جدول جو
جدول جو

معنی زراچه - جستجوی لغت در جدول جو

زراچه
(زَچَ / چِ)
نام یکی از پهلوانان زنگبار است که بهمراهی پلنگر پادشاه زادۀ زنگیان بجنگ اسکندر آمده بود و در روز اول هفتاد کس را بقتل آورد و آخرالامر سکندر خود بمیدان او رفت و بیک ضربت عمود کار او را ساخت. زراجه. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). نام یکی از پهلوانان زنگ. (ناظم الاطباء). از موهومات شیخ نظامی است که نام یکی از پهلوانان نهاده و هفتاد نفر رومی کشته بود و آخر اسکندر او را کشت. (انجمن آرا) :
ستمگر سپاهی زراچه بنام
ز لشکرگه زنگ بگذاردگام.
نظامی.
زراجه منم پیل پولادخای
که بر پشت پیلان کشم پیل پای.
(گنجینۀ گنجوی تألیف وحید ص 78)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زراوه
تصویر زراوه
(پسرانه)
نام پهلوانی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سراچه
تصویر سراچه
سرای کوچک، خانۀ کوچک، خانۀ اندرونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرافه
تصویر زرافه
پستانداری نشخوار کننده با گردن و پاهای بلند و دو شاخ کوتاه بر روی پیشانی که بر روی بدنش خال های قهوه ای رنگ دارد، اشترگاو، زراف، شترگاوپلنگ، اشترگاوپلنگ
در علم نجوم از صورت های فلکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غراچه
تصویر غراچه
غرچه ها، نادان ها، کودن ها، جمع واژۀ غرچه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ رَ)
ابن اوفی الحرشی. از بنی حریش بن کعب، مکنی به ابی حاجب. وی در دوران خلافت ولید بن عبدالملک بسال 93 هجری قمری بمرگ ناگهانی درگذشت. (ازصفه الصفوه ج 3 ص 52). رجوع به البیان والتبیین ج 3 ص 63 و المصاحف ص 59 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 163 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ)
عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عتاب نمودن و خشم گرفتن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ وِ)
نام پهلوانی است از پهلوانان ایران. (برهان) (آنندراج). نام یکی از پهلوانان ایران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را قَ)
آب دزدک و آلتی که بدان مایعی راکه در جوف وی داخل کرده اند به قوت دفع می کند. (ناظم الاطباء). آب انداز. (مهذب الاسماء). منضحه. نضاحه. (تاج العروس). آبدزدک و آن آلتی است که بدان دواء زرق کنند در اهلیل بادبر و امثال آن. (از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). انبوبه که بقدر تجویف آن عمودی در آن کنند که با کشیدن قسمتی از آن عمود در انبوبه آب بیرون جهد. سرنگ. آب دزدک. از ’زوریخ’ یونانی. تلمبۀ خرد قابل حمل. آلتی که بدان مایع یا داروئی را در تجاویف درونی جسم کنند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : و با آن باد که قضیب را برانگیزانیده باشد هر دو با یکدیگر یار شوند و آب مردم در آن حالت بیرون اندازند همچون زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). اگر قرحه کهن بود رحم بباید شست بماءالعسل به محقنه و زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و هم به زراقه در مجرای بول چکانیدن... و علاج مثانه بیشتر به زراقه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و کسی را که اندر مثانه ریشی یا سوزی بود به قضیب اندرچکاند به آلتی که آن را زراقه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً) ، آلتی است که آن را از مس یا روی بدون انحنا می سازند برای زرق نفت مانند منضحه. ج، زراقات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عم کیخسرو بود که بدستور کیخسرو قصد افراسیاب کرد و در جنگی که میان آنان روی داد فرود کشته شد. رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی چ تهرانی ص 35 و 36 و چ لسترانج ص 44 و 45 شود
لغت نامه دهخدا
(زُرَ)
آنچه بیندازی در دیوار تا بچسبد بدان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ فَ)
بسیار دروغگو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ / زُ فَ)
اشترگاوپلنگ. (دهار). جانوری است که بفارسی آن را اشترگاوپلنگ گویند چه در آن شباهتی با اشتر و گاو و پلنگ هست... (از منتهی الارب). حیوانی است با پاهای کوتاه و دستهای بلند، سر او مانند سر اشتر و شاخش مانند شاخ گاو و پوستش بمانند پوست پلنگ و گردن او مانند گردن اسب با این تفاوت که از گردن اسب بلندتر است... (از اقرب الموارد). زراف. زرافه. شترگاوپلنگ. ج، زرافی ̍، زرافی. (ناظم الاطباء). رجوع به زراف و زرافه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ / زَرْ را فَ / فِ)
صاحب قاموس آنرا به چهار وزن یاد کند از عربی زرافه... و از این زبان وارد فرانسوی و انگلیسی و آلمانی شده. نوعی از پستانداران نشخوارکننده آفریقا با قدی بسیار بلند. (حاشیۀ برهان چ معین). پستانداری است از راستۀ نشخوارکنندگان که فقط شامل یک نوع است. این جانور بداشتن گردنی طویل و قوی و برافراشته مشخص است و بالای پیشانیش یک زوج شاخ پشم آلود وجود دارد. زمینۀ بدن حیوان، صورتی رنگ و زمینۀ شکمش سفید است، ولی سراسر بدنش را لکه های کوچک و بزرگ قهوه ای پوشانده و دمش کوتاه و قوی است. بعلت گردن دراز و دستهای بلند قدش به ارتفاع متجاوز از 6 متر میرسد و به این جهت استفاده از برگ درختان بعنوان تغذیه بر وی آسان است. اشترگاوپلنگ. شترگاوپلنگ. در عربی این کلمه زرافه، زرافّه و زرافّه تلفظ می شود. (فرهنگ فارسی معین) : و زرافه که او را اشترگاوپلنگ گویند. (التفهیم بیرونی) :
زرافه چهل گردن افراشته
همه تن چو دیبای بنگاشته.
