رنج و آزردگی، به هم فشار آوردن و یکدیگر را در فشار گذاشتن، انبوهی کردن، زحام، انبوهی زحمت دادن: باعث زحمت شدن، رنج و آزار دادن، اذیت کردن زحمت کشیدن: رنج کشیدن، رنج بردن، تحمل رنج و مشقت کردن
رنج و آزردگی، به هم فشار آوردن و یکدیگر را در فشار گذاشتن، انبوهی کردن، زحام، انبوهی زحمت دادن: باعث زحمت شدن، رنج و آزار دادن، اذیت کردن زحمت کشیدن: رنج کشیدن، رنج بردن، تحمل رنج و مشقت کردن
انبوهی. (صراح) (منتهی الارب) (از فرهنگ نظام) (آنندراج). اسم است از زحم. (از متن اللغه) (مؤید الفضلا) : بر اثر استادم برفتم تا خانه خواجۀ بزرگ زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). و زن و کودک بر جوشیده و بیرون آمده... و نثارها کردند از اندازه گذشته و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازه ها گذشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). آنجا که تنگ بود زحمتی عظیم و جنگی قوی برپای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). و چون زحمت پراکنده شد و مجلس خفیف تر شد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 2 ص 266). چون فارغ شدند خلوت خواستند و زحمت باز گردید. (راحه الصدور راوندی). سلطان فرمود که فردا از دجله عبور کنیم و روی بجانب همدان نهیم. لشکر و حاشیه اندیشیدند که فردا زحمت باشد... قصد کردند که در روز خالی بگذرند. (راحه الصدور) ، انبوهی کردن و بدوش بر زدن. (تاج المصادر بیهقی). بمعنی زحم است. (از غیاث اللغات). در تنگنای افکندن. (از المعجم الوسیط) (از صحاح). انبوهی کردن. (مجمل اللغه). و رجوع به زحمه، زحمت دادن و مزاحمت شود، رنج، و با لفظ کشیدن استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رنج، و بالفظ دادن و نهادن و بردن و کشیدن مستعمل است. (از خلاصۀ بهار عجم در حواشی مصطلحات الشعرا ص 241) (آنندراج). رنج، محنت و عذاب، آزردگی تن یا روح. (از ناظم الاطباء) : مرا چشم درد است و خورشید بهتر که از زحمت توتیا میگریزم. خاقانی. ملک گفت، شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد. (گلستان سعدی). - بی زحمت، درتعارفات متداول میان عامه گویند: بی زحمت اینکار رابرای من انجام دهید، یعنی ’اگر زحمتی نیست’ یا ’از این زحمت معذرت میخواهم’. رجوع به زحمت دادن و زحمت کشیدن و دیگر ترکیبات زحمت شود. - زحمت بی حاصل، رنج بیهوده و بی ثمر. زحمت جانکاه. رنج فراوان و جان فرسا. ، در فارسی بمعنی مرض مستعمل شده است. (مؤید الفضلاء). بیماری تن. درد. آزار. زخم. جراحت. (ناظم الاطباء) : این همه محنت که هست، درد و دو چشم منست هیچ نکوعهد نیست، کو شودم توتیا. خاقانی. رجوع به زحمه و ترکیبات زحمت شود. ، مشقت. اشکال. سختی. عسرت: زحمت راه، دشواری وسختی راه. (ناظم الاطباء). دشوار. بازحمت. مشکل. صعب. عسیر. سخت. (ناظم الاطباء:دشوار). رجوع به رنج بردن، دشوار، دشواری، مشقت، زحمت کشیدن و دیگر ترکیبات زحمت شود، کار. تلاش و کوشش. بار کشیدن. بار بردن: هر که نداند که کدامست مرد همچو ستوران ز در زحمت است. ناصرخسرو. زحمت باین معنی در تداول امروز پارسی زبانان رایجست: حق الزحمه، مزد کار که بکارگر داده میشود. اجرت زحمتکشان، کارگران. رجوع به رنجبر، کارگران، کارگر، زحمتکش و دیگر ترکیبات زحمت شود، منت چیزی کشیدن. نیازبه چیزی. حاجت به واسطه و وسیله: درد دل گویم ازنهان بشنو راز بی زحمت