خسته و مجروح. (آنندراج) (بهار عجم). مجروح و زخمدار. (ناظم الاطباء) : دل زخمی یک بادیه خار است ببینید تا آن مژه مشغول چه کار است ببینید. میان ناصرعلی (از آنندراج). ، (در تداول عامه) حبوبی از قبیل سیب زمینی و سیب ت و چغندر که قسمتی از آن بصدمۀ بیل و جز آن بریده شده باشد یا میز وتخت و نظائر آن که در اثر حمل و نقل و برخورد بدیوار آسیب ببیند: چغندر زخمی، سیب زخمی
خسته و مجروح. (آنندراج) (بهار عجم). مجروح و زخمدار. (ناظم الاطباء) : دل زخمی یک بادیه خار است ببینید تا آن مژه مشغول چه کار است ببینید. میان ناصرعلی (از آنندراج). ، (در تداول عامه) حبوبی از قبیل سیب زمینی و سیب ت و چغندر که قسمتی از آن بصدمۀ بیل و جز آن بریده شده باشد یا میز وتخت و نظائر آن که در اثر حمل و نقل و برخورد بدیوار آسیب ببیند: چغندر زخمی، سیب زخمی
وسیلۀ کوچک فلزی که با آن سیم های ساز را به صدا درمی آورند، مضراب، زخ، برای مثال ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی / زاری از ما نه تو زاری می کنی (مولوی - ۵۹)
وسیلۀ کوچک فلزی که با آن سیم های ساز را به صدا درمی آورند، مضراب، زخ، برای مِثال ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی / زاری از ما نه تو زاری می کنی (مولوی - ۵۹)
که تخم گذارد: مرغ تخمی، که برای کاشتن تخمهایش گذارند تا سخت درشت و رسیده شود: خیار تخمی. بادنجان تخمی. کدوی تخمی، که برای فحل دادن به ماده نگاه دارند. که از او ماده آبستن کنند. مقابل اخته: اسب تخمی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
که تخم گذارد: مرغ تخمی، که برای کاشتن تخمهایش گذارند تا سخت درشت و رسیده شود: خیار تخمی. بادنجان تخمی. کدوی تخمی، که برای فحل دادن به ماده نگاه دارند. که از او ماده آبستن کنند. مقابل اخته: اسب تخمی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
گندیدگی گوشت: فیه زخمه، یعنی در آن گندیدگی هست و این مخصوص به گوشت ددان است. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). برخی زخمه را خاص گوشت درندگان دانند و گویند گندیدگی گوشت پرندگان را زهمه خوانند. زخمه بوی ناخوش تر باشد. (از تاج العروس). بوی گند و پلید گوشت است. گوشت گندیده را زخم وزخمه گویند. (از المعجم الوسیط). بوی چربش تباه شده. و یا این که بوی بد است بطور مطلق و یا ویژۀ گوشت ددان است. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). برخی گفته اند زخمه فاسد و سخت بدبو بودن گوشت بسیار چرب است. (از قاموس) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
گندیدگی گوشت: فیه زخمه، یعنی در آن گندیدگی هست و این مخصوص به گوشت ددان است. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). برخی زخمه را خاص گوشت درندگان دانند و گویند گندیدگی گوشت پرندگان را زَهَمه خوانند. زخمه بوی ناخوش تر باشد. (از تاج العروس). بوی گند و پلید گوشت است. گوشت گندیده را زَخِم وزَخِمه گویند. (از المعجم الوسیط). بوی چربش تباه شده. و یا این که بوی بد است بطور مطلق و یا ویژۀ گوشت ددان است. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). برخی گفته اند زخمه فاسد و سخت بدبو بودن گوشت بسیار چرب است. (از قاموس) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
