جدول جو
جدول جو

معنی زبونات - جستجوی لغت در جدول جو

زبونات
(زَبْ بو)
جمع واژۀ زبّونه:
بذبی الذم عن حسبی بمالی
و زبونات اشوس تیحان.
سوار بن مضرب (از لسان).
رجوع به لسان العرب، اساس اللغۀ زمخشری، ناظم الاطباء و متن اللغه و ’زبونه’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عُ)
جمع واژۀ عفونت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عفونت و عفونه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ وَ)
جمع واژۀ حیوان. (اقرب الموارد). حیوانات. رجوع به حیوان شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبوب
لغت نامه دهخدا
(تَ لَوْ وُ)
تغییرات و بی قراریها و ناپایداریها. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ تلون. رجوع به تلون و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صبوب
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
نام شعبه ای است از زبید. این شعبه ملحق اند به ’بعیر’ از قبیلۀ ’اسلم’ که یکی از قبائل ’صائح’ از شمر بنی طی میباشد. (از معجم قبائل العرب از کتاب عشائر العراق ص 208)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
از قبائل شمال فلسطین. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله)
بطنی از حباب است از قبیلۀ ’مغره’ که ملحق به ’عبده’اند از قبیلۀ ’شمر’ از بنی قحطان. (از معجم قبائل العرب از عشائر العراق ص 288)
شعبه ای از دلابحۀ صلته را گویند که از قبیلۀ ’شمر’ طوقه میباشند. (از معجم قبائل العرب از عشائر العراق تألیف عزاوی ص 237)
فرقه ای است ساکن در حماه سوریه. (از معجم قبائل العرب از عشائر الشام ج 2 ص 155)
عشیره ای است ساکن در ناحیۀ غور از منطقۀ عجلون. گویند این عشیره نخست از قریۀ حلبون نزدیک جنین فلسطین بیرون شدند و پاره ای از آنان به فلسطین فرودآمدند. (از معجم قبائل العرب از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 312)
لغت نامه دهخدا
(زُ نَ)
جمع زبانی بمعنی شاخ کژدم و ستاره ای که از منازل قمر است. در لسان العرب آمده: ابوزید گوید: ستاره (منزل شانزده ماه) را زبانی و زبانیان و زبانیات گویند و نیز گویند زبانی العقرب و زبانیا العقرب و زبانیات (یعنی برای زبانی بهر دو معنی تثنیه و جمع بکار برند). رجوع به کتاب جمهره ج 1 ص 283 و ’زبانی’ شود
لغت نامه دهخدا
ظاهراً صورت دیگریست از بوانات از محال فارس: میرزا ابوالفضل که بعضی اوقات در ابرقوه به امر شیخ الاسلامی و مدتی در محال باونات به شغل تصدی و منصب وزارت اشتغال می نمود، (از تاریخ مفیدی چ افشار ص 360)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
قلقشندی آرد: زبانان دو ستارۀ روشن اند که عرب آنرا دست عقرب میداند که بوسیلۀ آن از خویش دفاع میکند و اصحاب صور آن دو را دو کفۀ میزان قرار میدهند... (از صبح الاعشی ج 2 ص 160). کازمیرسکی گوید: زبانا تثنیۀ زبان است. رجوع به زبانی و زبانیان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
زیردست آزار. عاجزآزار. (ناظم الاطباء). مظلوم کش. پایمال کننده حق مظلوم:
گرچه در داوری زبونکش نیست
از حسابش کسی فرامش نیست.
نظامی.
این ده که حصار بیهشان است
اقطاع ده زبون کشان است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ تَ)
لاغرتر. نزارتر:
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.
خاقانی.
رجوع به زبون شود، رام تر. آماده تر. سلیم تر:
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من ریزی تو خشم یاران دگر
دانی که منم زبون تر و عاشق تر
پالان بزنی چو برنیایی با خر.
فرخی.
، ضعیف تر. آسان تر: راست جانب ما زبون تر است که هر گریخته وی را جایی نماند اینجا آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 570). اگر شکسته شوند بتعجیل بروند و بنه ها بردارند و سوی ری کشند، که اگر ایشان را قدم از خراسان بگسست، جز ری وآن نواحی که زبون تر است، هیچ جای نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 553). رجوع به ’زبون’ و ’زبون ترین’ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قبیله ای است مقیم قریۀ عقر در ناحیۀ کفارات در منقطۀ عجلون اما اطلاعی از منشاءآن در دست نیست. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 581)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شئون و شئون جمع شأن است. رجوع به شان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
جمع واژۀ مدوّنه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدونه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده است. حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال به ارتفاعات بیخون گون و سرخ زیتون. از جنوب به ارتفاعات بوانات و زایجان و باب الجوز. در شمال بخش بوانات و سرچهان. و رود خانه بوانات در وسط دهستان جاری است. این دهستان از 43 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل میشود وجمعیت آن در حدود 12300 تن است. قراء مهم آن عبارتند از: سوریان، هوابرجان، جشنی یان، مونج، قاضی آباد شیدان و سروستان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8). رجوع به فارسنامۀ ناصری و جغرافیای سیاسی کیهان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَطْطَ)
جمع واژۀ مبطنه. (ناظم الاطباء) : و مبطنات دقاق را بر مرهفات عتاق برگزید. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زبون. ناتوانان. عاجزان. دست وپابستگان. زیردستان:
بهو گفت، با بسته دشمن به پیش
سخن گفتن آسان بود کم و بیش
توان گفت بد، با زبونان دلیر
زبان چیر گردد چو شد دست چیر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 115)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبونات
تصویر لبونات
پستاندارن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکونات
تصویر تکونات
جمع تکون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبون تر
تصویر زبون تر
لاغرتر، نزارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرونات
تصویر جرونات
پارسی تازی گشته شهرستان گرون نزدیک به بندر هرمزگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوبات
تصویر حبوبات
حبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلونات
تصویر تلونات
جمع تلون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شئونات
تصویر شئونات
جمع شوء ون (شئون)، جمع الجمع شان بر خلاف لزوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مئونات
تصویر مئونات
موونات، جمع مونه، از ریشه پارسی بنگرید به مون جمع مئونت
فرهنگ لغت هوشیار
بد بو شدن، بد بویی گندیدگی تعفن. توضیح گندیدگی و آلودگی و چرکینی زخمها و ورمها و دیگر ضایعات اندام های داخلی یا خارجی بدن و آن بر اثر تهاجم و غلبه میکربهای مختلف در انساج مختلف حاصل می شود. یا رفع عفونت کردن، ضد عفونی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبوضات
تصویر قبوضات
جمع قبوض، جمع الجمع قبض
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبطنه، زنان کمر باریک جمع مبطنه زنان میان باریک: و مبطنات دقاق را بر مرهقات عتاق برگزید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدونات
تصویر مدونات
جمع مدونه (مدون)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکونات
تصویر مکونات
مخلوقات و موجودات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملونات
تصویر ملونات
جمع ملونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زباناً
تصویر زباناً
((زَ نَن))
به صورت شفاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبوبات
تصویر حبوبات
دانگیها
فرهنگ واژه فارسی سره