مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مِثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جَلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مِثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
جمع واژۀ زبردست. متبوعان. بالاتران. فائقان. مقابل زیردستان. فرودستان: پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش تا زبردستانت فردا با تو نیز احسان کنند. ناصرخسرو. هرکه بر زیردستان نبخشاید، بجور زبردستان گرفتار آید. (گلستان سعدی). مصلحت بود اختیار رای روشن بین تو بازبردستان سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی
جَمعِ واژۀ زبردست. متبوعان. بالاتران. فائقان. مقابل زیردستان. فرودستان: پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش تا زبردستانت فردا با تو نیز احسان کنند. ناصرخسرو. هرکه بر زیردستان نبخشاید، بجور زبردستان گرفتار آید. (گلستان سعدی). مصلحت بود اختیار رای روشن بین تو بازبردستان سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی
ظلم و تعدی و زور و ستم و درشتی و سختی و جور. (ناظم الاطباء) : غم زیردستان بخور زینهار بترس از زبردستی روزگار. سعدی. ، غلبه و شدت و برتری و استیلاء. (ناظم الاطباء) : آب که میلش همه با پستی است در پریش لاف زبردستی است. موج زند سینه که تالب بود کوزه بریزد چو لبالب بود. امیرخسرو دهلوی. ، بزرگی. بزرگ منشی. آقایی. اهمیت. بزرگواری: و صیت حدیث دریادلی و زبردستی ایشان برروی زمین منتشر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 31) ، قدرت. زورمندی. توانائی. اقتدار. زورمند بودن. پهلوانی: بادت ز جهانیان زبردستی کز رنج مجیر زیردستانی. سوزنی. گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب فلک حریف زبردستی مدارا نیست. صائب. ، چالاکی. جلدی. مهارت، صدرنشینی. بالاترنشینی. لایق صدر بودن. زبردست بودن: بچار صدر زبردستی ائمه تراست چنانکه دست کس ازدست تو زبر نبود. سوزنی
ظلم و تعدی و زور و ستم و درشتی و سختی و جور. (ناظم الاطباء) : غم زیردستان بخور زینهار بترس از زبردستی روزگار. سعدی. ، غلبه و شدت و برتری و استیلاء. (ناظم الاطباء) : آب که میلش همه با پستی است در پریش لاف زبردستی است. موج زند سینه که تالب بود کوزه بریزد چو لبالب بود. امیرخسرو دهلوی. ، بزرگی. بزرگ منشی. آقایی. اهمیت. بزرگواری: و صیت حدیث دریادلی و زبردستی ایشان برروی زمین منتشر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 31) ، قدرت. زورمندی. توانائی. اقتدار. زورمند بودن. پهلوانی: بادت ز جهانیان زبردستی کز رنج مجیر زیردستانی. سوزنی. گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب فلک حریف زبردستی مدارا نیست. صائب. ، چالاکی. جلدی. مهارت، صدرنشینی. بالاترنشینی. لایق صدر بودن. زبردست بودن: بچار صدر زبردستی ائمه تراست چنانکه دست کس ازدست تو زبر نبود. سوزنی