جدول جو
جدول جو

معنی زبحی - جستجوی لغت در جدول جو

زبحی
(زَ بَ)
نسبت است به زبح: ’دهی از جرجان’. (از انساب سمعانی). رجوع به منتهی الارب و تاج العروس و زبح و مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
زبحی
(زَ بَ)
علی محدث مکنی به ابوالحسن بن ابی بکر بن محمد. (از منتهی الارب). در تاج العروس آمده: در متن قاموس ابوالحسن علی بن ابی بکر بن محمد ضبط شده و صواب ابوالحسن علی بن ابی بکر محمد است. وی محدث و اهل زبح (قریه ای به جرجان) است و از ابوبکر جیری روایت دارد و اسماعیل بن ابی صالح مؤذن از او نقل حدیث کند. زبحی در 428 هجری قمری وفات یافته است. (تاج العروس بنقل از ابن حجر در تبصیر). سمعانی آرد: ابوالحسن بن محمد بن عبدالله بن حسن بن زکریای زبحی جرجانی مردی است ثقه، راستگو، درست کار، آشنا به طرق حدیث ودارای سماع فراوان. وی با برادرزادۀ خویش اعنی ابومحمد عبدالله بن یوسف جرجانی وارد نیشابور شد، در آنجا از قاضی ابوبکر احمد بن حسن حیری و ابوسعید محمد بن موسی بن فضل صیرفی و در جرجان از ابوالقاسم حمزه بن یوسف سهمی و دیگر اهل این طبقه، استماع (علم) کرد و به تدوین و تصنیف پرداخت، سپس به جرجان بازگشت و در آنجاحدیث گفت، آنگاه به خراسان مراجعت کرده و از آنجا به هرات رفت و بسال 468 هجری قمری در هرات درگذشت. (از انساب سمعانی). یاقوت آرد: ابوالحسن علی بن عبدالله بن حسن بن زکریای جرجانی منسوب است به زبح قریه ای بجرجان، وی از قاضی ابوبکرحیری و ابوالقاسم حمزه بن یوسف سهمی و دیگران سماع دارد و در هجری قمری در هرات وفات یافت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ)
بار کردن. (شرح قاموس) (منتهی الارب). بار کردن کسی را. (آنندراج) (متن اللغه). حمل است و جوهری این شعر را بگواه آورده است:
تلک استفدها و اعط الحکم والیها
فانها بعض ما تزبی لک الرقم.
و شعر زیر را ابن سیده از کمیت آرد:
اء همدان، مهلاً لاتصبح بیوتکم
بجهلکم ام الدهیم و ما تزبی.
وبدین معنی است زبی در حدیث کعب: فقلت له کلمه ازبیه بذلک علی الازعاج، یعنی سخنی گفتم تا بدین وسیله تحریک و وادار کنم او را... این سخن ابن اثیر است. (از تاج العروس). در حدیث کعب بن مالک است که:او را با دیگری محاورتی دست داد. روزی کعب داستان آن مجادلت نقل میکرد و میگفت: فقلت له کلمه لازبیه بذلک، یعنی با او سخن گفتم تا مگر بدین وسیله، او را ناراحت و پریشان کنم، و ’ازبیه’ در این حدیث بهمان معنی است که گویند: زبیت الشی ٔ ازبیه، هرگاه حمل کنند او را، زیرا چیزی را که حمل کنند حرکت دهند و از جای بکنند. (از نهایۀ ابن اثیر) ، از پس راندن. (منتهی الارب). از پس راندن کسی را. (آنندراج). راندن. (شرح قاموس) (متن اللغه). بمعنی راندن است و شعری را که جوهری شاهد زبی بمعنی حمل آورده ابن سیده بدین معنی تفسیر کرده است. (از تاج العروس) ، زبی به شر، ببدی رسانیدن. (منتهی الارب). بدی رسانیدن کسی را. (متن اللغه). (آنندراج) (شرح قاموس) (تاج العروس) ، کندن چاله: حفر زبیه. (از متن اللغه) ، خواندن کسی را به چیزی: زباه الی هذا، یعنی خواند او را به این چیز. (از منتهی الارب). خواندن کسی را. (آنندراج). گویند: ما زباهم الی هذا، یعنی چه چیز ایشان را بدین کار خوانده است و شاید وزاک در ’ما وزاک الی هذا’ که در تداول عامۀ عرب بمعنی ما دعاک، یعنی ’چه خوانده است ترا’ آمده است، محرف از زباک باشد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زُ با)
پشتیهای بلند زمین که آب به آن نرسد. جمع واژۀ زبیه بالضم، و مثل است در عرب: بلغ السیل الزبی. (غیاث اللغات). جمع واژۀ زبیه است (پشته ای که آب بر آن فرونرود). (اقرب الموارد) (منتهی الارب). جمع واژۀ زبیه، بمعنی رابیه (تپه) که آب بدان نرسد. (از تاج العروس) (محیط المحیط). زمین و پشته های بلند که آب سیل به آن نرسد. (منتخب اللغات) ، حفره ها که در موضعی بلند کنده اند برای شکار شیر و گرگ. جمع واژۀ زبیه. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط) (متن اللغه) (الوسیط). جمع واژۀ زبیه (شتفت خانه صیاد). (مهذب الاسماء). مغاکهایی در زمین. پشته های بلند. جمع واژۀ زبیه. (منتخب اللغات) ، سوراخ های مورچگان، جمع واژۀ زبیه، بمعنی حفرۀ نمل. (از متن اللغه) ، در مثل است که: بلغ السیل الزبی، در حق شخصی گویند که از حد خود درگذرد. (منتهی الارب) ، بلغ السیل الزبی، مثل است برای کاری که چنان از حد گذرد که جبران نتوان کرد، و عثمان در آن هنگام که در محاصره قرار گرفت، در آغاز نامه ای به حضرت علی (ع) چنین نگاشت: اما بعد فقد بلغ السیل الزبی و جاوز الحزام الطبین فاذا اتاک کتابی فاقبل الی، علی کنت ام لی. (از تاج العروس). مثل است در امری که در شدت بحدی رسد. (منتهی الارب). مثل است برای امری که در شدت از حد گذرد. (الوسیط). از زبیه، بمعنی رابیه است، مثل ’بلغ السیل الزبی’، مقصود آن است که کار خیلی سخت شد و در سختی بحدی دور رسید، و ’ربی’ نیز روایت شده. (از محیط المحیط) (اقرب الموارد). بلغ السیل الزبی،مثل است، یعنی مشکل و دشوار شد کار. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ)
قراوتاش، از امرای زمان سلطنت سلطان ابوسعید از قبیلۀ قراوتاش که با چند امیر دیگر بهمراهی امیر ایرنجین با سلطان ابوسعید درافتادندو با او از در عناد و مخالفت درآمدند، در نزدیک دیه مناره دار با سپاه سلطان ابوسعید مصاف دادند، امیر شیخعلی پسر امیرایرنجین کشته شد و خود او در ده کاغذکنان به اسیری افتاد، از مجموع امرای یاغی که همه یا کشته و یا اسیر شدند چهار تن بسلامت بیرون جستند که یکی از آنها چوپان قراوتاش بود، (ذیل جامع التواریخ رشیدی صص 100 - 103)، چوپان قراوتاش چندی بعد بدست امیرسوتای که از دیار بکر متوجۀ سلطانیه بود افتاد و کشته شد، (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 3 ص 207)
لغت نامه دهخدا
(زُ بُنْ نی ی)
محمد بن ابی منهال بن داره ازدی مکنی به ابوحاتم. محمد بن ابی معتوج در هجو او گوید:
و اذا مررت بباب شیخ زبنه
فاکتب علیه قوارع الاشعار
یؤتی و تؤتی شیخه و عجوزه
و بناته و جمیع من فی الدار.
و نیز گوید:
اباحاتم سد من اسفلک
بشی ٔ هوالشطرمن منزلک.
ابن رشیق گوید: وی در محل خود بساحل از کورۀ رصفه که زبنه نام دارد شغل قضاء داشت، درشاعری، مشهور بود و در دیگر علوم دست نداشت. فرزند او عبدالخالق در شعر و شاعری بیش از پدر مشهور است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زُ بُنْ نی ی)
نسبت است به زبنه، موضعی از کوره های رصفه. (از معجم البلدان). و رجوع به مادۀ زیرشود
لغت نامه دهخدا
(زِ نی ی)
واحد زبانیه یا واحد زبانیه زابن است یا زبان. (منتهی الارب). زبنی متمرد از انس و جن، واحد زبانیه است بدین معنی، یا واحدآن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی گویند واحد زبانیه، زبنی است. (البستان) ، زبنی، مرد سخت. واحد زبانیه بدین معنی، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی واحد زبانیه را زبنی گفته اند. (البستان) ، زبنی، شرطی. واحد زبانیه بمعنی شرطگان، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
ظلم و ستم و زبردستی و تعدی. (ناظم الاطباء). برتری. تسلط. بالادست بودن
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
ابراهیم بن عبدالله بن علأ بن زبر از فرزندان زبربن وهب و سرسلسلۀ بطن ’بنوزبر’ است و از پدر خویش روایت دارد. (از انساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
منسوب به زبر. بطنی از بنوسامه و یا زبربن وهب سرسلسلۀ بطن مذکور و لقب برخی از محدثان است. رجوع به زبر و مادۀ زیر شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
درشتی. خشونت. ضد نرمی. (ناظم الاطباء). زبربودن ناهمواری. جفاءه
لغت نامه دهخدا
(زَ)
فرزند زارح از سبط یهودا (کتاب یشوع 7:1). در موضع دیگر از کتاب مذکور در ضمن سخن درباره بنی اسرائیل چنین آمده: قبیلۀ یهود را احضار نموده (یشوع) موافق مردانش، و زبدی گرفتار شد و خانواده اش را مرد بمرد احضار نموده و عاکان پسر کرمی پسر زبدی پسر زارح از سبط یهودا گرفتار شد. (تورات، ترجمه ویلیام گلن کشیش، کتاب یوشع فصل 7:17و18). رجوع به دائره المعارف بستانی و ’زارح’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
