زربفت. (فرهنگ فارسی معین). قسمی پارچه که در تار یا پود آن از الیاف زر بکار برده باشند. به زر بافته: و جامه های دیباج زر بافته در او پوشانیدند. (تاریخ قم ص 302). رجوع به زرباف، زربافت و زربفت شود
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). قسمی پارچه که در تار یا پود آن از الیاف زر بکار برده باشند. به زر بافته: و جامه های دیباج زر بافته در او پوشانیدند. (تاریخ قم ص 302). رجوع به زرباف، زربافت و زربفت شود
پستانداری نشخوار کننده با گردن و پاهای بلند و دو شاخ کوتاه بر روی پیشانی که بر روی بدنش خال های قهوه ای رنگ دارد، اشترگاو، زراف، شترگاوپلنگ، اشترگاوپلنگ در علم نجوم از صورت های فلکی
پستانداری نشخوار کننده با گردن و پاهای بلند و دو شاخ کوتاه بر روی پیشانی که بر روی بدنش خال های قهوه ای رنگ دارد، اُشتُرگاو، زَراف، شُتُرگاوپَلَنگ، اُشتُرگاوپَلَنگ در علم نجوم از صورت های فلکی
منتسج. نعت مفعولی از بافتن. منسوج. نسیج. (آنندراج). سطحی منسوج پدید آمده از گره خوردن و درهم شدن تارها و پودها چنانکه در قالی و کرباس و پارچه و جز آن: دویاره، یکی طوق با افسری ز دیبای چین بافته چادری. فردوسی. با کاروان حله برفتم ز سیستان با حلۀ تنیده ز دل بافته ز جان. فرخی. آینه دیدی بر او گسترده مرواریدخرد خردۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان. عنصری. شهری که درو دیبا پوشند حکیمان نه بافتۀ ماده و نه بافتۀ نر. ناصرخسرو. نام خویش از چه نهی بیهده موسای کلیم که گلیم تو بجز بافتۀ هامان نیست. سنائی. سلطان آن خلعت که بر قدم عالی او بافته بود و از حضرت نبوت و موقف خلافت بدان کرامت و سعادت یافته درپوشیدو بر تخت سلطنت بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی). - به زر یا گوهر بافته، زربفت یا گوهر بفت که درتار و پود آن گوهر و یا زر بکار برند: همه چوب بالاش از عود تر بر او بافته چند گونه گهر. فردوسی. تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). - دربافته در، مرصع. بهم بافته با در: آن سخن خواند پاکیزه چو دربافته در وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر. فرخی. - درهم بافته، بهم متصل کرده. به یکدیگر پیوند داده: تختی داشت گفتی بوستان بود، زمین آن تختهای سیمین نیکوی درهم بافته و ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
منتسج. نعت مفعولی از بافتن. منسوج. نسیج. (آنندراج). سطحی منسوج پدید آمده از گره خوردن و درهم شدن تارها و پودها چنانکه در قالی و کرباس و پارچه و جز آن: دویاره، یکی طوق با افسری ز دیبای چین بافته چادری. فردوسی. با کاروان حله برفتم ز سیستان با حلۀ تنیده ز دل بافته ز جان. فرخی. آینه دیدی بر او گسترده مرواریدخرد خردۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان. عنصری. شهری که درو دیبا پوشند حکیمان نه بافتۀ ماده و نه بافتۀ نر. ناصرخسرو. نام خویش از چه نهی بیهده موسای کلیم که گلیم تو بجز بافتۀ هامان نیست. سنائی. سلطان آن خلعت که بر قدم عالی او بافته بود و از حضرت نبوت و موقف خلافت بدان کرامت و سعادت یافته درپوشیدو بر تخت سلطنت بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی). - به زر یا گوهر بافته، زربفت یا گوهر بفت که درتار و پود آن گوهر و یا زر بکار برند: همه چوب بالاش از عود تر بر او بافته چند گونه گهر. فردوسی. تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). - دربافته در، مرصع. بهم بافته با در: آن سخن خواند پاکیزه چو دربافته در وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر. فرخی. - درهم بافته، بهم متصل کرده. به یکدیگر پیوند داده: تختی داشت گفتی بوستان بود، زمین آن تختهای سیمین نیکوی درهم بافته و ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
