جدول جو
جدول جو

معنی زبعبقی - جستجوی لغت در جدول جو

زبعبقی(زَ بَ بَ)
مرد بدخوی. (تاج العروس) (لسان العرب) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زَ بَ ری ی)
نوعی از تیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ قی ی)
نسبت است به عبق و آن نام جد اسماعیل بن جعفر بن عبدالله بن عبق بن اسد العبقی البخاری، مکنی به ابواسحاق است. (از اللباب ج 2 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ بَ)
مرد شوخ بیباک. (منتهی الارب). مرد بیباک که از هرچه با وی گویند باک ندارد. (اقرب الموارد). بسیار بدکننده است که پروا نمیکند به آنچه گفته شده است از برای او و بدین معنی است زبعبکی. (از شرح قاموس). فاحش که باک ندارد از بدهایی که بدو یا درباره او گویند. (متن اللغه). مرد شوخ چشم بیباک. زبعبکی بباء مشدده، مثله. (آنندراج). مرد شوخ چشم بیباک که از هرچه به وی گویند باک نداشته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به زبعبکی شود، مرد تندمزاج را زبعبک گویند. (از تهذیب الالفاظ ابن سکیت چ بدوی ص 88)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ را)
تمساح ماده یا حیوانی است دیگر که پیل را بر شاخ خود بردارد. (منتهی الارب) (آنندراج). تمساح ماده است و برخی گویند: حیوانی است که پیل را بر شاخ خود حمل میکند. (اقرب الموارد). انثی نهنگها یا دابه ای است که برمیداردپیل را به شاخ که او را کرگدن میگویند. (شرخ قاموس). برخی آنرا کرگدن و برخی دیگر حیوانی مانند کرگدن دانسته اند. (تاج العروس). تمساح ماده. (متن اللغه)
نام حیوانی است که آنرا حریش و هرمس گویند. وحیذ نام دیگر آن است. (از مجلۀ لغهالعرب). رجوع به حریش در این لغتنامه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ عَ)
درختی است خوشبوی که در حجاز میروید و آن را زبعره نیز گویند. (تاج العروس). زبعر. زبعر و زبعری نام درختی است خوشبوی از درختان حجاز. (متن اللغه)
گیاهی خوشبوی. (منتهی الارب) (آنندراج)
نوعی از مرو. (محیط المحیط) (البستان)
حیوانی است که فیل را با شاخ برمیدارد و گویند کرگدن است. (از متن اللغه). حیوانی بزرگ که پیل را به شاخ خود برمیدارد. (ناظم الاطباء)
درختی است حجازی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قاموس) (ناظم الاطباء) (البستان)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ بَ را)
درشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). درشت و کلان و تناور. (ناظم الاطباء). ستبر. (شرح قاموس). زبعری را بدین معنی با کسر و فتح زا هر دو خوانند و در صورت فتح و با در حساب آوردن الف (مقصوره) این اسم ملحق به سفرجل (یعنی به اسماء خماسی) میگردد. (تاج العروس). تناورکه دارای موی فراوان بر روی و پشت است. (ابن درید، الجمهره ج 3 ص 407)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ را)
نام پدر عبداﷲ، قرشی صحابی شاعر. (منتهی الارب). زبعری بن قیس بن عدی پدر عبدالله صحابی قرشی سهمی. شاعر است. مادر این عبدالله حاتکۀ جمحی است. (تاج العروس). مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند.
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ را)
بدخو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بدخلق. (شرح قاموس). باب الخلق و دشوارخوی را گویند و بهمین معنی شاعر معروف را ابن الزبعری خوانند. (تاج العروس) ، مرد انبوه ابرو و ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مردی است که موی بسیار بر رو و بر هر دو ابرو و بر دو جانب دهن داشته باشد. (شرح قاموس). در صحاح است که زبعری آن است که موی فراوان بر روی و ابروان و لحیتین داشته باشد. و این سخن ابوعبیده است، شتر موی انبوه را نیز زبعری گویند. (تاج العروس). آنکه موی روی، ابروان و لحیتین او فراوان باشد. مؤنث آن زبعراه است. (از متن اللغه) ، شتر کوتاه بالای پرموی که بر گوشها موی فراوان داشته باشد. (تاج العروس) ، (بگفتۀ ازهری) : گوش اسب که ستبر و پرموی باشد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ ری ی)
نوعی تیر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه). با یاء نسبت: نوعی تیر است. این لغت را صاغانی نقل کرده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ / زَ / زِ بَ)
منسوب به زیبق. (ناظم الاطباء). این انتساب جیوه فروش را می رساند. (از الانساب سمعانی). رجوع به زیبق شود
لغت نامه دهخدا
(زِ ءْ بَ / بِ)
اسماعیل بن عبدالملک. محدث است. (منتهی الارب). محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
لغت نامه دهخدا
(زِءْ بَ / بِ)
منسوب به زئبق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَمْ بَ)
منسوب است به زنبق و گمان می کنم اشتغال بروغن بنفشه و فروش عطریات را می رساند. (از انساب سمعانی). رجوع به زنبق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ)
پریشان و متفرق ساختن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ بَ)