نیم تنه که سینه و تمام بالا تنه انسان را بپوشد. صدره. و این لغت متداول مردم عراقست: یلبسون زخمه و علی الزخمه... رجوع به مجله لغه العرب سال 8 ص 199 شود در تداول مردم لرستان، زشگه. سچک. محصولی از بلوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به بلوط شود
نیم تنه که سینه و تمام بالا تنه انسان را بپوشد. صدره. و این لغت متداول مردم عراقست: یلبسون زخمه و علی الزخمه... رجوع به مجله لغه العرب سال 8 ص 199 شود در تداول مردم لرستان، زِشگه. سِچَک. محصولی از بلوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به بلوط شود
منسوب به لخم که قبیله ای است از یمن. - ملوک لخمی، رجوع به ملوک لخم شود. همان مناذره یعنی ملوک حیره اند. نعمان سوم پادشاه حیره نیز از ایشان است که خسرو پرویز وی را به زندان انداخت و امارت را از دودمان لخمی گرفت و به ایاس طائی داد. (ایران در زمان ساسانیان ص 138)
منسوب به لخم که قبیله ای است از یمن. - ملوک ِ لَخمی، رجوع به ملوک لخم شود. همان مناذره یعنی ملوک حیره اند. نعمان سوم پادشاه حیره نیز از ایشان است که خسرو پرویز وی را به زندان انداخت و امارت را از دودمان لخمی گرفت و به ایاس طائی داد. (ایران در زمان ساسانیان ص 138)
ابوالحسن علی بن الانجب. از مشاهیر فقهای مالکی و از بزرگان ادبا و شعراست. اصلاً از مردم بیت المقدس و پرورش یافتۀ اسکندریه است و در مصر به تدریس اشتغال میورزیده و بسال 611 هجری درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی) ابوالحکم عبدالسلام بن عبدالرحمن. از مشاهیر دانشمندان اندلس و از مردم اشبیلیه وی را تفسیری است ناتمام و اثری شرح اسماء الحسنی نام. وفات 536 هجری قمری (قاموس الاعلام ترکی) او راست تفسیر
ابوالحسن علی بن الانجب. از مشاهیر فقهای مالکی و از بزرگان ادبا و شعراست. اصلاً از مردم بیت المقدس و پرورش یافتۀ اسکندریه است و در مصر به تدریس اشتغال میورزیده و بسال 611 هجری درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی) ابوالحکم عبدالسلام بن عبدالرحمن. از مشاهیر دانشمندان اندلس و از مردم اشبیلیه وی را تفسیری است ناتمام و اثری شرح اسماء الحسنی نام. وفات 536 هجری قمری (قاموس الاعلام ترکی) او راست تفسیر
مطلق زدن. (از آنندراج) (از انجمن آرا). زخمه مانند زخم مرادف زدن مطلق در فارسی بکار میرود. به زدن بمعنی جراحت وارد کردن و یا زدن بمعنی کتک و صدمه اختصاص ندارد.نواختن ساز، کوفتن کوس، بازی چوگان را نیز زخمه گویند، همچنانکه زدن گویند، یک زدن ساز. (فرهنگ نظام) : نوای مطرب خوش زخمه و سرود غنج خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار. مسعودی (لغت فرس چ اقبال ص 72). بدان سرو شد (باربد) بربط اندر کنار زمانی همی بود تا شهریار... یکی نغز دستان بزد (باربد) بر درخت کز آن خیره شد مرد بیداربخت از آن زخمه سرکش چو بیهوش گشت بدانست کآن کیست، خاموش گشت. فردوسی. هزار زخمه به دانگیست نرخ گردن تو نه نسیه میدهی آنرا که نقد خر نبود. سوزنی. زهره بدو زخمه از سر نعش در رقص کند سه خواهران را. خاقانی. بر زخمۀ عشق کوفتی پای وز صدمۀ آه رفتی از جای. نظامی. بدستان، دوستان را کیسه پرداز بزخمه، زخم دلها را شفا ساز. نظامی. زخمه بدو