جدول جو
جدول جو

معنی زرنگ - جستجوی لغت در جدول جو

زرنگ
گلۀ اسب، گروه اسبان، کراع، فسیله، نسیله
درختی کوهی با چوبی سخت و محکم که از آن تیر و نیزه و مانند آن می ساختند، گز، برای مثال چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد / که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۷)
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
فرهنگ فارسی عمید
زرنگ
زیرک، باهوش، چست و چالاک
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
فرهنگ فارسی عمید
زرنگ
(زَ رَ)
نام درختی است کوهی و آن بسیار محکم و سخت می باشد. و از آن تیر، نیزه، حنای زین و امثال آن سازند. گویند آتش آن قریب به چهل شبانه روز ’؟’ بماند. (برهان) (ازانجمن آرا) (از آنندراج). درختی است کوهی که اگر آتش آن ضبط کنند، مدتی بماند و تیر و زین و گوی از چوب آن سازند. (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). نام درختی بزرگ و بسیار محکم و سخت. (ناظم الاطباء). درختی است بغایت سخت که در کوه باشد و هیچ ثمر ندارد و هیزم را شاید و چون آتش او در خاک پوشند مدت ده پانزده روز بماند. (اوبهی). درختی است کوهی که بار نیاورد و هیزم سازند و اگر آتش آن در خاک بپوشند ده روز بماند بلکه بیشتر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 262) :
چنان بگیرم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ ز گال.
منجیک (از لغت فرس اسدی ایضاً).
آفرین زآن مرکب شبدیزرنگ رخش رو
آنکه روز جنگ بر پشتش نهد زین زرنگ.
منوچهری.
وآنگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
سر (فرو) کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
حکیم غمناک (فرهنگ اسدی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
به چوگان چوبرداشت گوی زرنگ
ز بیمش بگردد رخ مه ز رنگ.
اسدی (از فرهنگ رشیدی).
نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جوئی همی ز بیخ زرنگ.
مسعودسعد.
همیشه تا نرود بر سپهر چشمۀ آب
همیشه تا نبود چون ستاره چوب زرنگ.
ازرقی (یادداشت ایضاً).
ای کردگار دوزخ تفسیدۀ ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و زرنگ.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد
به سوزنی که نه آتش گدازد و نه زرنگ.
ظهیر فاریابی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، زرشک را نیز گویند که انبرباریس باشد. (برهان) زرشک. (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). زرشک. امبرباریس. (ناظم الاطباء). زرشک را گویند و آن را زراج و زرک نیز نامند و به تازی انبرباریس خوانند. (جهانگیری) :
تا در خیال خانه صدرنگ آرزو
خرمای تر ندارد کس از زرنگ چشم.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
، خردل. (ازبرهان) (از فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). تخم خردل. (ناظم الاطباء)، زردچوبه. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فرهنگ بمعنی زردچوبه و بمعنی زرشک و در ادات بمعنی خردل گفته و این هر سه معنی محتاج شاهد است، لیکن مؤید معنی زردچوبه. عمید لومکی در بحث بنگ و شراب گوید... (فرهنگ رشیدی) :
زیر برگ اندر، آب پنداری
همچو در زیر روی زرد، زرنگ.
فرخی.
از خون کشته روی شجاعت شود زرنگ.
رضی الدین نیشابوری (از جهانگیری).
دروصف لعل و سبز به مدحت عمید کرد
رخسار حاسد تو همه زرد چون زرنگ.
عمید لومکی (از فرهنگ رشیدی).
، سر کوه. و قلۀ کوه را هم گفته اند. (برهان). سر کوه. (جهانگیری). قلۀ کوه. (ناظم الاطباء)، گله و ایلخی اسبان. (برهان). گلۀ اسبان. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). گلۀ و رمۀ اسبان. (انجمن آرا) (آنندراج) :
همی تا به کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگ رنگ.
فردوسی (از فرهنگ رشیدی و انجمن آرا).
زمین از تک و پوی گام زرنگ
چو ماهی فروشد به کام نهنگ.
اسدی (از جهانگیری).
،
{{صفت}} بمعنی نو هم هست که نقیض کهنه باشد. (برهان). نو. (انجمن آرا) (آنندراج). نو. ضدّ کهنه. (ناظم الاطباء). چیزی نو. (فرهنگ رشیدی) :
عید شد دیگر که آن دلدار شنگ
بهر کشتن جامه ها پوشد زرنگ.
ابوالمؤید (از انجمن آرا).