و گاهی با تشدید راء، مخفف زربافت. قماش زرباف. (از آنندراج). زرباف. زربافته. (ناظم الاطباء). زربافت. زربافته. زرباف. پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند. زرتار. زردوزی. (فرهنگ فارسی معین). نسج به زربافته یا زردوزی. (شرفنامۀ منیری) : ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان بر آن شهریار انجمن. فردوسی. ز یاقوت سرخ افسری برسرش درفشان ز زربفت چینی برش. فردوسی. یکی دست زربفت شاهنشهی ابا یاره و طوق با فرهی. فردوسی. جامۀ عباسیان بر روی روز افکند شب برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان. فرخی. باد خزان از آب کند تختۀ بلور دیبای زربفت درآرد ز پرنیان. فرخی. طاووس میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی. منوچهری. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است یکی زرّبفتش دهد خسروی یکی شارها بافدش هندوی. اسدی (گرشاسبنامه). سراپردۀ چینی از زرّبفت ز دیبا شراع نو و خیمه هفت. اسدی (گرشاسبنامه). دوصد پیل آراسته همچنین به برگستوانهای زربفت چین. اسدی (گرشاسبنامه). منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). این دیبای خسروانی که پیش گرفته اند به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 393). روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند. ناصرخسرو. دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن وجیب. ناصرخسرو. زربفت جامه گر دهدت رنگین باور مکن که پشم بود شارش. ناصرخسرو. هفت خشت زرین و هفت خشت سیمین و هفت پردۀ زربفت می آورند. (قصص الانبیاء ص 165). و هفت هزار پردۀ زربفت فروگذاشتند. (قصص الانبیاء ایضاً). و کلاهی زربفت به عوض تاج بر سر میداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43). شاه ریاحین به باغ خیمۀ زربفت زد شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 179). بر قامت گل قبای اطلس زربفت نهاده گرد دامان. خاقانی. یافت زربفت خزانم علم کافوری من همان سندس نیسان به خراسان یابم. خاقانی. قصبهای زربفت و خزهای نرم که پوشندگان را کند مهد گرم. نظامی. بساطی شاهوار افکنده زربفت که گنجی برد هر بادی کز او رفت. نظامی. همه ترتیب کرد آیین زربفت فرودآورد خسرو را و خود رفت. نظامی. چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده در تنعم وآنگه دریده گیر. سعدی. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری (دیوان البسه ص 15). سلطان رخت اطلس زربفت می نهم در جیب گویش از در شهوار می کنم. نظام قاری (دیوان البسه ص 26). نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور. نظامی قاری (ایضاً ص 32). از فیض انبساط گل و سبزه چشم خاک پوشیده ست خلعت زربفت بوته دار. شفیع اثر (از آنندراج). گر پرتوی ازلطف تو بر من تابد زربفت شود لباس پشمینۀ من. شیدای کاشی (ایضاً). رجوع به زرباف، زربافت، زربافته و تذکره الملوک شود. - امثال: زربفت بریده پنبه کردن، این مثل در محل ممتنع بودن کاری گویند. (آنندراج) : باشد هوس وصالش از من زربفت بریده پنبه کردن. طاهر وحید (از آنندراج)
و گاهی با تشدید راء، مخفف زربافت. قماش زرباف. (از آنندراج). زرباف. زربافته. (ناظم الاطباء). زربافت. زربافته. زرباف. پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند. زرتار. زردوزی. (فرهنگ فارسی معین). نسج به زربافته یا زردوزی. (شرفنامۀ منیری) : ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان بر آن شهریار انجمن. فردوسی. ز یاقوت سرخ افسری برسرش درفشان ز زربفت چینی برش. فردوسی. یکی دست زربفت شاهنشهی ابا یاره و طوق با فرهی. فردوسی. جامۀ عباسیان بر روی روز افکند شب برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان. فرخی. باد خزان از آب کند تختۀ بلور دیبای زربفت درآرد ز پرنیان. فرخی. طاووس میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی. منوچهری. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است یکی زرّبفتش دهد خسروی یکی شارها بافدش هندوی. اسدی (گرشاسبنامه). سراپردۀ چینی از زرّبفت ز دیبا شراع نو و خیمه هفت. اسدی (گرشاسبنامه). دوصد پیل آراسته همچنین به برگستوانهای زربفت چین. اسدی (گرشاسبنامه). منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). این دیبای خسروانی که پیش گرفته اند به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 393). روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند. ناصرخسرو. دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن وجیب. ناصرخسرو. زربفت جامه گر دهدت رنگین باور مکن که پشم بود شارش. ناصرخسرو. هفت خشت زرین و هفت خشت سیمین