زبان بشنو. خاقانی. بی زحمت پیرهن همه سال از یوسف خویش با شمیمم. خاقانی. ، هنگامه و گیر و دار. (ناظم الاطباء). دردسر. گرفتاری: دبیرم آری سحر آفرین گه انشا ولیک زحمت این شغل را ندارم سر. خاقانی. ، ریخته کردن و تشویش دادن. (کشف اللغات). تشویش کردن. (کنزاللغه). تصدیع. (ناظم الاطباء) : مجتمع گشتند مر توزیع را بهر دفع زحمت و تصدیع را. مولوی. خاک کویت بر نتابد زحمت ما بیش از این لطفها کردی بتا تخفیف زحمت میکنم. حافظ. رجوع به زحمه، زحمت دادن و دیگر ترکیبات زحمت شود، ایذاء. اذیت. (ناظم الاطباء). رنجور کردن. دچار درد و رنج کردن: ملا ءه، زحمت امتلاء طعام. (منتهی الارب). و رجوع به زحمه شود، آلوده کردن. (کشف اللغات). رجوع به زحمه شود
انبوهی. (صراح) (منتهی الارب) (از فرهنگ نظام) (آنندراج). اسم است از زحم. (از متن اللغه) (مؤید الفضلا) : بر اثر استادم برفتم تا خانه خواجۀ بزرگ زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). و زن و کودک بر جوشیده و بیرون آمده... و نثارها کردند از اندازه گذشته و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازه ها گذشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). آنجا که تنگ بود زحمتی عظیم و جنگی قوی برپای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). و چون زحمت پراکنده شد و مجلس خفیف تر شد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 2 ص 266). چون فارغ شدند خلوت خواستند و زحمت باز گردید. (راحه الصدور راوندی). سلطان فرمود که فردا از دجله عبور کنیم و روی بجانب همدان نهیم. لشکر و حاشیه اندیشیدند که فردا زحمت باشد... قصد کردند که در روز خالی بگذرند. (راحه الصدور) ، انبوهی کردن و بدوش بر زدن. (تاج المصادر بیهقی). بمعنی زحم است. (از غیاث اللغات). در تنگنای افکندن. (از المعجم الوسیط) (از صحاح). انبوهی کردن. (مجمل اللغه). و رجوع به زحمه، زحمت دادن و مزاحمت شود، رنج، و با لفظ کشیدن استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رنج، و بالفظ دادن و نهادن و بردن و کشیدن مستعمل است. (از خلاصۀ بهار عجم در حواشی مصطلحات الشعرا ص 241) (آنندراج). رنج، محنت و عذاب، آزردگی تن یا روح. (از ناظم الاطباء) : مرا چشم درد است و خورشید بهتر که از زحمت توتیا میگریزم. خاقانی. ملک گفت، شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد. (گلستان سعدی). - بی زحمت، درتعارفات متداول میان عامه گویند: بی زحمت اینکار رابرای من انجام دهید، یعنی ’اگر زحمتی نیست’ یا ’از این زحمت معذرت میخواهم’. رجوع به زحمت دادن و زحمت کشیدن و دیگر ترکیبات زحمت شود. - زحمت بی حاصل، رنج بیهوده و بی ثمر. زحمت جانکاه. رنج فراوان و جان فرسا. ، در فارسی بمعنی مرض مستعمل شده است. (مؤید الفضلاء). بیماری تن. درد. آزار. زخم. جراحت. (ناظم الاطباء) : این همه محنت که هست، درد و دو چشم منست هیچ نکوعهد نیست، کو شودم توتیا. خاقانی. رجوع به زحمه و ترکیبات زحمت شود. ، مشقت. اشکال. سختی. عسرت: زحمت راه، دشواری وسختی راه. (ناظم الاطباء). دشوار. بازحمت. مشکل. صعب. عسیر. سخت. (ناظم الاطباء:دشوار). رجوع به رنج بردن، دشوار، دشواری، مشقت، زحمت کشیدن و دیگر ترکیبات زحمت شود، کار. تلاش و کوشش. بار کشیدن. بار بردن: هر که نداند که کدامست مرد همچو ستوران ز در زحمت است. ناصرخسرو. زحمت باین معنی در تداول