خداداد و او شوهر سالومه و پدر دو تن از حواریان بود و مثل سایر مزدوران نبوده که یومیۀ هر روزه را در همان روز تحصیل نمایند بلکه مزدوران در تحت ید خود میداشت و چون خداوند دو پسر او را خواند بی درنگ ایشان را فرستاد و زوجه او سالومه نیز از مال خود در راه خداوند صرف مینمود. انجیل مرقس 1:20، 15: 40، 16:1. (قاموس کتاب مقدس). شوهر سالومه و پدر یعقوب و یوحنای پیغمبر است. وی در دریاچۀ جلیل به صید ماهی می پرداخت. (ملحقات المنجد). مادر پسران زبدی و فرزندان او یعقوب و یوحناسجود کردند و گفتند... (ترجمه فارسی کهن انجیل)
ابراهیم بن عبدالله بن علأ بن زبد زبدی. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
علی بن سلیمان بن زبدی بغدادی. از عبدالصمد بن ابی الجیش حدیث شنید و در 666 هجری قمری وفات یافت. (تاج العروس)
انجب بن ابی منصور. از ابوالحسین بن یوسف روایت دارد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
منسوب به زبد یعنی مسکه ای و سرشیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ دی ی)
برنگ کرم، خامه ای رنگ. (از دزی ج 1 ص 578) ، در یک مورد معین ظاهراً بمعنی پیمانۀ سنجش (کیل) حبوب آمده، ظرف چینی کرم رنگ. شیری رنگ. (از دزی ج 1 ص 578)
لغت نامه دهخدا
(زِ بِ بی ی)
محمد مکنی به ابوالفضل پسر علی بن ابی طالب حزمی جیلی معروف به ابن زببیا. او را نسبت به پدرش ’ابن زببیا’ زببیی گویند. وی شیخی صالح از اهالی بغداد است و از ابوبکر محمد بن عبدالملک بن بشاء قرشی و ابومحمد حسن بن علی جوهری و دیگران سماع دارد. ابوالحسین هبه الله بن حسن امین دمشق و ابوالمعمر مبارک بن احمدالارجی در بغداد برای ما از او روایت کرده اند. زببیی در محرم 536 هجری قمری متولد شد و در شوال 611 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی). مؤلف قاموس، شرح قاموس، تاج العروس و منتهی الارب این ماده را زبیبی ضبط کرده و گفته اند جد محمد بن علی بن ابی طالب است. و مؤلف ترجمه قاموس گوید: اصل زبیبی از محلۀ زبیبیه...؟ است و ظاهراً مقصود وی همان زبیبیه است که بنوشتۀ قاموس از محلات بغداد است
لغت نامه دهخدا
(صَ حا)
تأنیث صبحان است. رجوع بدان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
مولانا صبحی، شاعری است و میر علیشیر نوائی گوید وی از مردم اوبه در چشمه کویان میباشد و در شعر او چاشنی بسیار است. این مطلع از اوست:
ماه من امشب بنور خویش این کاشانه را
ساز روشن ورنه آتش میزنم این خانه را.
(مجالس النفائس ص 74 و 249)
وی از مردم همدان است و به هندوستان رفت و در خدمت شاه جهان به سر می برد و در جنگی به قتل رسید. ازوست:
هر طرف می نگرم شعلۀ عالم سوزی است
آنکه دل را نکند داغ کدام است اینجا؟
(قاموس الاعلام ترکی)
وی یکی از شعرای عثمانی و معروف به حکیم زاده و در قرن دهم هجری میزیست و به درس مؤیدزاده مداومت داشت سپس مدرس مدرسه قلبه گشت و قضاوت و نیابت یافت و هنگام تصدی قضاوت صوفیه درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ زَ بَ)
ابن محمد بن عبدالله بن علی بن زکریا زبحی جرجانی مکنی به ابوالحسن. نام او در سیرالنبلاء ذهبی بصورت ’علی بن ابی محمد بن عبداﷲ...’ آمده است. وی محدث و مورخ بود و نزد قاضی ابوبکر حمیری و ابوالقاسم حمزه بن یوسف سهمی کسب دانش کرد و در ماه صفر بسن 76سالگی در هرات درگذشت. او راست: تاریخ جرجان. زبحی منسوب است به ’زبح’ از نواحی جرجان. (از معجم المؤلفین از سیرالنبلاء ذهبی ج 11 ص 230 و معجم البلدان یاقوت ج 2 ص 913 و کشف الظنون حاجی خلیفه ص 290 و هدیه العارفین بغدادی ج 1 ص 692)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبی
تصویر زبی
بار کردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبحی
تصویر صبحی
منسوب به صبح بامدادی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به زبر. بالایی علوی زبرین مقابل فرودی فروردین زیرین، محیط فلک سطح محدب فلک (التفهیم مقدمه قس)، خشونت ناهمواری مقابل نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
خشونت، ناهمواری
متضاد: لینت
فرهنگ واژه مترادف متضاد