،
{{اسم}} زردآب گل کاویشه را نیز گویند. (برهان). مصحف زرتک. (حاشیۀ برهان چ معین). عصیر گل کافشه. (ناظم الاطباء). زردآب گل کاژیره. (جهانگیری)، گل زردی که در رنگرزی استعمال می کنند، دوزخ. جهنم. (ناظم الاطباء)، یخ بود که در زمستان از ناودان آویخته بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 307) (از اوبهی)،
{{صفت}} چست. چابک. جلدکار. تیزفهم. زیرک. (ناظم الاطباء). چالاک در کار. کاردان. چابک. زیرک. جلد. کاربر. باهوش. چست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، محیل. گربز. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
زرنگ
(زَ رَ)
نام شهری است که حاکم نشین سیستان بوده. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). شهری است از سیستان بناکردۀگرشاسب. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :... و آنرا زره نیز گویند به تقدیم زاء بر راء بوزن گره و بحیره سیستان را بنام شهر زره و آب زره خوانده... (انجمن آرا) (آنندراج). در قدیم ’زرنکه’ (درنژینه) بعدها ’سکستنه’ سجستان، سیستان شده و آن شامل حوضۀ سفلای رود هلمند، شاید تا زمین داور می شد... معرب آن زرنج است و بجای آن زاهدان کنونی است و خرابه های زرنگ هنوز در آنجا دیده می شود. حاکم بصره سرداری بنام عبدالرحمن بن سمره را مأمور حمله به سیستان کرد و اوزرنج را در حصار گرفت و تسخیر کرد. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به دایره المعارف اسلام شود. نام قدیم آن (سیستان) زرنگ بود پس از مهاجرت سکه ها... در زمان فرهاد دوم اشکانی (136- 128 قبل از میلاد) و اردوان دوم (127- 124 قبل از میلاد) به طرف جنوب گروهی از آنان در زرنگ مستقر شدند. از این زمان زرنگ بنام آنان سکستان خوانده شد. (از فرهنگ فارسی معین ج 5). قصبۀ سیستان است شهری با حصار است و پیرامن او خندق است که آبش هم از وی برآید و اندر خانه های وی آب روانست و شهر او را پنج در است از آهن و ربض او باره دارد و او را سیزده در است و گرمسیر است. (حدود العالم) :
آنکه برکند به یک حمله در قلعۀ تاغ
وآنکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگ.
فرخی.
هزار باره گرفته ست به ز بارۀ ارگ
هزار شهر گشاده ست به ز شهر زرنگ.
فرخی.
دو بهره ابر پشت پیلان جنگ
فرستاد تا سوی شهر زرنگ.
اسدی (از فرهنگ رشیدی وانجمن آرا).
رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1452، 1571، 1596، 1609، 1610، 1656 و ج 3 ص 2008، 2083، 1993، 2190، 2189، 2187، 2214، 2223، 2231، 2258، 2261، 2263، مزدیسنا ص 212 و 427، یسنا ص 61، تاریخ سیستان و ایران در زمان ساسانیان شود
لغت نامه دهخدا
زرنگ
چالاک، زیرک، باهوش
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
زرنگ
گله اسب
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
فرهنگ فارسی معین
زرنگ
((زَ رَ))
تازه، نو
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
فرهنگ فارسی معین
زرنگ
((زَ یا زِ رَ))
زیرک، باهوش
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
فرهنگ فارسی معین
زرنگ
((زَ رَ))
درختی است کوهی، بسیار محکم و از آن تیر و نیزه و گوی چوگان و جناغ زین سازند، درخت گز، زردچوبه
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
فرهنگ فارسی معین
زرنگ
باهوش، داهی، زیرک، جلد، جلید، چابک، چالاک، چست، فرز، درس خوان، رند، زبردست، ماهر، زبل، شیطان
متضاد: تنبل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زرنگ
ماهرٌ
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به عربی
زرنگ
Savvy
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به انگلیسی
زرنگ
astucieux
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به فرانسوی
زرنگ
영리한
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به کره ای
زرنگ
চালাক
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به بنگالی
زرنگ
ہوشیار
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به اردو
زرنگ
ฉลาด
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به تایلندی
زرنگ
mwerevu
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به سواحیلی
زرنگ
bilgili
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
زرنگ
slim
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به هلندی
زرنگ
賢い
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
زرنگ
פיקח
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به عبری
زرنگ
pintar
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
زرنگ
चतुर
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به هندی
زرنگ
astuto
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
زرنگ
perspicace
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
زرنگ
esperto
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به پرتغالی
زرنگ
聪明的
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به چینی
زرنگ
sprytny
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به لهستانی
زرنگ
кмітливий
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به اوکراینی
زرنگ
schlau
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به آلمانی
زرنگ
сообразительный
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
دیکشنری فارسی به روسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرنگی
تصویر زرنگی
Shrewdness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زرنگی
تصویر زرنگی
проницательность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زرنگی
تصویر زرنگی
Klugheit
دیکشنری فارسی به آلمانی