امروز پارسی زبانان رایجست: حق الزحمه، مزد کار که بکارگر داده میشود. اجرت زحمتکشان، کارگران. رجوع به رنجبر، کارگران، کارگر، زحمتکش و دیگر ترکیبات زحمت شود، منت چیزی کشیدن. نیازبه چیزی. حاجت به واسطه و وسیله: درد دل گویم ازنهان بشنو راز بی زحمت زبان بشنو. خاقانی. بی زحمت پیرهن همه سال از یوسف خویش با شمیمم. خاقانی. ، هنگامه و گیر و دار. (ناظم الاطباء). دردسر. گرفتاری: دبیرم آری سحر آفرین گه انشا ولیک زحمت این شغل را ندارم سر. خاقانی. ، ریخته کردن و تشویش دادن. (کشف اللغات). تشویش کردن. (کنزاللغه). تصدیع. (ناظم الاطباء) : مجتمع گشتند مر توزیع را بهر دفع زحمت و تصدیع را. مولوی. خاک کویت بر نتابد زحمت ما بیش از این لطفها کردی بتا تخفیف زحمت میکنم. حافظ. رجوع به زحمه، زحمت دادن و دیگر ترکیبات زحمت شود، ایذاء. اذیت. (ناظم الاطباء). رنجور کردن. دچار درد و رنج کردن: مَلاْ ءه، زحمت امتلاء طعام. (منتهی الارب). و رجوع به زحمه شود، آلوده کردن. (کشف اللغات). رجوع به زحمه شود
رحمه. مهربانی. (منتهی الارب). مهربانی و مرحمت و شفقت. (ناظم الاطباء). مرحمت. شفقت. رأفت. (یادداشت مؤلف). رحم. رأفت از رحمت رقیق تر است و در آن بر کراهت اقدام نمی شود، در صورتی که در رحمت به مقتضای مصلحت بر مکروه نیز اقدام می شود. (منتهی الارب) : به رحمت برافراز این بنده را به من بازده پور افکنده را. فردوسی. در روزی که پیش وی خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش ازتو دور کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آنکس که...هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). ز رحمت مصور ز حکمت مقدر به نسبت مطهر به عصمت مشهر. ناصرخسرو. ز جد چون بدو جدّ پیوسته بود برحمت رهاییم داد از خیال. ناصرخسرو. زنهار که مرجان را بیجان نگذاری زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان. ناصرخسرو. درعالم دین او سوی ما قول خدای است قولی که همه رحمت و فضل است معانیش. ناصرخسرو. خزینۀ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری ز خشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش. ناصرخسرو. و عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه سپرده. (کلیله و دمنه). ای خداوند رحمت ایزد بر تو و دولت جوان تو باد. مسعودسعد. بر هیچکس نماند که رحمت نکرده ای کز رحمت آفریدخداوند ذات تو. مسعودسعد. ای کرده گذر به حشمت از گردون از رحمت خویش دور نگذارم. مسعودسعد. مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی نکو نگر که همه اندک و فراوانند. مسعودسعد. آیت رحمت است کآیت دهر با دلیل عذاب دیدستند. مسعودسعد. رحمه للعالمین بود آنکه همنام نبی عالمی از امت و هم نام خود را رحمتی. سوزنی. گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله یک قطره اشک رحمت از چشم کس نخیزد. خاقانی. دست رحمت کجا زند در آنک تیغ او دست جعفر اندازد. خاقانی. پادشاه سایۀ آفتاب رحمت آفریدگار است. (سندبادنامه ص 6). چون جماعت رحمت آمد ای پسر جهد کن کز رحمت آری تاج سر. مولوی. سبق رحمت راست وین از رحمت است چشم بد محصول قهر و لعنت است. مولوی. مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعایی. سعدی. خدا چون ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری. (گلستان). سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان. (گلستان). جایی نرسد کس بتوانایی خویش الاّ تو چراغ رحمتش داری پیش. سعدی. آفتاب رحمت قمرسریر کیوان منزلت. