جدول جو
جدول جو

معنی زحاره - جستجوی لغت در جدول جو

زحاره
(تَ رر)
دچار شدن به بیماری شکم روش. (از متن اللغه) (از ترجمه قاموس) (از اقرب الموارد). سخت روان شدن شکم. (ناظم الاطباء). رجوع به زحیر شود، پیچاک شکم که خون برآرد. (ناظم الاطباء). رجوع به زحیر شود، زاییدن. (از اقرب الموارد). رجوع به زحیر شود، آواز و نالۀ سرد بر آوردن. (ناظم الاطباء). نفسهای دردناک بر آوردن زن گاه زادن و یا با فریاد ناله کشیدن هنگام انداختن بچه. و این اشهر است، دم سرد برآوردن بخیل از گرانی سؤال کسی، زخمی ساختن دیگری با نیزه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زواره
تصویر زواره
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زخاره
تصویر زخاره
شاخ درخت، شاخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغاره
تصویر زغاره
نانی که از آرد ارزن تهیه می شد، برای مثال رفیقان من با می و ناز و نعمت / منم آرزومند یکتا زغاره (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۰ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زکاره
تصویر زکاره
خیره، خیره سر، ستیزه کار، لجوج
فرهنگ فارسی عمید
(صُ خوا / خا)
رجوع به احاره شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
احاره. صاحب بچه گردیدن: احارت الناقه. (منتهی الارب) ، احاطه، درک کردن چیزی است بطور کامل و تمام، ظاهراً و باطناً. (تعریفات).
- احاطه کردن، فراگرفتن. گرد چیزی برآمدن. احتفاف. احداق. عصب. اکتناف:
احاطه کرد خط آن آفتاب تابان را
گرفت خیل پری در میان سلیمان را.
صائب.
- احاطه نمودن، (نزد متأخرین) احاطه کردن:
چو داغ لاله بهر جانبی که مینگرم
مرااحاطه نموده ست آتشین روئی.
صائب.
، دانستن همه را. (صراح). بدانستن. (تاج المصادر) (زوزنی) (وطواط). دانستن همه چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
آنچه قصاب از گوسپند جدا سازد از شش و نای. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَحْ حا رَ)
چیزی است که طفلان بدان بازی کنند. (منتهی الارب). اسباب بازی که کودکان بدان بازی کنند و در آن نخی است که از یک سر برنگی برون آید و از سردیگر برنگی و آن سحر را ماند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُرَ)
آنچه بیندازی در دیوار تا بچسبد بدان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
ابن اوفی الحرشی. از بنی حریش بن کعب، مکنی به ابی حاجب. وی در دوران خلافت ولید بن عبدالملک بسال 93 هجری قمری بمرگ ناگهانی درگذشت. (ازصفه الصفوه ج 3 ص 52). رجوع به البیان والتبیین ج 3 ص 63 و المصاحف ص 59 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 163 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
شاخ درخت. زخناره نیز بهمین معنی است. (از برهان قاطع). شاخ درخت. (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری) (فرهنگ میرزا ابراهیم) (سروری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (کشف اللغات) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَحْ حا فَ)
صیغۀ مبالغه است. بسیار خزنده. ج، زحّافات، طائفه ای از حیوانات که با خزیدن راه میروند. خزندگان. رجوع به زحّافات شود، (در اصطلاح مولدان) وسیله و ابزار هموار ساختن زمین برای کشت است. ماله. مسلفه. (از معجم الوسیط) (از قاموس عصری، عربی - انگلیسی). اغلب زحافه را بر مسلفه اطلاق کنند و انجمن لغت مصری تصویب کرده که مسلفه و زحافه و مملقه را بر رندۀ چوبی اطلاق کنند که کشاورزان پس از کشت، زمین را بدان هموار سازند. این آلت بفرانسه هرس نام دارد
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
پر کردن مشک. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جوهری و صاحب لسان العرب این لغت را نیاورده اند اما صغانی آنرا نقل کرده است. (از تاج العروس). رجوع به زخمره شود
لغت نامه دهخدا
(زِ رِ)
دهی از دهستان رامجرد است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 188 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ / رِ)
مردم خیره و ستیزه کار و لجوج را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرد خیرۀ ستیزه جو. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستیهنده و قیل به ازای فارسی. (شرفنامۀ منیری). ژکاره. خیره سر ستیزه کار. لجوج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ژکاره شود
لغت نامه دهخدا
(زَ عارْ رَ / زَ رَ)
بدخویی و تندی مزاج. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زعارت شود
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
ابن عدس بن زید، جد جاهلی بود و پسرانش بطنی از بنی دارم از تمیم عدنانی اند و او حکیمی از قضات تمیم بود. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 333). رجوع به البیان والتبیین ج 2 ص 215 و ج 3 ص 236 و عقدالفرید شود
ابن اعین. رجوع به ابوعلی در همین لغت نامه، خاندان نوبختی اقبال ص 253، نامۀ دانشوران ج 6 ص 77، ضحی الاسلام ج ث ص 265، 266، ارشاد ص 14، 32 و ابن الندیم شود
ابن ربیعه الاذی، مکنی به ابی الحلال العتکی. وی در 120سالگی درگذشت و از عثمان بن عفان حدیث شنیده. (از صفه الصفوه ج 3 ص 151)
ابن عمرو. صحابی است. (منتهی الارب). وی در 15 محرم 11 هجری قمری با عده ای اسلام آورد. رجوع به امتاع الاسماع شود
لغت نامه دهخدا
(زُ رِ)
انگشت و زغال افروخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حزاره
تصویر حزاره
سبوسه از بیماری ها دلسوزه
فرهنگ لغت هوشیار
محاره در فارسی: کاهش، باز گشتگاه، پیوند دوش، شسن صدف، شسنی استخوان شسنی، اندک، مغاک گوش نقصان کاهش، جای بازگشت، اندرون گوش، پیوند کتف، صدف، هر استخوان که مانند صدف باشد، اندک مقابل فراوان: بنگر بزمین و سپاه دشمن کان هست فراوان و این محاره. (عثمان مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهاره
تصویر زهاره
درخشندگی سپیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیاره
تصویر زیاره
مسیتارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاره
تصویر زعاره
بد سرشتی بد خویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراره
تصویر زراره
دریا بحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماره
تصویر زماره
مونث زمار نی زن، نی نای، جه (زنا کار زن) نوعی نای که نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
ارزن گاورس، نانی که از ارزن پزند، گلوله خمیر. سرخیی که زنان بر لب مالند غازه گلگونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکاره
تصویر زکاره
خیره سر ستیزه کار لجوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخاره
تصویر زخاره
شاخه درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاره
تصویر محاره
((مَ رَ یا رِ))
نقصان، کاهش، جای بازگشت، اندرون، پیوند کتف، صدف، اندک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زغاره
تصویر زغاره
ارزن، نانی که از ارزن پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زکاره
تصویر زکاره
((زَ رِ))
خیره سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زماره
تصویر زماره
((زَ مّ رِ یا رَ))
نوعی نای که نوازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخاره
تصویر زخاره
((زَ رِ))
شاخه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زغاره
تصویر زغاره
سرخاب، غازه، گلگونه
فرهنگ فارسی معین