راست، راست ناید بربط کژ و زخمه راست باید. نظامی. ره زدن مطربش آواره کرد زخمۀ او پردۀ جان پاره کرد. امیرخسرو. - بزخمه گرفتن، زدن. نواختن آلتی از آلات موسیقی: بلبل بزخمه گیرد نی بر سر بهار چون خواجۀ خطیر برد دست را به می. منوچهری. - شکرزخمه، (تیر...) تیری، که ضربه اش راست ودرست باشد: چون ز کمان تیر شکرزخمه ریخت زهر ز بزغالۀ خوانش گریخت. نظامی. - نوزخمه، آنکه چوگان زدن تازه آموخته: آدم نوزخمه در آمد بپیش تا برد آن گوی بچوگان خویش. نظامی. ، (بمجاز) آوازی که از زخم و شکافه بر آید: هیچ راحت می نبینم درسرود رود تو جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست. رودکی. زخمۀ رودزن نه پست و نه زیر زلف ساقی نه کوته و نه دراز. فرخی. کس زخمه نساخت بر تراز بم. خاقانی. خوش است خاصه کسی را که بشنود بصبوح ز چنگ، زخمۀ زیر و ز عود نالۀ زار. ؟ (از سندبادنامه ص 137). ، زخمه، آنچه بربط و رباب و امثال آن بدان زنند و آنرا شکافه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). مضراب و آلتی که سازندگان بدان ساز نوازند. (از ناظم الاطباء). آلتی که با آن سازرا نوازند که عربیش مضراب است. (فرهنگ نظام). چوبکی باشد که سازندگان بدان ساز نوازند و بعربی مضراب خوانند. (از برهان قاطع). هر چیز که با آن سازها نوازند، و در سراج نوشته که زخمه چوبکی است که بدان سازهارا نوازند. بعربی مضراب گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مضراب سازها را گویند. (رشیدی) (از جهانگیری). مضرب. (السامی فی الاسامی). مضراب سازها. و شکافه نیز گویند. (فرهنگ خطی). مضراب و مضرب. (دهار). شکافۀ خنیاگران. مضراب. (لغت فرس اسدی). آن باشد که بدان رودها زنند. (صحاح الفرس) : خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد زخمۀ غوش ترا بفندق تر گیر. عماره. گاه بی زخمه بخرگاه تو بربط زنمی تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه. فرخی. بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک بزخم، زخمه بر ابریشم رباب کنند. مسعودسعد. سمعها پر سماع داودیست کز سر زخمه شکر افتاده ست. خاقانی. بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری. خاقانی. رباب باربد شد سحر پرداز بزخمه چون چکاند از ره ساز. امیرخسرو. بی زخمه و گوشمال مطرب هیزم بود آن رباب نبود. ضیاءالدین بسطامی. - بزخمه بر، بر مضراب برای نواختن ساز: انگشت ارغنون زن رومی بزخمه بر تب لرزۀ تناتننانا برافکند. خاقانی. ، بمعنی حرکت جماع در مصطلحات آمده. (از غیاث اللغات) (ازآنندراج)
مطلق زدن. (از آنندراج) (از انجمن آرا). زخمه مانند زخم مرادف زدن مطلق در فارسی بکار میرود. به زدن بمعنی جراحت وارد کردن و یا زدن بمعنی کتک و صدمه اختصاص ندارد.نواختن ساز، کوفتن کوس، بازی چوگان را نیز زخمه گویند، همچنانکه زدن گویند، یک زدن ساز. (فرهنگ نظام) : نوای مطرب خوش زخمه و سرود غنج خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار. مسعودی (لغت فرس چ اقبال ص 72). بدان سرو شد (باربد) بربط اندر کنار زمانی همی بود تا شهریار... یکی نغز دستان بزد (باربد) بر درخت کز آن خیره شد مرد بیداربخت از آن زخمه سرکش چو بیهوش گشت بدانست کآن کیست، خاموش گشت. فردوسی. هزار زخمه به دانگیست نرخ گردن تو نه نسیه میدهی آنرا که نقد خر نبود. سوزنی. زهره بدو زخمه از سر نعش در رقص کند سه خواهران را. خاقانی. بر زخمۀ عشق کوفتی پای وز صدمۀ آه رفتی از جای. نظامی. بدستان، دوستان را کیسه پرداز بزخمه، زخم دلها را شفا ساز. نظامی. زخمه بدو راست، راست ناید بربط کژ و زخمه راست باید. نظامی. ره زدن مطربش آواره کرد زخمۀ او پردۀ جان پاره کرد. امیرخسرو. - بزخمه گرفتن، زدن. نواختن آلتی از آلات موسیقی: بلبل بزخمه گیرد نی بر سر بهار چون خواجۀ خطیر برد دست را به می. منوچهری. - شکرزخمه، (تیر...) تیری، که ضربه اش راست ودرست باشد: چون ز کمان تیر شکرزخمه ریخت زهر ز بزغالۀ خوانش گریخت. نظامی. - نوزخمه، آنکه چوگان زدن تازه آموخته: آدم نوزخمه در آمد بپیش تا برد آن گوی بچوگان خویش. نظامی. ، (بمجاز) آوازی که از زخم و شکافه بر آید: هیچ راحت می نبینم درسرود رود تو جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست. رودکی. زخمۀ رودزن نه پست و نه زیر زلف ساقی نه کوته و نه دراز. فرخی. کس زخمه نساخت بر تراز بم. خاقانی. خوش است خاصه کسی را که بشنود بصبوح ز چنگ، زخمۀ زیر و ز عود نالۀ زار. ؟ (از سندبادنامه ص 137). ، زخمه، آنچه بربط و رباب و امثال آن بدان زنند و آنرا شکافه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). مضراب و آلتی که سازندگان بدان ساز نوازند. (از ناظم الاطباء). آلتی که با آن سازرا نوازند که عربیش مضراب است. (فرهنگ نظام). چوبکی باشد که سازندگان بدان ساز نوازند و بعربی مضراب خوانند. (از برهان قاطع). هر چیز که با آن سازها نوازند، و در سراج نوشته که زخمه چوبکی است که بدان سازهارا نوازند. بعربی مضراب گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مضراب سازها را گویند. (رشیدی) (از جهانگیری). مضرب. (السامی فی الاسامی). مضراب سازها. و شکافه نیز گویند. (فرهنگ خطی). مضراب و مضرب. (دهار). شکافۀ خنیاگران. مضراب. (لغت فرس اسدی). آن باشد که بدان رودها زنند. (صحاح الفرس) : خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد زخمۀ غوش ترا بفندق تر گیر. عماره. گاه بی زخمه بخرگاه تو بربط زنمی تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه. فرخی. بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک بزخم، زخمه بر ابریشم رباب کنند. مسعودسعد. سمعها پر سماع داودیست کز سر زخمه شکر افتاده ست. خاقانی. بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری. خاقانی. رباب باربد شد سحر پرداز بزخمه چون چکاند از ره ساز. امیرخسرو. بی زخمه و گوشمال مطرب هیزم بود آن رباب نبود. ضیاءالدین بسطامی. - بزخمه بر، بر مضراب برای نواختن ساز: انگشت ارغنون زن رومی بزخمه بر تب لرزۀ تناتننانا برافکند. خاقانی. ، بمعنی حرکت جماع در مصطلحات آمده. (از غیاث اللغات) (ازآنندراج)
ویژگی حیوانی که از نژاد بهتر است و برای تولید مثل از آن استفاده می شود، ویژگی گیاهی مناسب برای گرفتن تخم به منظور استفاده در کاشت بعدی (کشاورزی)، به درد نخور، ساختگی، بی فایده
ویژگی حیوانی که از نژاد بهتر است و برای تولید مثل از آن استفاده می شود، ویژگی گیاهی مناسب برای گرفتن تخم به منظور استفاده در کاشت بعدی (کشاورزی)، به درد نخور، ساختگی، بی فایده