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 ص 1). بوسه ای از لب لعلت به من سوخته جان ده نگهی از سر رحمت به من بی سر و پا کن. ناصرالدینشاه. چون خوی تو میدانم از لطف تو مأیوسم باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن. ناصرالدینشاه. رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به ! عارف قزوینی. پوشیده می بنوش که سهل است این خطا با رحمت خدای خطابخش جرم پوش خیز ای بهار و عذرگناهان رفته خواه زآن پیشتر که مژدۀ رحمت دهد سروش. ملک الشعراء بهار. ارتیاح، رحمت. رفهه، رحمت و مهربانی. (منتهی الارب). روح، رحمت. (ترجمان القرآن) (دهار). ریحان، رحمت. نظره، رحمت. (منتهی الارب). و رجوع به رحمه شود. - بارحمت، مهربان. صاحب رحم و رأفت. که رحم و رحمت داشته باشد. رؤف. رحیم: با خردتمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). - بی رحمت، بی رحم. نامهربان. که رحم و شفقت ندارد. که رقت و مهربانی نورزد: در این صندوق ساعت عمرها این دهر بی رحمت چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها. ناصرخسرو. جهانسوز و بی رحمت و خیره کش. (بوستان). ، مهربانی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آمرزش. مغفرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). عفو. بخشایش. (ناظم الاطباء) : سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). پس دریابد رحمت خدا همیشه ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)... پدر ما به جوار رحمت خدای پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 724). شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا. ناصرخسرو. نومید مشو ز رحمت یزدان سبحانه لا اله الاهو. ناصرخسرو. ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر. ناصرخسرو. رحمت نه خانه ای است بلند و خوش نه جامه ای است رنگی و پنهانی. ناصرخسرو. شعر همی خوانید ای مطربان رحمت بر خسرو محمود باد. ناصرخسرو. تو رحمت خدایی و هر ساعت از خدا بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد. مسعودسعد. و کمال حلم و رحمت خداوند عالم آراسته دارد. (کلیله و دمنه). او رحمت خداست جهان خدای را از رحمت خدای شوی خاصۀ خدا. خاقانی. چون تو خجل وار برآری نفس فضل کند رحمت فریادرس. نظامی. از دم شمشیر تو رحمت مجو زآن مثل چوگان بود در دست او. مولوی. گر ما مقصریم تو دریای رحمتی. سعدی. هرکه نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا. سعدی. چنین گفت فردوسی پاک زاد که رحمت بر آن تربت پاک باد. سعدی. رحمت حق باد بر ارواح خاقانی که گفت اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا. علی خراسانی. - امثال: رحمت به کفن دزد اولی. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865). صد رحمت به کفن دزد اولی. ، باران. (ناظم الاطباء). رحمت به معنی باران آمده و این مجاز است و غالباً رحمت به معنی باران از این جهت گرفته که بارش رحمت الهی است و از این سبب باران را رحمت گویند. (آنندراج) : به ابر رحمت ماند همیشه کف ّ امیر چگونه ابری کو توتکیش باران است. عمارۀ مروزی. صد هزار آفرین رب علیم باد بر ابر رحمت ابراهیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). می جست از سحاب امل رحمتی ولی جز دیده اش معاینه بیرون نداد نم. حافظ (از آنندراج). ، نبوت. قوله تعالی: یختص برحمته (قرآن 105/2 و 74/3) ، ای بنبوته، از اسماء و اعلام تازیان است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). فارسی زبانان نیز بصورت ترکیب این کلمه را در اعلام کسان برمی گزینند چون: رحمت اﷲ و رحمتقلی و غیره، بقوی ̍. بقوی ̍. بقیا. بقیه. (یادداشت مؤلف) ، بخشودن. (آنندراج) (منتهی الارب) (مجمل اللغه)
رَحْمه. مهربانی. (منتهی الارب). مهربانی و مرحمت و شفقت. (ناظم الاطباء). مرحمت. شفقت. رأفت. (یادداشت مؤلف). رحم. رأفت از رحمت رقیق تر است و در آن بر کراهت اقدام نمی شود، در صورتی که در رحمت به مقتضای مصلحت بر مکروه نیز اقدام می شود. (منتهی الارب) : به رحمت برافراز این بنده را به من بازده پور افکنده را. فردوسی. در روزی که پیش وی خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش ازتو دور کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آنکس که...هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). ز رحمت مصور ز حکمت مقدر به نسبت مطهر به عصمت مشهر. ناصرخسرو. ز جَد چون بدو جِدّ پیوسته بود برحمت رهاییم داد از خیال. ناصرخسرو. زنهار که مرجان را بیجان نگذاری زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان. ناصرخسرو. درعالم دین او سوی ما قول خدای است قولی که همه رحمت و فضل است معانیش. ناصرخسرو. خزینۀ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری ز خشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش. ناصرخسرو. و عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه سپرده. (کلیله و دمنه). ای خداوند رحمت ایزد بر تو و دولت جوان تو باد. مسعودسعد. بر هیچکس نماند که رحمت نکرده ای کز رحمت آفریدخداوند ذات تو. مسعودسعد. ای کرده گذر به حشمت از گردون از رحمت خویش دور نگذارم. مسعودسعد. مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی نکو نگر که همه اندک و فراوانند. مسعودسعد. آیت رحمت است کآیت دهر با دلیل عذاب دیدستند. مسعودسعد. رحمه للعالمین بود آنکه همنام نبی عالمی از امت و هم نام خود را رحمتی. سوزنی. گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله یک قطره اشک رحمت از چشم کس نخیزد. خاقانی. دست رحمت کجا زند در آنک تیغ او دست جعفر اندازد. خاقانی. پادشاه سایۀ آفتاب رحمت آفریدگار است. (سندبادنامه ص 6). چون جماعت رحمت آمد ای پسر جهد کن کز رحمت آری تاج سر. مولوی. سبق رحمت راست وین از رحمت است چشم بد محصول قهر و لعنت است. مولوی. مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعایی. سعدی. خدا چون ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری. (گلستان). سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان. (گلستان). جایی نرسد کس بتوانایی خویش الاّ تو چراغ رحمتش داری پیش. سعدی. آفتاب رحمت قمرسریر کیوان منزلت. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 ص 1). بوسه ای از لب لعلت به من سوخته جان ده نگهی از سر رحمت به من بی سر و پا کن. ناصرالدینشاه. چون خوی تو میدانم از لطف تو مأیوسم باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن. ناصرالدینشاه. رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به ! عارف قزوینی. پوشیده می بنوش که سهل است این خطا با رحمت خدای خطابخش جرم پوش خیز ای بهار و عذرگناهان رفته خواه زآن پیشتر که مژدۀ رحمت دهد سروش. ملک الشعراء بهار. ارتیاح، رحمت. رفهه، رحمت و مهربانی. (منتهی الارب). روح، رحمت. (ترجمان القرآن) (دهار). ریحان، رحمت. نظره، رحمت. (منتهی الارب). و رجوع به رحمه شود. - بارحمت، مهربان. صاحب رحم و رأفت. که رحم و رحمت داشته باشد. رؤف. رحیم: با خردتمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). - بی رحمت، بی رحم. نامهربان. که رحم و شفقت ندارد. که رقت و مهربانی نورزد: در این صندوق ساعت عمرها این دهر بی رحمت چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها. ناصرخسرو. جهانسوز و بی رحمت و خیره کش. (بوستان). ، مهربانی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آمرزش. مغفرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). عفو. بخشایش. (ناظم الاطباء) : سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). پس دریابد رحمت خدا همیشه ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)... پدر ما به جوار رحمت خدای پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 724). شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا. ناصرخسرو. نومید مشو ز رحمت یزدان سبحانه لا اله الاهو. ناصرخسرو. ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر. ناصرخسرو. رحمت نه خانه ای است بلند و خوش نه جامه ای است رنگی و پنهانی. ناصرخسرو. شعر همی خوانید ای مطربان رحمت بر خسرو محمود باد. ناصرخسرو. تو رحمت خدایی و هر ساعت از خدا بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد. مسعودسعد. و کمال حلم و رحمت خداوند عالم آراسته دارد. (کلیله و دمنه). او رحمت خداست جهان خدای را از رحمت خدای شوی خاصۀ خدا. خاقانی. چون تو خجل وار برآری نفس فضل کند رحمت فریادرس. نظامی. از دم شمشیر تو رحمت مجو زآن مثل چوگان بود در دست او. مولوی. گر ما مقصریم تو دریای رحمتی. سعدی. هرکه نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا. سعدی. چنین گفت فردوسی پاک زاد که رحمت بر آن تربت پاک باد. سعدی. رحمت حق باد بر ارواح خاقانی که گفت اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا. علی خراسانی. - امثال: رحمت به کفن دزد اولی. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865). صد رحمت به کفن دزد اولی. ، باران. (ناظم الاطباء). رحمت به معنی باران آمده و این مجاز است و غالباً رحمت به معنی باران از این جهت گرفته که بارش رحمت الهی است و از این سبب باران را رحمت گویند. (آنندراج) : به ابر رحمت ماند همیشه کف ّ امیر چگونه ابری کو توتکیش باران است. عمارۀ مروزی. صد هزار آفرین رب علیم باد بر ابر رحمت ابراهیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). می جست از سحاب امل رحمتی ولی جز دیده اش معاینه بیرون نداد نم. حافظ (از آنندراج). ، نبوت. قوله تعالی: یختص برحمته (قرآن 105/2 و 74/3) ، ای بنبوته، از اسماء و اعلام تازیان است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). فارسی زبانان نیز بصورت ترکیب این کلمه را در اعلام کسان برمی گزینند چون: رحمت اﷲ و رحمتقلی و غیره، بَقْوی ̍. بُقْوی ̍. بُقْیا. بقیه. (یادداشت مؤلف) ، بخشودن. (آنندراج) (منتهی الارب) (مجمل اللغه)
متغیر و تباه شدن. (اقرب الموارد) : حمت الجوز و غیره، تغیر و فسد. (اقرب الموارد). تباه شدن گوز و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). فاسد و متغیر گردیدن گردو و جز آن. (ناظم الاطباء)
متغیر و تباه شدن. (اقرب الموارد) : حَمِت َ الجوز و غیره، تغیر و فسد. (اقرب الموارد). تباه شدن گوز و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). فاسد و متغیر گردیدن گردو و جز آن. (ناظم الاطباء)
مکۀ معظمه یا آن ام الزحم است. (از ترجمه قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مکۀ معظمه و همچنین است ام الزحم. (ازناظم الاطباء). با راء معروف تر است. (از متن اللغه). ثعلب این نام را برای مکه نقل کند و ابن سیده گوید، معروف رحم است. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
مکۀ معظمه یا آن ام الزحم است. (از ترجمه قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مکۀ معظمه و همچنین است ام الزحم. (ازناظم الاطباء). با راء معروف تر است. (از متن اللغه). ثعلب این نام را برای مکه نقل کند و ابن سیده گوید، معروف رحم است. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
انبوهی کردن و بدوش برزدن. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 257) (تاج المصادربیهقی) (کنز اللغه) (کشف اللغات). انبوهی کردن و تنگی نمودن. (آنندراج) : زحمه زحماً و زحاماً، انبوهی کرد او را و تنگی نمود. (از منتهی الارب). ’زحم القوم بعضهم بعضاً’،یعنی انبوهی کردند آن گروه، گروه دیگر را و دفع نمودند. (ناظم الاطباء). زحمت و انبوه. (غیاث اللغات). تنگی کردن و دفع کردن کسی در جایی تنگ. (از اقرب الموارد). تنگی کردن در مجلس. تضایق. (از متن اللغه). تنگی کردن. (از کتاب الافعال ابن قطاع چ حیدر آباد ج 2 ص 83) (از لسان العرب). در تنگنا افکندن. زحمت نیز بدین معنی آید. (از المعجم الوسیط). مصنف قاموس گوید، زحم و زحام هر دو مصدر زحم است بمعنی تنگ گرفتن و این غلط است، زیرا زحام مصدر باب مفاعله و بمعنی زحم است. نه اینکه مصدر این بابست، چنانکه جوهری گفته که ’الزحمه، الزحام یقال زحمته و زاحمته’. (از شرح قاموس). فشردن و فشار آوردن جمعیت همدیگر را در جایگاهی تنگ. (از کازیمیرسکی) (از دزی ج 1 ص 582) ، نزدیک شدن به عددو حدی را زحم و زحام گویند. (از کازیمیرسکی) : ’زحم فصل الشتاء’، یعنی فصل پاییز نزدیک شد. (از دزی ج 1 ص 582) ، افزوده شدن جمعیت بر تعداد معین. (از کازیمیرسکی) ، تشویش دادن. زحام. (کنزاللغه) (کشف اللغات) ، غلبه کردن. پیروزی یافتن هنگام نبرد و مانند آن: زحمت الرجل، یعنی پیروز گشتم بر او. (از کتاب الافعال ابن قطاع چ حیدر آباد ج 2 ص 83) ، مردم فراهم آیندگان. (منتهی الارب) (آنندراج). ازدحام کنندگان. مزدحمان، و این از باب تسمیت به مصدر است همچنانکه در زحام که مصدر است نیز چنین کنند و از آن ارادۀ جمعیت انبوه و گردهم آمده را کنند. (از اقرب الموارد). ازدحام کنندگان. (از متن اللغه) (از الوسیط) (از تاج العروس). زحام اسم است و انبوه شوندگان را میگویند. (از ترجمه قاموس) : جاء بزحم مع زحم فازدحم تزاحم الموج اذا الموج التطم. ابن سیده گوید: در این بیت تزاحم مصدر (مفعول مطلق) است برای فعلی غیر مذکور. (از تاج العروس) (از لسان العرب)
