جدول جو
جدول جو

معنی زبکر - جستجوی لغت در جدول جو

زبکر
(زَ بَکْ کُ)
لغتی است در زبگر و زابگر و زبگر. (از برهان قاطع) (رشیدی) :
گویی که منم مهتر بازار نمدها
بس خورده ای مهتربازار زبکر.
منجیک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبهر
تصویر زبهر
بیزاری پدر و مادر از فرزند
زبهر کردن: عاق کردن فرزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبغر
تصویر زبغر
زابگر، ضربه به دهان پر از باد برای خارج شدن هوا از آن با صدا، آپوخ، زابغر، زنبغل، زنبلغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبور
تصویر زبور
کتاب آسمانی داوود (از انبیا و پادشاهان بنی اسرائیل)، مزامیر
فرهنگ فارسی عمید
(زَ عَ)
نوعی از مرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (محیط المحیط). قسمی از مرو که شجرۀ مشهور است. یا سنگ مشهور است. (شرح قاموس). نوعی از مرو است که دارای برگهایی پهن نیست و آن نوع از مرو را که دارای برگهایی عریض است ماخوز خوانند. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ)
با لفظ زدن و خوردن مستعمل... بمعنی آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دست بر آن زند که باد از دهانش با صدا بجهد. (آنندراج). بر وزن و معنی زبعر است که زنبلغ باشد و آنرا آپوق نیز خوانند و بکسر اول و فتح ثانی و ضم کاف تازی هم گفته اند و با کاف مضموم و مشدد هم آورده اند و به این معنی بجای حرف ثانی یای حطی نیز آمده است که بر وزن دیگر باشد و بترکی زمرط خوانند. (برهان قاطع). زبغر. (ناظم الاطباء) :
گردن ز در هزار سیلی
لفجت ز در هزار زبگر.
منجیک (از صالح الفرس).
بدزدی و بقمار و به سیلی و زبگر
بمکر و وسوسه و جور و غیبت و بهتان.
بدیع سیفی (درقسمیه)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ گُ)
همان زابگر. (رشیدی) :
گر لاف زند خصم دهان کرده پر از باد
از دست حوادث زبگر قسمت او باد.
لطیفی (از رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ غَ)
لغتی است در عین مهمله (زبعر) یا همان صواب است. (منتهی الارب) (محیط المحیط) (اقرب الموارد) (آنندراج). گیاهی است خوشبو. (ناظم الاطباء). جمعی این لغت را با فتح زاء ضبط کرده اند. و آن لغتی است در زبعر (با عین مهمله) که عبارت است از مرو کوچک برگ یا اینکه صواب زبغر است (با غین معجمه) و با عین مهمله خطا است، و گفته اند زبعره باغین مهمله نوعی دیگر است از مرو که ماخوذ نام دارد.اما ابوحنیفه با تقدیم غین بر باء صحیح دانسته. جوهری و صاغانی این لغت را نیاورده اند. (تاج العروس).
زبغر. (ز ب )
{{عربی، اسم}} گفته اند لغتی است در زبعر. (البستان)
لغت نامه دهخدا
(زَغُ / غَ)
با لفظ خوردن و زدن مستعمل هر کدام بمعنی آن باشد که کسی دهان خود را پر باد سازد و دیگری چنان دست بر آن زنند که باد از دهانش با صدا بجهد. (آنندراج). آن است که کسی دهان خود را پرباد کند ودیگری چنان دستی بر آن زند که آن باد با صدا از دهن او برآید و آنرا زنبلغ و آپوق خوانند. (برهان قاطع). بمعنی زابگر است. (جهانگیری). زبغر بمعنی زابگر است. (رشیدی). زابگر، مخفف زابغر است. (فرهنگ نظام). بعضی با فتح غین ضبط کرده اند. (فرهنگ نظام ذیل زابغر). کسی که دهان خود را پرباد کند و دیگری دست بر آن زند تا صدا و آواز برآید. (ناظم الاطباء) :
پست کن مرو را بکاج و به مشت
بکش او را بسیلی و زبغر.
سراج قمری (از رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ عَ)
گیاهی است خوشبو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (محیط المحیط) (آنندراج). گیاهی خوشبو است و ابن درید این شعر راشاهد آن آورده: کالضیمران تلفه بالزبعر. (تاج العروس). ابن درید پس از اینکه سخن و شعر بالا را آرد گوید: ابوحاتم این لغت را نپذیرفت، و شعر مزبور را ساختگی دانست. (از جمهره ج 3 ص 304) زبعر و زبعر (گیاهی) است خوشبوی. (البستان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرشک. امبرباریس. بعضی آنرا زبرک یا زبوک ضبط کرده اند. (از دزی ج 1 ص 579)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ عَ)
درختی خوشبوی در حجاز، زبعری ّ نیز گویند. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جایی در بادیه نزدیک ثعلبیه. (از تاج العروس). نام موضعی است نزدیک ثعلبیه. شاعری در ضمن یک بیت از اشعاری که درباره ثعلبیه سروده آنرا آورده، آن بیت چنین است:
اذاما سماء بالدناح تخایلت
فانی علی ماء الزبیر اشیمها.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زِ هََ)
عاق و بیزاری پدر و مادر از فرزند. (ناظم الاطباء). عاق باشد. (جهانگیری). بیزار شدن پدر و مادر باشد از فرزند، و آنرا بعربی عاق گویند. (آنندراج) (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ رِ)
برای. بجهت. ازبرای. ازبهر. متعلق به:
خود ملک و شهی، خاصه زبهر تو نهادند
زین دست بدان دست به میراث تو دادند.
