جدول جو
جدول جو

معنی زرنوجی - جستجوی لغت در جدول جو

زرنوجی
(زُ)
منسوب به زرنوج. رجوع به مادۀ قبل و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
زرنوجی
(زُ)
برهان الدین... از دانشمندان قرن ششم هجری است. او راست تعلیم المتعلم لتعلم طریق العلم. رجوع به معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرنوش
تصویر زرنوش
(دخترانه)
نام شهری که دارا آن را بنا کرده بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرکوبی
تصویر زرکوبی
شغل و عمل زرکوب، طلاکوبی، طلاکاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زانویی
تصویر زانویی
آنچه به شکل زانوی خمیده باشد، لولۀ خمیده، تنبوشۀ خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردوزی
تصویر زردوزی
عمل زردوز، هنر دوختن و نقش و نگار کردن بر پارچه و جامه با تارهای زر
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
بقلهالیمانیه. یربوز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، رجل الغراب. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
به لغت رومی دوایی باشد که آن را پای کلاغ گویند و به عربی رجل الغراب خوانند و آن از جملۀ حشایش است. درد شکم و اسهال را نافع بود. (برهان) (آنندراج). رجل الغراب است. (ترجمه صیدنه) (از دزی ج 1 ص 589). (لکلرک ج 2 ص 208)... پای کلاغ. (لکلرک ایضاً). نبات آطریلال است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرگونی. در پزشکی قدیم داروو معجونی است مرکب که در قوام قند ادویه را باریک کرده می آویزند. و آن پشت و گرده را قوت دهد و منی را بیفزاید. (فرهنگ فارسی معین) (غیاث اللغات) (از آنندراج). و این مخفف زرگونی است چه آن رنگ و رو را مثل زر، سرخ و روشن می نماید. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به زرعونی و زرگون شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام معجونی است. (منتهی الارب). یک نوع معجونی. (ناظم الاطباء). مرکبی از فلفل، دارفلفل، زنجبیل، قرفه، دارچینی، قرنفل و خولنجان از هر یک جزئی و از تودریان بهمنان بوزیدان و لسان العصافیر و قسط شیرین و سعد و سنبل از هر یک سه جزء کوفته و بیخته به عسل بی موم بسرشند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سخن حجت بشنو که ترا قوتش
به بکار آید از داروی زرعونی.
ناصرخسرو (یادداشت ایضاً).
رجوع به زرغونی شود
لغت نامه دهخدا
(زُ ری ی)
به رنگ سبز. (منتهی الارب) ، لکه دار و نقطه دار مانند سار. (ناظم الاطباء). چیزی که به رنگ زرزور (رنگ سار) باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان چلاو است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ ری ی)
نوعی از استر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
دهی از دهستان کاغذکنان است که در بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد و در پنجهزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه واقع است و 134 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ جَ)
منسوب به زرنجر که از قرای بخارا است. (از الانساب سمعانی) (از معجم البلدان). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
بقلۀ یمانیه اربوز. (از دزی ج 1 ص 590)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شیخ احمد بن عثمان. متوفای 994 هجری قمری وی 63 سال زندگی کرد و در یکی از شهرهای روم درگذشت و همانجا بخاک سپرده شد. او راست: 1- السلوک الی ملک الملوک (در تصوف) که عبدالمجید شرنوبی آن را شرح کرده است. 2- طبقات (الشیخ احمد الشرنوبی). (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا
(زَ شِ)
دهی از دهستان فراهان بالا است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. در 66کیلومتری جنوب خاوری مراغه 13/5کیلومتری شمال خاوری راه شاهین دژ به میاندواب. منطقه کوهستانی معتدل. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مانند خرنوب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرنوبی الشکل، بشکل خرنوب. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قانون برنویی، اصل برنویی، قانونی است بدین مضمون که هر قدر سرعت حرکت یک جسم سیال (مایع، گاز) بیشتر شود فشار آن کمتر میگردد، مثل سرعت حرکت آب در یک لولۀ افقی، در قسمتهای تنگتر بیشتر است، و لهذا فشار آب در این قسمتها کمتر می باشد. بموجب این قانون، هر گاه هوا از مقابل سوراخ لوله ای که عموداً در مایعی فروبرده شده دمیده شود، مایع در لولۀ بالا میاید. عطرپاش و رنگپاش واسبابهای شبیه آنها مبنی بر این خاصیتند (مایعی که بالا می آید بصورت رشحات ظریف افشانده میشود). بالا رفتن هواپیما را نیز میتوان بوسیلۀ قانون برنویی توجیه کرد: بال هواپیما بطوری ساخته میشود که سرعت هوا برسطح فوقانی آن بیشتر از سرعت هوای زیرین است، پس فشار وارد از هوا بر سطح زیرین بال بیشتر از فشار واردبر سطح فوقانی آن می باشد، و در نتیجه هوا قوه ای بطرف بالا بر بال وارد می آورد. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
منسوب است به زرنج که ناحیۀای است در سیستان. (از الانساب سمعانی). رجوع به زرنج و زرنگ شود
لغت نامه دهخدا
تنبوشۀ خم که یک دهانۀ آن در قسمت عمودی و دیگر دهانه در جانب افقی است، دو لولۀ آهنی و مختلف الجهه که بیکدیگر وصل کنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرکوبی
تصویر زرکوبی
عمل و شغل زرکوب طلاکاری، هر چیزی که روی آن طلا کاری شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرنوک
تصویر زرنوک
دسته آسیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرموج
تصویر زرموج
پاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زانویی
تصویر زانویی
لوله خمیده
فرهنگ لغت هوشیار
دارو و معجونی است مرکب که در قوام قند ادویه را باریک کرده میظمیزند و آن پشت و گرده را قوت دهد و منی را بیفزاید:) سخن حجت بشنو که تو را قوتش به کار آید از داروی زرغونی (ناصر خسرو 497)، توضیح: وجه تسمیه آنرا چنین نوشته اند: که این دارو رنگ رو را مثل زر سرخ و روشن نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرقوری
تصویر زرقوری
لاتینی تازی گشته پا کلاغی از گیاهان پای کلاغ پا کلاغی رجل الغراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرزوری
تصویر زرزوری
ساری سار رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرنوقی
تصویر غرنوقی
سپنداره (شمعدانی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
جویبار رودک، چرخپایه دو دیوارچه از چوب یا سنگ که چرخ چاه بر آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرکوبی
تصویر زرکوبی
طلاکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرزوری
تصویر زرزوری
((زُ زُ))
منسوب به زورزور، مرغی شبیه به گنجشک، مجازاً ضعیف، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروجی
تصویر خروجی
واشدگاه
فرهنگ واژه فارسی سره