جدول جو
جدول جو

معنی زده - جستجوی لغت در جدول جو

زده
زده شده، کوفته، آسیب دیده، فرسوده، ساییده و سوراخ شده
تصویری از زده
تصویر زده
فرهنگ فارسی عمید
زده
آسیب وارد آمده کوفته، ضربان یافته، مغلوب، ربوده، دزدی شده، سکه زده مضروب، هم زده، آراسته مزین، بریده (شاخه های زیادی درخت) پیراسته، فرسوده کهنه، دلزده بی رغبت متنفر، از حدیده عبور داده زر زده، زدگی پارگی:) این پارچه زده دارد، (ساکن (حرف) :) ورازرود با اول مفتوح بثانی زده و الف مفتوح بزای منقوطه زده... (جهانگیری)
فرهنگ لغت هوشیار
زده
خورده، ضربت دیده، مصدوم، مضروب، بی رغبت، بی میل، دلزده، متنفر، منزجر، وازده، بیدخورده، بریده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تزده
تصویر تزده
مزد آرد کردن گندم، اجرت ساختن آسیا یا تیز کردن آسیا
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ / دِ)
مانده و کوفته شده و آزردۀ راه. (ناظم الاطباء) (از برهان). کوفته و آزرده و مانده. (از شعوری ج 2 ص 15). پنهان مانده و کوفته و آزرده. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ شُ دَ)
دل زده شدن. متنفر گشتن. بیزار شدن: از همه مردم زده شده بود. (فرهنگ فارسی معین). زده شدن از چیزی، دیگر بار بدو رغبت نکردن، غارت شدن. مورد دزدی قرار گرفتن کاروان وخانه و جز آن. به سرقت رفتن مال و کالا:
هرچه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد کار گروهی سره شد.
لبیبی.
، حلاجی شدن پنبه و پشم و جز آن: انتداف، زده شدن پنبه. (تاج المصادر بیهقی) ، کوفته شدن. مضروب شدن. (ناظم الاطباء) : مرا گفت این کار بپیچید و دراز کشید چنین که می بینی، و خصمان زده شده، چنین شوخ بازآمدند و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهرکی است (به ماوراءالنهر) کم مردم و بسیارکشت وبرزو ایشان را یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). آنرا بزدوه و منسوب بدان را بزدی و بزدوی گویند. قلعۀ مستحکمی است در شش فرسخی نسف. و جمعی از فقهاء بزرگ حنفی بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ زْ/ زَ/ زِ دَ / دِ)
رنگ کرده. (برهان). رجوع به ازدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زِ دَ / دِ)
افعی: کشیش الافعی، آواز پوست ازده. کشکشه، از پوست بانگ برآوردن ازده. (منتهی الارب). و ظاهراً از ریشه اژی اوستائی به معنی مار است
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
رمص. خیم چشم که در گوشۀ چشم گرد آید: شعری دو است یکی را عبور خوانند برای آنکه مجره را عبره کند، دیگر غمیصا و آن تصغیر غمیص بود، من الغمص و هو الرمص، چنان روشن نیست، پنداری ازده درچشم دارد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 188)
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
جرم و گناه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زَ / زِ دَ / دِ)
رجوع به آژده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
مطلق اجرت را گویند عموماً. (برهان). مزد. (فرهنگ جهانگیری). تزده و اجرت. (ناظم الاطباء). عموماً اجرت را گویند. (انجمن آرا). مزد مطلق. (فرهنگ رشیدی) ، اجرت راست کردن آسیا خصوصاً. (برهان) (از ناظم الاطباء). مزد راست کردن آسیا، لکن به رای مهمله نیز گذشت. (فرهنگ رشیدی). خصوصاً اجرت راست کردن آسیا و در نسخۀ سروری به زای فارسی است و به رای مهمله غلط است. (انجمن آرا). طسق. برکه. (السامی فی الاسامی) تژده. و رجوع به تژده شود، قبالۀ خانه و باغ و امثال آنرا نیز گفته اند. (برهان). تژده و قبالۀ خانه و باغ و مانند آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
دهی از دهستان نازلو است که در بخش حومه شهرستان ارومیه واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زکه
تصویر زکه
خشم، اندوه زینه جنگ افزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زقه
تصویر زقه
مرغ ماهیخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفه
تصویر زفه
گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغده
تصویر زغده
پامچال از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
لغز، گناه، لالنگ خوراکی که مردم از خانه مردم با خوان دوست و خویش بردارند و با خود برند، سنگریزه نرم ماسه کار نیک، تا سه، تنگدمی تازی گشته از لاتین دو انگشتی از گیاهان شکوفه سپرغم گیاهی است از تیره صلیبیان که در حدود 4 گونه آن شناخته شده و در نواحی گرم آسیای غربی و شمال افریقا روید سله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدن
تصویر زدن
آسیب رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدق
تصویر زدق
راستی
فرهنگ لغت هوشیار
یک بار خوردن یک خورد اسبی که زرد رنگ باشد، قسمت زرد رنگ درون تخم مرغ، صفرا زرداب. یا زرده کامران آفتاب، روز یوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدع
تصویر زدع
گاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمه
تصویر زمه
زاج سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدر
تصویر زدر
بازگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجه
تصویر زجه
زن نوزاییده (تا چهل روز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زچه
تصویر زچه
از چه
فرهنگ لغت هوشیار
تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبده
تصویر زبده
خلاصه و پسندیده و برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رده
تصویر رده
دسته و صف، رجه
فرهنگ لغت هوشیار
چوب بلند افقی که دو سر آن را بر دو چوب افراشته و عمودی استوار کنند تا پرندگان بر روی آن نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زده شدن
تصویر زده شدن
متنفر گشتن، بیزار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زده شده
تصویر زده شده
دلزده شدن، متنفر گشتن بیزار شدن: (از همه مردم زده شده بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زده شدن
تصویر زده شدن
((زَ دِ. شُ دَ))
بیزار شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رده
تصویر رده
ردیف، رتبه، سطر
فرهنگ واژه فارسی سره