منوچهری.
هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی.
منوچهری.
چنانکه هستی هرگز تو را نیابد وهم
زبهر آنت نیابد، کز او لطیف تری.
عنصری.
هر کسی عنبر همی جوید زبهر بوی خوش
تو ز بوی خوی خویش اندر میان عنبری.
عنصری.
زبهر تیرگی شب مرا رفیق، چراغ
زبهر روشنی دل مرا ندیم، کتاب.
مسعودسعد.
به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
زبهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب.
مسعودسعد.
دیگران در ناز خفته او زبهر دین حق
از نمد زین و ز زین بالین و بستر یافته.
محمد نسوی (از سبک شناسی ج 3 ص 10)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
کتابها. جمع واژۀ زبر، بمعنی کتاب. (از اقرب الموارد). نبشته ها. جمع واژۀ زبر، نبشته. (منتهی الارب). جمع زبر است بمعنی مزبور و بدین معنی است قراءه حمزه آیت: ’و آتینا داود زبوراً’ (قرآن 163/4) را به ضم ’ز’. (اقرب الموارد). جمع زبر. (دهار). جمع واژۀ زبر. نامه ها. مفرد آن در فارسی معمول نیست، جمع واژۀ زبر باشد بمعنی مزبور، مصدری بجای اسم نهاده. میبدی در تفسیر آیت: ’و اوحینا الی ابراهیم واسماعیل و اسحاق و یعقوب و الاسباط... و آتینا داود زبوراً’ (قرآن 163/4) چنین آرد: حمزه، ’زبوراً’ بضم ’ز’ خواند و این را دو وجه است، یکی آنکه جمع زبر باشد بمعنی مزبور، مصدری بجای اسم نهاده، چنانکه گویند هذا ضرب الامیر، ای مضروبه...، و چنانکه مکتوب را کتاب گویند... و روا باشد که آنرا جمع کنند و گرچه مصدر است زیرا که بجای اسم افتاده، نبینی که کتاب مصدر است در اصل، لکن چون بمعنی مکتوبست او را بر کتب جمع کنند، همچنین زبر را زبور جمع کنند، لوقوعه موقع الاسم و هو المزبور و ان کان فی الاصل مصدراً. وجه دوم آنکه احتمال دارد زبور بضم جمع زبور باشد بفتح... (از تفسیر کشف الاسرار و عدهالابرار چ علی اصغر حکمت ج 2 ص 767). رجوع به تفسیر آلوسی و ’المنار’ در ذیل آیۀ 163 از سورۀ نساء شود، (در تداول عامه) زبور (کتاب داود) را زبور نیز گویند. (از محیط المحیط) ، جمع واژۀ زبور. (مفردات راغب). میبدی در تفسیر آیت... ’و آتینا داود زبوراً’ آرد: حمزه زبور را بضم خواند و این را دو وجه است یکی آنکه جمعزبر باشد... وجه دوم آنکه احتمال دارد که زبور بضم جمع زبور باشد بفتح، و این جمعی باشد زوائد از آن حذف کرده، و برخلاف حرکت اقتصار کرده، چنانکه گویند: کروان و کروان و ورشان و ورشان اسد و اسد و فرس ورد و خیل ورد... چون روا بود که اینها را چنین جمع کنند. (از تفسیر کشف الاسرار ج 2 ص 768)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زبان جرهم بن فالج و فرزندان او. و ایشان دومین قومند که در ’عربه’ با زبانی جدید سخن گفتند. یاقوت گوید: دومین زبانی که خداوند بشر را بدان زبان گویا کرد، زبان زبور است. نخستین قومی که بدین زبان متکلم شدند. بنوجرهم بن فالج بودند. جرهم و فرزندانش دومین قومی بودند که به زبان عربی سخن گفتند، زبان ایشان زبور و کتاب ایشان زبور بود. (از معجم البلدان ذیل عربه)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ابن باطی ٔ، پدرعبدالرحمان صحابی بود. (از منتهی الارب) (آنندراج). ابن عبدالبر نام پدر او را باطیا ضبط کرده است. (از تاج العروس). رجوع به الاصابه ج 2 ص 47 و طبری چ دخویه قسمت 1 ص 1494 و 1495 ونیز زبیر (... بن عبدالرحمن) در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
مصغر زبر، بمعنی مرد نیرومند و سخت است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
پدرعبدالله و جد زبیر بن عبدالله ، و این عبدالله همان است که چون عبدالله بن زبیر او را محروم ساخت، گفت: ’لعن الله ناقه حملتنی الیک’. و ابن الزبیر در پاسخ او گفت: ’ان و راکبها’. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). رجوع به زبیر... بن عبدالله شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
ابن ابی اسید مالک بن ربیعۀ ساعدی انصاری. ابن غسیل در حدیث خود او را زبیر بن منذر بن ابی اسید خوانده و علی بن حسن بن ابی الحسن (بنقل ابومحمد) نام پدر او را ابواسید ضبط کرده است. (از کتاب الجرح و التعدیل ج 2 ص 579). رجوع به زبیر (... بن منذر) و زبیر (.... بن مالک) شود