زبعبکی مرد شوخ چشم بیباک. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که از آنچه با وی گویند باک ندارد. دریده. (اقرب الموارد). بسیار بدکننده است که پروا نمیکند به آنچه گفته شده است از برای او. زبعبک. (شرح قاموس). آنکه باک ندارد از بدی که او را گویند یا بدیهایی که درباره او گویند. (از متن اللغه). رجوع به زبعبک شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
حسن بن محمد بن فضل طلحی. برادر اسماعیل است و از ابن منده سماع دارد. سمعانی او را یاد کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بسوی فروخت آن (زبیب) منسوب اند ابراهیم بن عبداﷲ عسکری و عبدالله بن ابراهیم بن جعفر. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). منسوب است به فروختن انگور و انجیر خشک، ابراهیم پسر عبداﷲ و... که اینها را محدثون زبیبیون نامیده اند. (از شرح قاموس). رجوع به زبیبی و زبیبیون شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زبیب فروش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زباب و زبیبی، فروشندۀ زبیب را گویند. (از تاج العروس) (از شرح قاموس). مویز و کشمش فروش. (ناظم الاطباء). مویزفروش. (مهذب الاسماء) ، آب مویز ترنهاده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آب مویز. (البستان). آبی که در آن مویز خیسانیده باشند. (ناظم الاطباء). نقیع زبیب، و آنرا خشاف نیز گویند. و میتوان گفت علت این که نقیع زبیب را خشاف گویند آن است که آب مویز را نقیع ساخته و خشف (برف) بر آن میافزایند. و اصح آن است که خشاف محرف خوش آب فارسی است که عربی آن ماء جید است. (از متن اللغه) ، نبیذ زبیب، و آن درامر باه بهتر از انگوری است. (منتهی الارب). شرابی که از زبیب (مویز) گیرند. (از اقرب الموارد). شرابیست که از زبیب بعمل می آورند. (از البستان) (شرح قاموس). شرابی که از زبیب گیرند، و شاعر بدین معنی گوید:
آها علی سکره لعلی
ان اخلط الهم بالزبیبی.
(از محیط المحیط).
شرابی که از خیسانیدن مویز و کشمش حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). شراب زبیب و آن خوشمزه تر و قوی تر از انگوری باشد. (بحر الجواهر) ، برنگ زبیب. برنگ بنفش تیره. (از دزی ج 1 ص 578)
لغت نامه دهخدا
(زَ بی بی ی)
در نسبت به زبیبیه (محله ای در بغداد) زبیبی گویند. و لقب بعضی از محدثان است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
(عِ بی ی)
سنان زاعبی. رمح زاعبی. نیزۀ منسوب به زاعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به زاعب و زاعبیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
در تداول فارسی، کودن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
ابوالحسن علی بن محمد بن عباس بن احمد بن علی بشبقی تعاویذی... وی در جوانی فقه آموخت و تعویذ می نوشت. از گروهی حدیث سماع کرد و بسال 453 هجری قمری در قریۀ بشبق متولد شد و روز یکشنبه دوازدهم شوال سال 544 هجری قمری در همان قریه درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به اللباب ج 1 ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
منسوب به بشق یا بشبقه. قریه ای از مرو. (از سمعانی) (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 212 و اللباب ج 1 ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ بِ)
بدخلق از مردم و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). بدخلق. (اقرب الموارد). بدخو رامیگویند. (شرح قاموس) (تاج العروس) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ بَ)
بدخلق از مردم و جز آن. (منتهی الارب). بدخلق. (اقرب الموارد). جوهری این ماده را نیاورده و ابن درید گوید: زبعبق بدخوی را گویند و ابن بری بیت زیر را نقل کرده است:
فلاتصل بهدان احمق
شنطیره ذی خلق زبعبق.
(لسان العرب) (تاج العروس).
بدخلق از مردم و جز آن. زبعباق کسر مثله. (آنندراج). بدخلق. (ناظم الاطباء). بدخو را گویند. (شرح قاموس) ، زن بدخو. (مهذب الاسماء) ، مرد تندمزاج (حدید) را زبعبق گویند. (از تهذیب الالفاظابن سکیت چ بیروت ص 88). رجوع به مادۀ فوق و ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(زِ بِ بی ی)
محمد مکنی به ابوالفضل پسر علی بن ابی طالب حزمی جیلی معروف به ابن زببیا. او را نسبت به پدرش ’ابن زببیا’ زببیی گویند. وی شیخی صالح از اهالی بغداد است و از ابوبکر محمد بن عبدالملک بن بشاء قرشی و ابومحمد حسن بن علی جوهری و دیگران سماع دارد. ابوالحسین هبه الله بن حسن امین دمشق و ابوالمعمر مبارک بن احمدالارجی در بغداد برای ما از او روایت کرده اند. زببیی در محرم 536 هجری قمری متولد شد و در شوال 611 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی). مؤلف قاموس، شرح قاموس، تاج العروس و منتهی الارب این ماده را زبیبی ضبط کرده و گفته اند جد محمد بن علی بن ابی طالب است. و مؤلف ترجمه قاموس گوید: اصل زبیبی از محلۀ زبیبیه...؟ است و ظاهراً مقصود وی همان زبیبیه است که بنوشتۀ قاموس از محلات بغداد است
لغت نامه دهخدا
تصویری از زعبقه
تصویر زعبقه
پراکندن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبقی
تصویر زنبقی
پارسی تازی گشته زنبکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعبعی
تصویر بعبعی
در زبان کودکان گوسفند، بز، بزغاله، میش
فرهنگ لغت هوشیار