جدول جو
جدول جو

معنی زبیع - جستجوی لغت در جدول جو

زبیع
(زَ)
مرد پرخشم عربده جوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ربیع
تصویر ربیع
(پسرانه)
بهار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مبیع
تصویر مبیع
چیزی که فروخته شده است، کالایی که مورد خریدوفرو ش قرار گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبیل
تصویر زبیل
زباله، خار و خاشاک و خاک روبه، چیزهای دورریختنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ربیع
تصویر ربیع
بهار، نام دو ماه از ماه های قمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبیب
تصویر زبیب
مویز، انگور خشکیده، انگور سیاه خشک شده، کشمش، سکج، سیج، هولک
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
ابواسحاق بن سبیع بن معاویه بن کبیر بن مالک بن جشم بن حاشدبن جشم بن حیوان بن نوف بن همدان. (معجم البلدان). کسی است که محلۀ سبیع در کوفه بدو منسوب است. (از معجم البلدان). پدر بطنی است از همدان، در آن بطن است امام ابواسحاق عمرو بن عبداﷲ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
هفت یک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ)
ابن الحارث ملقب به ذوالخمار. یکی ازبزرگان ثقیف است. به او احمربن حارث نیز گفته میشده است. رجوع به امتاع الاسماع ص 401 و ذوالخمار شود
لغت نامه دهخدا
(سُبَ)
موضعی است. (معجم البلدان) :
باضت بحزم سبیع او بمرفضه
ذی الشیخ حیث تلاقی التلع فانسحلا.
عدی بن الرقاع العاملی (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مصدر تبع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گوساله را گویند. مؤنث: تبیعه چنانکه در صراح مذکور است و در جامع الرموز در کتاب زکوه گوید: تبیع نرینه بچۀ گاو باشد در سن یک سالگی و تبیعه مؤنث آن است. بیرجندی نیز قریب بهمین معنی آورده ولی متذکر شده که سالش تمام و داخل سن دوسالگی گردیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، تباع و تبائع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : بچۀ گاو وچون از مادر بزمین آید عجل، پس تبیع تا آنگاه که هشت ماهه شود. (تاریخ قم ص 178). از سی گاو، تبیعی یا جزعی یا تبیعه ای یا جزعه ای بدهد... و چون به شصت رسد دو تبیع یا دو جزع یا دو جزعه بدهد. (تاریخ قم ص 175) ، آنکه شاخ و گوش وی برابر باشد. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناصر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مددکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی که ترا بر وی مال باشد. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که شخص را بر وی مال باشد. (ناظم الاطباء). یا کسی که او را بر تو مال باشد. (از قطر المحیط) ، تابع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پس رو. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قال اﷲ تعالی: ثم لاتجدوا لکم به علینا تبیعاً، ای ثائراً و لاطالبا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گوساله ای که در نخستین سال حیات باشد. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). گوساله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مؤنث: تبیعه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). گاو یکساله. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ بَ)
نام پدر حارث رعینی صحابی است (منتهی الارب) (آنندراج). در منابع حدیثی و تاریخی، صحابی عنوانی است که به کسی داده می شود که در زمان حیات پیامبر اسلام (ص) با او دیدار داشته، به دین اسلام گرویده و مسلمان از دنیا رفته باشد. این افراد از مهم ترین پایه های انتقال آموزه های نبوی به نسل های بعد هستند. تحلیل شخصیت و عملکرد صحابه یکی از موضوعات اصلی در علم رجال، تاریخ اسلام و فقه است.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابن یونس. رئیس صنف بزیعیه از فرقۀ غالیه. (مفاتیح العلوم از یادداشت دهخدا). و نیز رجوع به بزیغ شود، دوائی است که رطوبات را نشف کند. (نزهه القلوب، یادداشت مرحوم دهخدا)
ابن حسان، مکنی به ابوالخلیل. غوث است و ابن المصطفی از او روایت کند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام چند تن از محدثان است بدین شرح: بزیع عطار. بزیع ضبی. بزیع ازدی. بزیع کوفی. بزیع لحام. بزیع مخزومی و جز آنها. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ سیستان و ذکر اخبار اصفهان و تنقیح المقال شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کودک که بی حجابانه حرف زند، حنظل. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عملول. بجند. غملول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به پژند شود
لغت نامه دهخدا
(طِبْ بی)
میانۀ شکوفۀ نخستین خرمابن و لب آن. (منتهی الارب) (آنندراج). مغز طلع. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زمیع
تصویر زمیع
شتابزده، با پشتکار، کوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیع
تصویر بزیع
کودک نمکین، مرد خرده سنج، کاخ استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیع
تصویر ربیع
بهار، بهارگاه، فصلی از چهار فصل سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیب
تصویر زبیب
مویز، کشمش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیه
تصویر زبیه
پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیل
تصویر زبیل
سرگین، انبان، خنور، کدوی کاواک که زنان در آن پنبه نهند زنبیل سبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیر
تصویر زبیر
پتیاره (بلا)، نام کوهی است اشویی، گل سیاه گل بد بو از بر از حفظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیع
تصویر شبیع
بخرد مرد، والاتبار مرد، پرزدار، سختباف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبیع
تصویر مبیع
چیزیکه فروخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
خود روی دانه افتاده و کشت ناشده که خود روید، کشت بارانی بش (زراعت دیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیع
تصویر سبیع
هفت یک، هفت یک داده، دشنام خورده، آک برشمرده (آک عیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیع
تصویر تبیع
گوساله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زویع
تصویر زویع
کوتاه خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبیع
تصویر مبیع
((مَ))
فروخته شده، خریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبیب
تصویر زبیب
((زَ))
انگور خشک، انجیر، خرمای خشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبیل
تصویر زبیل
((زَ یا زِ))
زنبیل، سبد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربیع
تصویر ربیع
((رَ))
فصل بهار
فرهنگ فارسی معین