و هفت پردۀ زربفت می آورند. (قصص الانبیاء ص 165). و هفت هزار پردۀ زربفت فروگذاشتند. (قصص الانبیاء ایضاً). و کلاهی زربفت به عوض تاج بر سر میداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43). شاه ریاحین به باغ خیمۀ زربفت زد شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 179). بر قامت گل قبای اطلس زربفت نهاده گرد دامان. خاقانی. یافت زربفت خزانم علم کافوری من همان سندس نیسان به خراسان یابم. خاقانی. قصبهای زربفت و خزهای نرم که پوشندگان را کند مهد گرم. نظامی. بساطی شاهوار افکنده زربفت که گنجی برد هر بادی کز او رفت. نظامی. همه ترتیب کرد آیین زربفت فرودآورد خسرو را و خود رفت. نظامی. چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده در تنعم وآنگه دریده گیر. سعدی. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری (دیوان البسه ص 15). سلطان رخت اطلس زربفت می نهم در جیب گویش از در شهوار می کنم. نظام قاری (دیوان البسه ص 26). نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور. نظامی قاری (ایضاً ص 32). از فیض انبساط گل و سبزه چشم خاک پوشیده ست خلعت زربفت بوته دار. شفیع اثر (از آنندراج). گر پرتوی ازلطف تو بر من تابد زربفت شود لباس پشمینۀ من. شیدای کاشی (ایضاً). رجوع به زرباف، زربافت، زربافته و تذکره الملوک شود. - امثال: زربفت بریده پنبه کردن، این مثل در محل ممتنع بودن کاری گویند. (آنندراج) : باشد هوس وصالش از من زربفت بریده پنبه کردن. طاهر وحید (از آنندراج)
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زربفت و قماش زردوزی. (آنندراج). قسمی از پارچه که به تار زربافته اند و زردوزی. (ناظم الاطباء). رجوع به زربفت شود
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زربفت و قماش زردوزی. (آنندراج). قسمی از پارچه که به تار زربافته اند و زردوزی. (ناظم الاطباء). رجوع به زربفت شود
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دریافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاقل. فهیم. بافهم. با ادراک: ابوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). مردی سخت کافی و دریافته بود. (تاریخ بیهقی ص 395). سلطان مسعود... داهی تر و بزرگتر و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد حسن برجای بود وزارت به کسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی ص 149). از وی (حاجب غازی) صورتها می بنگاشتند و امیر (مسعود) البته نمی شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی و از وی دریافته تر... پادشاه کسی ندیده است. (تاریخ بیهقی ص 138)، نعت مفعولی (در معنی مفعولی). مدرک. معلوم. مفهوم. (دهار). محسوس. به حس دریافته. (دهار)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دریافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاقل. فهیم. بافهم. با ادراک: ابوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). مردی سخت کافی و دریافته بود. (تاریخ بیهقی ص 395). سلطان مسعود... داهی تر و بزرگتر و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد حسن برجای بود وزارت به کسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی ص 149). از وی (حاجب غازی) صورتها می بنگاشتند و امیر (مسعود) البته نمی شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی و از وی دریافته تر... پادشاه کسی ندیده است. (تاریخ بیهقی ص 138)، نعت مفعولی (در معنی مفعولی). مدرک. معلوم. مفهوم. (دهار). محسوس. به حس دریافته. (دهار)
عم کیخسرو بود که بدستور کیخسرو قصد افراسیاب کرد و در جنگی که میان آنان روی داد فرود کشته شد. رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی چ تهرانی ص 35 و 36 و چ لسترانج ص 44 و 45 شود
عم کیخسرو بود که بدستور کیخسرو قصد افراسیاب کرد و در جنگی که میان آنان روی داد فرود کشته شد. رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی چ تهرانی ص 35 و 36 و چ لسترانج ص 44 و 45 شود
