جدول جو
جدول جو

معنی زخمخور - جستجوی لغت در جدول جو

زخمخور
(خُ دَ / دِ)
زخم پذیر. آنچه یا آنکه محل ضرب (بهر یک از معانی ضرب) قرار گیرد. زخم خورنده. زخم خوار:
عاقبت هر که سر فروخت بزر
سرنگون همچو سکه زخمخور است.
خاقانی.
رجوع به زخم خوردن و زخم خورده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمخور
تصویر دمخور
دمساز، همدم، همراز، سازگار، هم صحبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
مست، خمارآلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادخور
تصویر زادخور
سال خورده، پیر، فرتوت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
کسی که او را خمار است. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که وی را خمار باشد. مست و مدهوش و می زده. (ناظم الاطباء). کسی که به خمارمستی دچار شده باشد. (از محیط المحیط) :
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است.
منوچهری.
خمر مخور پورا، کان دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 504).
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی.
نظامی.
گنه کار و خودرأی و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست.
(بوستان).
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور.
سعدی.
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 300).
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.
حافظ.
- مخمورسر، مست شراب زده:
گوئی که خروس از می، مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
- مخمور شدن، مخمور ماندن. دل از دست دادن. در مستی و شور افتادن. مست گشتن. بی طاقت شدن:
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور.
مسعودسعد (دیوان ص 267).
قطره ای آوازۀ دریا شنید
از طمع شوریده و مخمور شد.
عطار.
- مخمور گشتن، مخمور شدن. در شور و مستی افتادن:
ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت
ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور.
وطواط.
- مخمور ماندن، شوریده و واله ماندن. مخمور شدن. مست گشتن. بی طاقت شدن:
بیامد هم آنگه به جائی نشست
ز می مانده مخمور وز دوست مست.
فردوسی.
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندر ز یاران دور مانده.
نظامی.
، در صفت چشم به معنی پرخواب. خوابناک چون چشم مستان. خواب آلوده:
ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور.
مسعودسعد.
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است
بادام تو پسته وار پر خون چون است
ای داروی جان و آفتاب دل من
چونی تو و چشم دردت اکنون چون است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 710).
به دو مخمور عروس حبشیت
خفته در حجلۀ جزع یمنت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 568).
آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خوَر / خَرْ / خُرْ دَ / دِ)
همدم. همنفس. همنشین و همفکر: دمخور بودن یا نبودن کسی را، با وی انیس و جلیس و همدل بودن یا نبودن. سازگار بودن یا نبودن. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. غمخورنده. غمگسار. تیماردار. غمخوار:
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران میخوار و بدسگالان غمخور.
فرخی.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج
یک کافر شادان دگرکافر غمخور.
ناصرخسرو.
رسید نوبت یعقوب تاصد و هفتاد
گذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور.
ناصرخسرو.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخور.
مسعودسعد.
روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم
رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم.
خاقانی.
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست.
خاقانی.
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غمخورت.
خاقانی.
ای غمخور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم.
نظامی.
استاد طریقتم تو بودی
غمخور به حقیقتم توبودی.
نظامی.
چون غمخور خویش را نمی یافت
از غم خوردن عنان نمی تافت.
نظامی.
، بوتیمار. (فرهنگ رشیدی) :
خبر زین حال چون عنقا شنیده
فسوسی خورده زین غم گشته غمخور.
عمید لومکی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
بمعنی افشای سر باشد و آن مرکب از خرق و خیانت یعنی حرفی را به کسی بسپارند که بجایی نگوید و او فاش کند و به همه کس و به همه جا بگوید، (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، افشای سر و فاش کردن راز، (ناظم الاطباء)، این لغت را در فرهنگ ندیدم، (انجمن آرا) (آنندراج)، ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذر کیوان است، (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
چیزی اندک. منه: مارزئته زمخیراً، ای مانقصته شیئاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در هفت فرسنگی میان جنوب و مشرق ده رم، (فارس نامۀ ابن البلخی)
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی است، مؤلف نزهت نامۀ علائی آرد: آن را زامور و زامار خوانند و صیاد آن را سخت مبارک دارد و بدیدارش ملاح فال گیرد ... و باشد که ماهی بزرگ بیاید تا کشتی بشکند و مردم بخورد، این زامور در گوش او شود و همی جمبد تا آن ماهی بزرگ از درد ستوه شده و سنگی بزرگ یا درختی طلبد و سر بر آن میزند تا بمیرد پس زامور از گوشش بیرون آید، (نزهت نامۀ علائی نسخه خطی مجلس شورای ملی)، دمیری آرد: ماهی کوچکی است که مأنوس بصدای مردم است و از این رو همراه کشتیها میرود وهرگاه یکی از ماهی های بزرگ دریا را بیند که قصد دارد بکشتی حمله کند، زامور در گوش او میرود و بشدت خودرا حرکت میدهد تا آن ماهی بزرگ را وادار کند که بساحل رود و سر خود را از شدت ناراحتی آن قدر بر سنگ زند تا بمیرد، سرنشینان کشتیها این حیوان را دوست میدارند و با او بمهربانی رفتار میکنند تا به کمک او از زیان ماهی های خطرناک محفوظ بمانند و هرگاه در تور مخصوص ماهی گیری زامور دیده شود تمام ماهی های صیدشده رابخاطر آن آزاد میسازند، (از حیوه الحیوان دمیری)،