انبوهی کردن و بدوش برزدن. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 257) (تاج المصادربیهقی) (کنز اللغه) (کشف اللغات). انبوهی کردن و تنگی نمودن. (آنندراج) : زحمه زحماً و زحاماً، انبوهی کرد او را و تنگی نمود. (از منتهی الارب). ’زحم القوم بعضهم بعضاً’،یعنی انبوهی کردند آن گروه، گروه دیگر را و دفع نمودند. (ناظم الاطباء). زحمت و انبوه. (غیاث اللغات). تنگی کردن و دفع کردن کسی در جایی تنگ. (از اقرب الموارد). تنگی کردن در مجلس. تضایق. (از متن اللغه). تنگی کردن. (از کتاب الافعال ابن قطاع چ حیدر آباد ج 2 ص 83) (از لسان العرب). در تنگنا افکندن. زحمت نیز بدین معنی آید. (از المعجم الوسیط). مصنف قاموس گوید، زحم و زحام هر دو مصدر زَحَم َ است بمعنی تنگ گرفتن و این غلط است، زیرا زحام مصدر باب مفاعله و بمعنی زحم است. نه اینکه مصدر این بابست، چنانکه جوهری گفته که ’الزحمه، الزحام یقال زحمته و زاحمته’. (از شرح قاموس). فشردن و فشار آوردن جمعیت همدیگر را در جایگاهی تنگ. (از کازیمیرسکی) (از دزی ج 1 ص 582) ، نزدیک شدن به عددو حدی را زحم و زحام گویند. (از کازیمیرسکی) : ’زحم فصل الشتاء’، یعنی فصل پاییز نزدیک شد. (از دزی ج 1 ص 582) ، افزوده شدن جمعیت بر تعداد معین. (از کازیمیرسکی) ، تشویش دادن. زحام. (کنزاللغه) (کشف اللغات) ، غلبه کردن. پیروزی یافتن هنگام نبرد و مانند آن: زحمت الرجل، یعنی پیروز گشتم بر او. (از کتاب الافعال ابن قطاع چ حیدر آباد ج 2 ص 83) ، مردم فراهم آیندگان. (منتهی الارب) (آنندراج). ازدحام کنندگان. مزدحمان، و این از باب تسمیت به مصدر است همچنانکه در زحام که مصدر است نیز چنین کنند و از آن ارادۀ جمعیت انبوه و گردهم آمده را کنند. (از اقرب الموارد). ازدحام کنندگان. (از متن اللغه) (از الوسیط) (از تاج العروس). زحام اسم است و انبوه شوندگان را میگویند. (از ترجمه قاموس) : جاء بزحم مع زحم فازدحم تزاحم الموج اذا الموج التطم. ابن سیده گوید: در این بیت تزاحم مصدر (مفعول مطلق) است برای فعلی غیر مذکور. (از تاج العروس) (از لسان العرب)
مرغی است که رنگ به رنگ می گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مرحوم دهخدا در یادداشتی آن را معادل ’شوکا’ فرانسوی دانسته و در یادداشتی دیگر آرد: مرغی چون کلاغی کوچک با قدی نازک تر و کشیده تر با منقار و چنگل سرخ
مرغی است که رنگ به رنگ می گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مرحوم دهخدا در یادداشتی آن را معادل ’شوکا’ فرانسوی دانسته و در یادداشتی دیگر آرد: مرغی چون کلاغی کوچک با قدی نازک تر و کشیده تر با منقار و چنگل سرخ
انبوهی کردن، انبوهی ازدحام، آزردگی، بیماری تن و جان، زخم جراحت، درد سر تصدیع، آزار محنت رنج، هنگامه گیر و دار جمع زحمات. یا بهزار زحمت با مشقت و رنج بسیار. یا اسباب زحمت شدن، زحمت دادن، یا زحمت را کم کردن رفتن و بیشتر موجب مزاحمت نشدن، یا قبول زحمت کنید (فرمایید) (تعارفی است) زحمت بکشید لطفا: (قبول زحمت فرمایید این نامه را به نشانی این گیرنده برسانید)
انبوهی کردن، انبوهی ازدحام، آزردگی، بیماری تن و جان، زخم جراحت، درد سر تصدیع، آزار محنت رنج، هنگامه گیر و دار جمع زحمات. یا بهزار زحمت با مشقت و رنج بسیار. یا اسباب زحمت شدن، زحمت دادن، یا زحمت را کم کردن رفتن و بیشتر موجب مزاحمت نشدن، یا قبول زحمت کنید (فرمایید) (تعارفی است) زحمت بکشید لطفا: (قبول زحمت فرمایید این نامه را به نشانی این گیرنده برسانید)