ابن نشیط، غلام باهله و شوهر مادر سعید خذینه است. سعیدخذینه از طرف مسلمه بن عبدالملک (والی کوفه و بصره وخراسان از طرف یزید بن عبدالملک) حکومت خراسان داشت. رجوع به طبری چ دخویه قسمت 2 صص 1417- 1420 شود
ابن عروه بن زبیر عوام. از راویانست و از او حدیث نقل کرده اند. عبدالرحمان گوید که پدرم او را مجهول الحال میخواند. (از کتاب الجرح و التعدیل ج 2 ص 582). رجوع به لسان المیزان و زبیر (... بن هشام) شود
ابن هشام بن عروه. از روات خاندان زبیر عوام است. (از الجرح و التعدیل ابوحاتم رازی ج 2 ص 583). رجوع به کتاب ’نسب قریش’ تألیف ابوعبدالله مصعب زبیری چ ا. لوی پروونسال و زبیر (... بن عروه) شود
ابن منذر، مولای عبدالرحمان بن عوام. از راویانست و طبری در حوادث سال 144 هجری قمری از او یاد کند. ایوب بن عمر از او روایت دارد. رجوع به طبری چ دخویه قسمت 3 ص 143 شود
ابن عمر بن درهم اسدی کوفی، جد ابواحمد محمد بن عبدالله زبیری است. (از تاج العروس). رجوع به لباب الانساب زبیری و نیز زبیری (... محمد بن عبدالله) در این لغت نامه شود
ابوخالد. از ابان بن عثمان روایت دارد و حمادبن سلمه از او نقل حدیث کند. (از الجرح و التعدیل ج 3 ص 581). رجوع به کتاب المصاحف ص 33 شود
ابن مصعب بن زبیر بن عوام. جد زبیریان منسوب به زبیر بن عوام است. رجوع به تاریخ گزیده ص 846، و زبیری و زبیریان در این لغت نامه شود
ابن مشکان. جد یونس بن حبیب است و زبیریان اصفهان بدو منتسب اند. (از تاج العروس). رجوع به لباب الانساب و زبیری و زبیریان شود
ابن مسیب. سرداری که حسن بن سهل به محاربۀ محمد طباطبا فرستاد در خلافت مأمون. رجوع به حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 287 شود
جهضمی، پدر زبیر راوی. رجوع به زبیر (... بن زبیر) ، لسان المیزان و کتاب الجرح و التعدیل رازی ج 3 ص 580 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
شب خیزتر. سحرخیزتر: ابکر من غراب
لغت نامه دهخدا
(اَ کُ)
نام بیابانهائی به بادیه و آنرا بکرات نیز نامند
لغت نامه دهخدا
(اَ کُ)
جمع واژۀ بکر. شتربچگان یا شتران جوانه یاشتران پنج ساله تا شش ساله یا شتربچگان به سال دوم درآمده یا شتربچگانی که دندان نیش نه برآورده باشند
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پگاه خاستن. (تاج المصادر بیهقی) ، تقدم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پیش شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیش رفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام جد محمد بن عبدالله بن زیاد زبوری، و او را بمناسبت نام جدش زبوری نامند. (از لباب الانساب سمعانی). رجوع به زبوری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبهر
تصویر زبهر
برای، بجهت، از برای، از بهر، متعلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبکر
تصویر مبکر
پگاه خیزاننده، پگاه آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبکر
تصویر تبکر
تقدم، پیش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیر
تصویر زبیر
پتیاره (بلا)، نام کوهی است اشویی، گل سیاه گل بد بو از بر از حفظ
فرهنگ لغت هوشیار
آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن زند که باد از دهان وی با صدا بجهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبور
تصویر زبور
نوشته، کتاب، کتاب داوود پیغمبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبغر
تصویر زبغر
آن باشد که کسی دهان خود پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن زند که باد از دهان وی با صدا بجهد، زابگیر، زبگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبگر
تصویر زبگر
آن باشد که کسی دهان خود پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن زند که باد از دهان وی با صدا بجهد، زابگیر، زبغر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبور
تصویر زبور
((زَ))
نوشته، کتاب، نام کتاب حضرت داوود از پیامبران بنی اسرائیل
فرهنگ فارسی معین