بستانی آرد: زامور همان ماهی دیدبان است که از نوع ماهی نوکراتس است، این ماهی دوکی شکل و دارای فلسهائی ریز و منظم است و یک پر روی دم و چند پر بطور متفرق روی پشت دارد و دارای سر پهن و دندانهای نازک چسبیده به فک و سقف دهان است، ماهی نوکراتس چهار نوع ومشهورترین انواع آن نوکراتس دوکتور است، طول ماهی دیدبان (زامور) نزدیک یک قدم و رنگ آن سیاه و سفید و پشت آن کبود است و 5 حلقۀ کبودرنگ، گرد پیکرش دیده میشود و دارای گوشتی لذیذ است، زامور مسافت درازی باکشتیهای مسافربری میرود و از فضول غذاهای اهل کشتی تغذی میکند و گویا به همین دلیل است که این ماهی و همچنین سگ آبی که در دریای بحرالروم (مدیترانه) و اطلس موجود است تا سواحل آمریکا و مناطق حاره دنبال کشتیها میروند، قدما این ماهی را مقدس میشمرده و آن را بفال نیک میگرفته و معتقد بوده اند که بدلیل دوستیش با بشر وظیفۀ دلالت و راهنمائی کشتیها را در راه های پرمخاطره بعهده میگیرد، نوعی از این ماهی که در سواحل آمریکا یافت میشود نوکراتس نوقورانسس نامیده میشود و دارای 4 حلقۀ متقاطع است، (از دائره المعارف بستانی، دیدبان و زامور)، و رجوع به نوکراتس در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بطنی از معافر که بمصر فرودآمده اند. (سمعانی) ، سپس کردن. (منتهی الارب). واپس بردن. (تاج المصادر بیهقی). واپس داشتن، پس چیزی پنهان کردن
لغت نامه دهخدا
(خَ خوَرْ / خُرْ)
وصف است برای چیزی بخصوص میوه ای که قابلیت خوردن خود را از دست داده است
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان کله پوز بخش مرکزی شهرستان میانه که در 33هزارگزی جنوب باختری میانه و33هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، نخود، عدس و بزرک، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شاعری از شعرای قرن سیزدهم است و از قصیده ای که در شکرگزاری از حکومت اسدالله خان، بر تویسرکان و ملایر انشاء نموده معلوم می شود ملائری یا تویسرکانی است وشاهزاده اعتضادالسلطنه را نیز مدح گفته. از اوست:
بر درت ای دوست روی اضطرار آورده ام
فقر و مسکینی و عجز و انکسار آورده ام
لنگ لنگان دست بسته دل شکسته سرنگون
چشم خونین جان غمگین جسم زار آورده ام.
و نیز:
کزین سپس پس مدح علی و آل علی
بود دعای شه و پادشاه تبیانم
بود بود همه تا دل به سینۀ تنگم
بود بود همه تا جان به جسم نالانم
مدائح علی و آل او انیس دلم
دعای پادشه و شاه مونس جانم.
(از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 675)
لغت نامه دهخدا
(بُدَ / دِ)
زخم خورده. مضروب. مصدوم. ضربت خورده:
زهره تا زخم خورد ماتم اوست
نیست یک زخم بر رباب زده.
مجیر بیلقانی.
رجوع به زخم خورده و زخم خوردن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ)
در تداول عوام به معنی آدمیخوار
لغت نامه دهخدا
(خُوَرْ / خُرْ)
طفلی را گویند که اندک خورد و فربه نشود و بنالد. (آنندراج) (فرهنگ شعوری). رجوع به زاخوست، زاخوستی و زاخوست شدن شود
لغت نامه دهخدا
(خُوَرْ / خُرْ)
بمنی زادخوست که پیر سالخورده و فرتوت باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، پیر سال خورد. (جهانگیری). و رجوع به زادخورد و زادخوست شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ / مِ وَ)
مطرب و نوازندۀ سازهای ذوات الاوتار است. (آنندراج) :
زخمه ورانی که بگاه سرود
از رگ ناهید بتابند رود.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
مجروح و مضروب و زده شده. (ناظم الاطباء). دارندۀ زخم. دارای زخم. و رجوع به زخم شود
لغت نامه دهخدا
سریعالاکل. که سریع و با شتاب خورد:
مراد آن به که دیر آید فرا دست
که هر کس زودخور شد زود شد مست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زخموک
تصویر زخموک
افتیمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمخور
تصویر یمخور
دراز بالا، گردن دراز: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخمور
تصویر یخمور
میان تهی لرزان، چشم پنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
خمار آلود
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای غم و اندوه بود غمناک مغموم، آنکه در غم دیگری شریک باشد دلسوز مشفق، بوتیمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخمدار
تصویر زخمدار
مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
افشای سر و آن مرکب از خرق و خیانت است یعنی حرفی را بکسی بسپارند که بجائی نگوید و او فاش کند و بهمه کس و بهمه جا بگوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخم خورد
تصویر زخم خورد
مضروب، ضربت خورده، مصدوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمخور
تصویر دمخور
همنشین مصاحب معاشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
((مَ))
مست، خمارآلود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادخور
تصویر زادخور
((خُ))
پیر، سالخورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخم آور
تصویر زخم آور
((زَ خْ. وَ))
مطرب، کسی که بر ساز زخمه می زند
فرهنگ فارسی معین
افگار، جریح، زخمناک، زخمی، مجروح، مصدوم، مضروب
فرهنگ واژه مترادف متضاد