اسدی (گرشاسبنامه).
غژغاودم، گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420).
و بر راه سیراف جز چرم زرافه و اسبابی که پارسیان را بکار آید نیاوردند و از این سبب خراب شد. (فارسنامه ابن البلخی).
مرصع بسی تیغ گوهرنگار
نمطهای زرافۀ آبدار.
نظامی.
ز بر گستوانهای گوهرنگار
همان چرم زرافۀ آبدار.
نظامی.
شه از شرم آن ماهی چون نهنگ
چوزرافه از رنگ می شد به رنگ.
نظامی.
رجوع به زراف و زرافه و صبح الاعشی ج 2 ص 38 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ / زَرْ را فَ)
جماعت مردم یا ده کس از ایشان. ج، زرافات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ده یا بیست تن از مردم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ عَ)
حرفه و شغل کشتکاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را عَ)
جمع واژۀ زرّاع. (اقرب الموارد). رجوع به زراعون و زراع (معنی دوم) شود
موضع کشاورزی، مانند ملاحه برای موضع نمک. ج، زراعات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ)
تخم ریختن برای کاشتن. (آنندراج). زرع. (اقرب الموارد). کشاورزی. (دهار). و این لغت در اصل زرع است که فارسیان درآن تصرف کرده چنان استعمال کرده اند... (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
ابن عدس بن زید، جد جاهلی بود و پسرانش بطنی از بنی دارم از تمیم عدنانی اند و او حکیمی از قضات تمیم بود. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 333). رجوع به البیان والتبیین ج 2 ص 215 و ج 3 ص 236 و عقدالفرید شود
ابن اعین. رجوع به ابوعلی در همین لغت نامه، خاندان نوبختی اقبال ص 253، نامۀ دانشوران ج 6 ص 77، ضحی الاسلام ج ث ص 265، 266، ارشاد ص 14، 32 و ابن الندیم شود
ابن ربیعه الاذی، مکنی به ابی الحلال العتکی. وی در 120سالگی درگذشت و از عثمان بن عفان حدیث شنیده. (از صفه الصفوه ج 3 ص 151)
ابن عمرو. صحابی است. (منتهی الارب). وی در 15 محرم 11 هجری قمری با عده ای اسلام آورد. رجوع به امتاع الاسماع شود
لغت نامه دهخدا
(زِ رِ)
دهی از دهستان رامجرد است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 188 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
به لغت هندی شراب انگوری را نامند
لغت نامه دهخدا
(سَ چَ / چِ)
از: سرا (سرای) + چه، پسوند تصغیر. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سرای کوچک. (آنندراج) (برهان). سرای خرد. (شرفنامۀ منیری). خانه کوچک. (صحاح الفرس) :
در جامۀ کبود فلک بین و پس بدان
کاین چرخ جز سراچۀ ماتم نیامده ست.
خاقانی.
آن سراچه که هفت پیکر بود
بلکه ارتنگ هفت کشور بود.
نظامی.
رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند.
سعدی.
ز خون که رفت شب دوش در سراچۀ چشم
شدیم در نظر رهروان خواب خجل.
حافظ.
، چیزی بود مانند قفس که ته نداشته باشد و مرغهای خانگی را در زیرآن نگاه دارند. (آنندراج) (برهان) ، کنایه از دنیا. (آنندراج) :
آنجا روم که داشتم از ابتدا مقام
بگذارم این سراچۀ فانی و بگذرم.
خاقانی.
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هرکه به میخانه رفت بی خبر آید.
حافظ.
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچۀ بازیچه غیر عشق مباز.
حافظ.
، خیمۀ کلان، نام ساز. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غراچه
تصویر غراچه
نامرد زن بحریف بر دیوث، احمق ابله نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراچه
تصویر سراچه
سرای کوچک، خانه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراده
تصویر زراده
زره گری زره سازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراره
تصویر زراره
دریا بحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراعه
تصویر زراعه
برزگری کشاورزی دامپروری کشت، کشتزار کشتزار
فرهنگ لغت هوشیار
حیوانی است جزو پستانداران و نشخوار کننده و بزرگ جثه باندازه شتر، و گردن دراز و دستهای بلند و پاهای کوتاه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراقه
تصویر زراقه
آبدزدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرایه
تصویر زرایه
سبکی و خواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراچه
تصویر سراچه
((سَ چَ یا چِ))
سرای کوچک، خلوت خانه، صندوقچه ای که درون صندوق بزرگی قرار گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرافه
تصویر زرافه
((زَ فِ))
حیوانی است پستان دار و نشخوارکننده و بزرگ جثه به اندازه شتر، گردن دراز و دست های بلند و پاهای کوتاه دارد، زراف، اشترگاوپلنگ، شترگاوپلنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراقه
تصویر زراقه
((زَ رّ قِ یا قَ))
آب دزدک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غراچه
تصویر غراچه
((غَ چِ))
اهل غرجستان، نوایی است در موسیقی قدیم، غرچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراچه
تصویر سراچه
آپارتمان، سوئیت
فرهنگ واژه فارسی سره