اشترگاوپلنگ. (دهار). جانوری است که بفارسی آن را اشترگاوپلنگ گویند چه در آن شباهتی با اشتر و گاو و پلنگ هست... (از منتهی الارب). حیوانی است با پاهای کوتاه و دستهای بلند، سر او مانند سر اشتر و شاخش مانند شاخ گاو و پوستش بمانند پوست پلنگ و گردن او مانند گردن اسب با این تفاوت که از گردن اسب بلندتر است... (از اقرب الموارد). زراف. زرافه. شترگاوپلنگ. ج، زرافی ̍، زرافی. (ناظم الاطباء). رجوع به زراف و زرافه شود
اشترگاوپلنگ. (دهار). جانوری است که بفارسی آن را اشترگاوپلنگ گویند چه در آن شباهتی با اشتر و گاو و پلنگ هست... (از منتهی الارب). حیوانی است با پاهای کوتاه و دستهای بلند، سر او مانند سر اشتر و شاخش مانند شاخ گاو و پوستش بمانند پوست پلنگ و گردن او مانند گردن اسب با این تفاوت که از گردن اسب بلندتر است... (از اقرب الموارد). زراف. زرافه. شترگاوپلنگ. ج، زُرافی ̍، زُرافی. (ناظم الاطباء). رجوع به زراف و زرافه شود
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. به زر بافته: و از آمل گلیم سپید کومش و گلیم دیلمی زربافت و دستارچۀ زربافت گوناگون خیزد. (حدود العالم). رجوع به زربفت و مادۀ قبل شود
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. به زر بافته: و از آمل گلیم سپید کومش و گلیم دیلمی زربافت و دستارچۀ زربافت گوناگون خیزد. (حدود العالم). رجوع به زربفت و مادۀ قبل شود
صاحب قاموس آنرا به چهار وزن یاد کند از عربی زرافه... و از این زبان وارد فرانسوی و انگلیسی و آلمانی شده. نوعی از پستانداران نشخوارکننده آفریقا با قدی بسیار بلند. (حاشیۀ برهان چ معین). پستانداری است از راستۀ نشخوارکنندگان که فقط شامل یک نوع است. این جانور بداشتن گردنی طویل و قوی و برافراشته مشخص است و بالای پیشانیش یک زوج شاخ پشم آلود وجود دارد. زمینۀ بدن حیوان، صورتی رنگ و زمینۀ شکمش سفید است، ولی سراسر بدنش را لکه های کوچک و بزرگ قهوه ای پوشانده و دمش کوتاه و قوی است. بعلت گردن دراز و دستهای بلند قدش به ارتفاع متجاوز از 6 متر میرسد و به این جهت استفاده از برگ درختان بعنوان تغذیه بر وی آسان است. اشترگاوپلنگ. شترگاوپلنگ. در عربی این کلمه زرافه، زرافّه و زرافّه تلفظ می شود. (فرهنگ فارسی معین) : و زرافه که او را اشترگاوپلنگ گویند. (التفهیم بیرونی) : زرافه چهل گردن افراشته همه تن چو دیبای بنگاشته. اسدی (گرشاسبنامه). غژغاودم، گوزن سرین و غزال چشم پیل زرافه گردن و گور هیون بدن. لامعی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420). و بر راه سیراف جز چرم زرافه و اسبابی که پارسیان را بکار آید نیاوردند و از این سبب خراب شد. (فارسنامه ابن البلخی). مرصع بسی تیغ گوهرنگار نمطهای زرافۀ آبدار. نظامی. ز بر گستوانهای گوهرنگار همان چرم زرافۀ آبدار. نظامی. شه از شرم آن ماهی چون نهنگ چوزرافه از رنگ می شد به رنگ. نظامی. رجوع به زراف و زرافه و صبح الاعشی ج 2 ص 38 شود
صاحب قاموس آنرا به چهار وزن یاد کند از عربی زرافه... و از این زبان وارد فرانسوی و انگلیسی و آلمانی شده. نوعی از پستانداران نشخوارکننده آفریقا با قدی بسیار بلند. (حاشیۀ برهان چ معین). پستانداری است از راستۀ نشخوارکنندگان که فقط شامل یک نوع است. این جانور بداشتن گردنی طویل و قوی و برافراشته مشخص است و بالای پیشانیش یک زوج شاخ پشم آلود وجود دارد. زمینۀ بدن حیوان، صورتی رنگ و زمینۀ شکمش سفید است، ولی سراسر بدنش را لکه های کوچک و بزرگ قهوه ای پوشانده و دمش کوتاه و قوی است. بعلت گردن دراز و دستهای بلند قدش به ارتفاع متجاوز از 6 متر میرسد و به این جهت استفاده از برگ درختان بعنوان تغذیه بر وی آسان است. اشترگاوپلنگ. شترگاوپلنگ. در عربی این کلمه زُرافَه، زَرافَّه و زُرافَّه تلفظ می شود. (فرهنگ فارسی معین) : و زرافه که او را اشترگاوپلنگ گویند. (التفهیم بیرونی) : زرافه چهل گردن افراشته همه تن چو دیبای بنگاشته. اسدی (گرشاسبنامه). غژغاودم، گوزن سرین و غزال چشم پیل زرافه گردن و گور هیون بدن. لامعی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420). و بر راه سیراف جز چرم زرافه و اسبابی که پارسیان را بکار آید نیاوردند و از این سبب خراب شد. (فارسنامه ابن البلخی). مرصع بسی تیغ گوهرنگار نمطهای زرافۀ آبدار. نظامی. ز بر گستوانهای گوهرنگار همان چرم زرافۀ آبدار. نظامی. شه از شرم آن ماهی چون نهنگ چوزرافه از رنگ می شد به رنگ. نظامی. رجوع به زراف و زرافه و صبح الاعشی ج 2 ص 38 شود