سندبادنامه ص 196). جوان دروقت از بادیۀ حرمان روی به کعبۀ درمان نهاد. (سندبادنامه ص 197). دروقت برپای خاست و از مستوره عذرها خواست. (سندبادنامه ص 262).
پیش او دروقت و ساعت هر امیر
جان بدادی گر بدو گفتی که میر.
مولوی.
و رجوع به این ترکیب ذیل وقت شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
داروئی است: هی الدواء التی یزرق فی الاحلیل او الدبر بآله معده لها وهی الزراقه. (بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، زروقات. (یادداشت ایضاً). رجوع به زروک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دروقت
تصویر دروقت
فرواً، در حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروقت
تصویر سروقت
ملاقات، دیدار، جستجو، معامله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هروقت
تصویر هروقت
همه وقت: (بمواسات خویش هروقت اوراازخودشاکرداری)، گاه بگاه: (روز مشاهده میکرد که مارازسوراخ درباغ آمد وزیرگلبنی که هروقت آنجا آسایش دادی پشت برآفتاب کرد وبخفت) یابه هروقت. درهرزمان: (ودراین میانه بهروقت انتهازفرصتی میکردم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروقت
تصویر سروقت
سراغ، پرسش، جستجو، جایگاه، مقام
سروقت کسی رفتن: به سراغ وی رفتن
فرهنگ فارسی معین
سراغ، پرسش، جست وجو، جستجو، دیدار، مقام، جایگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به موقع
دیکشنری اردو به فارسی