جدول جو
جدول جو

معنی زخمگه - جستجوی لغت در جدول جو

زخمگه
(زَ گَهْ)
جای فرود آمدن شمشیر و دیگر آلات جارحه. مضرب سیف. زخمگاه. رجوع به زخم و زخمگاه و زخمه گاه شود، نشانه. هدف. غرض. زخمگاه:
از خط این دایره در خط مباش
زخمگه چرخ مخطط مباش.
نظامی.
ای زخمگه ملامت من
هم قافلۀ قیامت من.
نظامی.
رجوع به زخمگاه و زخمه گاه و زخم شود.
، جای زخم. محلی از بدن که قبلاً مجروح بوده و اکنون التیام یافته. محل ریش:
درستی بود زخمها را ز خون
ولی زخمگه موی نارد برون.
نظامی.
رجوع به زخم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زخمه
تصویر زخمه
وسیلۀ کوچک فلزی که با آن سیم های ساز را به صدا درمی آورند، مضراب، زخ، برای مثال ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی / زاری از ما نه تو زاری می کنی (مولوی - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
جای زخم. (از لغت فرس) : مضرب سیف، زخمگاه. (از منتهی الارب). محل وارد آمدن ضربت تیر و شمشیر و دیگر آلات جارحه. محل گزیدن حیوانات گزنده. جراحت. زخم. ریش:
همان زخمگاهش فرو دوختند
بدارو همه درد بسپوختند.
فردوسی.
کربش، جانوری بود چون مار کوتاه ولیکن دست و پای دارد سبک و زود رود بیشتر بویرانه ها بود. بدندان هر که را بگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (لغت فرس اسدی نخجوانی).
بفرزانه فرمود تا هم ز راه
کند نوش دارو بر آن زخمگاه.
نظامی.
کربش هر که را بگزد دندان در زخمگاه کند. (صحاح الفرس). رجوع به جراحت و زخم شود.
، هدف. غرض. محل انداختن تیر. رجوع به زخم شود، جای زدن سکه. دارالضرب. ضرابخانه. سراچۀ ضرب. درم سرا:
از بهر زخمگاه چو سیمم همی گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای.
مسعودسعد.
رجوع به زخم شود، محل وزیدن باد. مهب. وزیدنگاه باد: زخمگاههای هر چهار باد مشهورند، باد صبا از سوی مشرق است. (التفهیم بیرونی) ، سنگر. جای و موقع مناسبی که برای ضربت زدن بر دشمن اتخاذ میکنند (در جنگ). کمینگاه: چه اگر غفلتی بر زد و زخمگاهی خالی گذارد هر آینه کمین دشمن گشاده گردد. (کلیله و دمنه). رجوع به زخم شود، جای زخم بطور مطلق. محل کوفتن و زدن (از زخم بمعنی مطلق زدن). زخمگه:
کسی کوفت بر کوه گرز گران
در آن زخمگه بگذرد کاروان.
اسدی.
رجوع به زخم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ)
پر کردن مشک. این کلمه در فرهنگ های عربی با حاء (مهمله) ضبط شده و صواب زخمره با خاء است. از زخر بمعنی پر کردن باضافۀیک میم. رجوع به تاج العروس در ذیل ماده زخر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مانند زخم در اصل لغت پارسی بمعنی زدنست و در عربی ضربت و ضربه است. (انجمن آرا و آنندراج ذیل زخم و زخ)
لغت نامه دهخدا
(زُ مَ)
نتن العرض. (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ / مِ)
مطلق زدن. (از آنندراج) (از انجمن آرا). زخمه مانند زخم مرادف زدن مطلق در فارسی بکار میرود. به زدن بمعنی جراحت وارد کردن و یا زدن بمعنی کتک و صدمه اختصاص ندارد.نواختن ساز، کوفتن کوس، بازی چوگان را نیز زخمه گویند، همچنانکه زدن گویند، یک زدن ساز. (فرهنگ نظام) :
نوای مطرب خوش زخمه و سرود غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.
مسعودی (لغت فرس چ اقبال ص 72).
بدان سرو شد (باربد) بربط اندر کنار
زمانی همی بود تا شهریار...
یکی نغز دستان بزد (باربد) بر درخت
کز آن خیره شد مرد بیداربخت
از آن زخمه سرکش چو بیهوش گشت
بدانست کآن کیست، خاموش گشت.
فردوسی.
هزار زخمه به دانگیست نرخ گردن تو
نه نسیه میدهی آنرا که نقد خر نبود.
سوزنی.
زهره بدو زخمه از سر نعش
در رقص کند سه خواهران را.
خاقانی.
بر زخمۀ عشق کوفتی پای
وز صدمۀ آه رفتی از جای.
نظامی.
بدستان، دوستان را کیسه پرداز
بزخمه، زخم دلها را شفا ساز.
نظامی.
زخمه بدو راست، راست ناید
بربط کژ و زخمه راست باید.
نظامی.
ره زدن مطربش آواره کرد
زخمۀ او پردۀ جان پاره کرد.
امیرخسرو.
- بزخمه گرفتن، زدن. نواختن آلتی از آلات موسیقی:
بلبل بزخمه گیرد نی بر سر بهار
چون خواجۀ خطیر برد دست را به می.
منوچهری.
- شکرزخمه، (تیر...) تیری، که ضربه اش راست ودرست باشد:
چون ز کمان تیر شکرزخمه ریخت
زهر ز بزغالۀ خوانش گریخت.
نظامی.
- نوزخمه، آنکه چوگان زدن تازه آموخته:
آدم نوزخمه در آمد بپیش
تا برد آن گوی بچوگان خویش.
نظامی.
، (بمجاز) آوازی که از زخم و شکافه بر آید:
هیچ راحت می نبینم درسرود رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
زخمۀ رودزن نه پست و نه زیر
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
فرخی.
کس زخمه نساخت بر تراز بم.
خاقانی.
خوش است خاصه کسی را که بشنود بصبوح
ز چنگ، زخمۀ زیر و ز عود نالۀ زار.
؟ (از سندبادنامه ص 137).
، زخمه، آنچه بربط و رباب و امثال آن بدان زنند و آنرا شکافه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). مضراب و آلتی که سازندگان بدان ساز نوازند. (از ناظم الاطباء). آلتی که با آن سازرا نوازند که عربیش مضراب است. (فرهنگ نظام). چوبکی باشد که سازندگان بدان ساز نوازند و بعربی مضراب خوانند. (از برهان قاطع). هر چیز که با آن سازها نوازند، و در سراج نوشته که زخمه چوبکی است که بدان سازهارا نوازند. بعربی مضراب گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مضراب سازها را گویند. (رشیدی) (از جهانگیری). مضرب. (السامی فی الاسامی). مضراب سازها. و شکافه نیز گویند. (فرهنگ خطی). مضراب و مضرب. (دهار). شکافۀ خنیاگران. مضراب. (لغت فرس اسدی). آن باشد که بدان رودها زنند. (صحاح الفرس) :
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمۀ غوش ترا بفندق تر گیر.
عماره.
گاه بی زخمه بخرگاه تو بربط زنمی
تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه.
فرخی.
بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک
بزخم، زخمه بر ابریشم رباب کنند.
مسعودسعد.
سمعها پر سماع داودیست
کز سر زخمه شکر افتاده ست.
خاقانی.
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری.
خاقانی.
رباب باربد شد سحر پرداز
بزخمه چون چکاند از ره ساز.
امیرخسرو.
بی زخمه و گوشمال مطرب
هیزم بود آن رباب نبود.
ضیاءالدین بسطامی.
- بزخمه بر، بر مضراب برای نواختن ساز:
انگشت ارغنون زن رومی بزخمه بر
تب لرزۀ تناتننانا برافکند.
خاقانی.
، بمعنی حرکت جماع در مصطلحات آمده. (از غیاث اللغات) (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
نیم تنه که سینه و تمام بالا تنه انسان را بپوشد. صدره. و این لغت متداول مردم عراقست: یلبسون زخمه و علی الزخمه... رجوع به مجله لغه العرب سال 8 ص 199 شود
در تداول مردم لرستان، زشگه. سچک. محصولی از بلوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به بلوط شود
لغت نامه دهخدا
(زَ خِ مَ)
گوشت گندیده و بدبوی. (از المعجم الوسیط). و رجوع به زخم و زخمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ خَ مَ)
گندیدگی گوشت: فیه زخمه، یعنی در آن گندیدگی هست و این مخصوص به گوشت ددان است. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). برخی زخمه را خاص گوشت درندگان دانند و گویند گندیدگی گوشت پرندگان را زهمه خوانند. زخمه بوی ناخوش تر باشد. (از تاج العروس). بوی گند و پلید گوشت است. گوشت گندیده را زخم وزخمه گویند. (از المعجم الوسیط). بوی چربش تباه شده. و یا این که بوی بد است بطور مطلق و یا ویژۀ گوشت ددان است. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). برخی گفته اند زخمه فاسد و سخت بدبو بودن گوشت بسیار چرب است. (از قاموس) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
بوی گند آلتی کوچک و فلزی که بدان ساز نوازند مضراب زخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
((زَ مِ))
مضراب، آلت کوچکی که به وسیله آن سازهای سیمی رامی نوازند
فرهنگ فارسی معین
زخ، شکافه، مضراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد