جدول جو
جدول جو

معنی زبدانی - جستجوی لغت در جدول جو

زبدانی
(زَ بَ)
در نسبت به زبدان (کورۀ معروف میان دمشق و بعلبک) نیز زبدانی گویند یعنی در منسوب و منسوب الیه لفظ یکی است. رجوع به معجم البلدان و ماده قبل شود
لغت نامه دهخدا
زبدانی
(زَ بَ)
زبدانی قریه ای است از نواحی دمشق شام، نزد رود بردی. در آنجا سیب فراوان است و از آنجا تا دمشق بوستانها به یکدیگر پیوسته اند. یاقوت گوید: در قدیم بجای این قریه کوره ای بوده مشهور واقع میان دمشق و بعلبک که نهر دمشق از آنجا بیرون می آمد و بدان منسوب است عدل زبدانی... (از دائره المعارف بستانی). رجوع به ملحقات المنجد شود
لغت نامه دهخدا
زبدانی
(زَ بَ)
عدل اهل زبدانی کورۀ میان دمشق و بعلبک و عهده دار رسالت میان صلاح الدین یوسف بن ایوب و فرنگ بود. وی دارای سیرتی پسندیده نبود و شهاب شاغوری دمشقی در هجاء وی گوید:
بالعدل تزدان الملوک و ما
شان ابن ایوب سوی العدل
هو دلو دولته بلاسبب
فما اری ذالدلوفی الحبل.
(معجم البلدان)
هبه الله بن محمد بن جریر. اواز ابن ملاعب حضوراً روایت دارد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در زندان به سر می برد، محبوس
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
عبدالحمید بن عبد الرحمان بن احمد العبدانی، مکنی به ابوالقاسم. خواهرزادۀ یکی از فضلاء و ائمه است که از خال خود قاضی ابوالحسن علی بن الحسن دهقان، مکنی به ابن عبدالرزاق الکشمیهنی و جز آنان روایت کند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
محمد بن محمد بن علی بن جناح همدانی الزیدانی، مکنی به ابوالغنائم. وی از ابوالبقاء العمر بن محمد بن علی الحبال و ابوالحسن بن العلاف و جز اینها استماع کرد و ابوسعد السمعانی و غیره از وی روایت دارند و در شوال سنۀ 537 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب ج 1 ص 517). رجوع به زیدان و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب است به صحراء زیدان که جایگاهی است در کوفه. (از الانساب سمعانی). رجوع به زیدان و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبادانی:
شانی ز آبدانی عالم کناره کرد
چندانکه در جهان خرابش ندید کس.
شانی
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
آبادانی
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
زید بن عبدالله فقیه منسوب است به زبران (قریه ای در جند یمن). (منتهی الارب) (تاج العروس). و رجوع بزبران شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در محبس باشد آنکه در زندان و از آزادی محروم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در محبس باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
محبوس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
سجينٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
Prisoner
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
prisonnier
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
Gefangener
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
mahkûm
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
বন্দী
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
قیدی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
นักโทษ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
mfungwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
囚人
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
ув'язнений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
אָסִיר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
죄수
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
narapidana
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
कैदी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
заключённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
prisionero
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
prigioniero
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
prisioneiro
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
囚犯
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
więzień
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
gevangene
دیکشنری فارسی به هلندی