اقفی. جمع واژۀ قفا. (منتهی الارب). رجوع به قفا شود، هلاک کردن و در جای هلاک انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هلاک کردن وگویند در معرض هلاک قرار دادن. (از اقرب الموارد)
اقفی. جَمعِ واژۀ قفا. (منتهی الارب). رجوع به قفا شود، هلاک کردن و در جای هلاک انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هلاک کردن وگویند در معرض هلاک قرار دادن. (از اقرب الموارد)
سید یحیی افندی از گویندگان عثمانی و از سادات استانبول و فرزندسید عبدالرحیم افندی شاعر نامی بود وی به شغل قضاوت اشتغال داشت و قاضی استانبول بود. مرگ واقف به سال 1150 هجری قمری اتفاق افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی) محمد افندی از گویندگان عثمانی اهل پروسه و از جملۀ مدرسان بود. وی به سال 1137 درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی)
سید یحیی افندی از گویندگان عثمانی و از سادات استانبول و فرزندسید عبدالرحیم افندی شاعر نامی بود وی به شغل قضاوت اشتغال داشت و قاضی استانبول بود. مرگ واقف به سال 1150 هجری قمری اتفاق افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی) محمد افندی از گویندگان عثمانی اهل پروسه و از جملۀ مدرسان بود. وی به سال 1137 درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی)
داننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آگاه. باخبر. مطلع. خبردار. دانا. (ناظم الاطباء). مستحضر. خبیر: و بر آن خدای عزوجل واقف است. (تاریخ بیهقی ص 374). خوارزمشاه آلتونتاش بدو نامه نبشته و خواجه داند که از خویشتن چون نبشته و من برآن واقف نیستم. (تاریخ بیهقی ص 397). امیر آن در شب راست کرده بود با کوتوال و... چنانکه کس دیگر بر این واقف نبود. (تاریخ بیهقی ص 660). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد و بر... اخلاص و مناصحت هر یک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). بدانچه واقف است از سر من او را بیاگاهاند. (کلیله و دمنه). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398). ائمۀ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). ای خدا ای قادر بی چند و چون واقفی از حال بیرون و درون. مولوی. گر دوست واقف است که بر ما چه میرود باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست. سعدی. تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت. حافظ. گر چه راهی است خطرناک ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی. حافظ. ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزگ نی یقین بر عرض و طول لشکرت واقف نه شک. نصیرای همدانی (از آنندراج). وحشی از دست جفا رفت دلم واقف باش که نیفتد سرو کارت به جفاکار دگر. وحشی (از آنندراج). فولاد شود آب ز خونگرمی زخمم بر تن چو زنی تیغ ستم واقف من باش. (از آنندراج). - واقف آمدن،واقف شدن. واقف گشتن. واقف گردیدن آگاه شدن: صد هزار جان فرو شد هر نفس کس نیامد واقف اسرار تو. عطار. - واقف داشتن، آگاه کردن. واقف گردانیدن. واقف کردن. با خبر کردن. در جریان کار گذاشتن: مرا بر هیچ حال واقف نمی دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). - واقف کار، کارآزموده. باتجربه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء). - واقف حال، کارآزموده. باتجربه. هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء). ، ایستاده. (از یادداشت مؤلف) ، ایستاده شونده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن که می ایستد و باز می ایستد. (ناظم الاطباء). ج، وقف و وقوف، در اصطلاح فقهی کسی که چیزی را وقف می کند و در راه خدا حبس می نماید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وقف کننده. آنکه وقف کرده است
داننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آگاه. باخبر. مطلع. خبردار. دانا. (ناظم الاطباء). مستحضر. خبیر: و بر آن خدای عزوجل واقف است. (تاریخ بیهقی ص 374). خوارزمشاه آلتونتاش بدو نامه نبشته و خواجه داند که از خویشتن چون نبشته و من برآن واقف نیستم. (تاریخ بیهقی ص 397). امیر آن در شب راست کرده بود با کوتوال و... چنانکه کس دیگر بر این واقف نبود. (تاریخ بیهقی ص 660). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد و بر... اخلاص و مناصحت هر یک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). بدانچه واقف است از سر من او را بیاگاهاند. (کلیله و دمنه). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398). ائمۀ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). ای خدا ای قادر بی چند و چون واقفی از حال بیرون و درون. مولوی. گر دوست واقف است که بر ما چه میرود باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست. سعدی. تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت. حافظ. گر چه راهی است خطرناک ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی. حافظ. ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزگ نی یقین بر عرض و طول لشکرت واقف نه شک. نصیرای همدانی (از آنندراج). وحشی از دست جفا رفت دلم واقف باش که نیفتد سرو کارت به جفاکار دگر. وحشی (از آنندراج). فولاد شود آب ز خونگرمی زخمم بر تن چو زنی تیغ ستم واقف من باش. (از آنندراج). - واقف آمدن،واقف شدن. واقف گشتن. واقف گردیدن آگاه شدن: صد هزار جان فرو شد هر نفس کس نیامد واقف اسرار تو. عطار. - واقف داشتن، آگاه کردن. واقف گردانیدن. واقف کردن. با خبر کردن. در جریان کار گذاشتن: مرا بر هیچ حال واقف نمی دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). - واقف کار، کارآزموده. باتجربه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء). - واقف حال، کارآزموده. باتجربه. هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء). ، ایستاده. (از یادداشت مؤلف) ، ایستاده شونده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن که می ایستد و باز می ایستد. (ناظم الاطباء). ج، وقف و وقوف، در اصطلاح فقهی کسی که چیزی را وقف می کند و در راه خدا حبس می نماید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وقف کننده. آنکه وقف کرده است
شکننده تار سر با نیزه یا عصا. زنندۀ بر تارک. (آنندراج). آنکه سر را می شکند. (ناظم الاطباء) ، کفانندۀ حنظل و سوراخ کننده آن. (از منتهی الارب). اسم فاعل از نقف است. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به نقف شود
شکننده تار سر با نیزه یا عصا. زنندۀ بر تارک. (آنندراج). آنکه سر را می شکند. (ناظم الاطباء) ، کفانندۀ حنظل و سوراخ کننده آن. (از منتهی الارب). اسم فاعل از نقف است. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به نقف شود
از زحف، راه رونده. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، لشکر که در اثر کثرت بگرانی راه بسوی جهاد پیماید. (اقرب الموارد) (تاج العروس از اساس) ، لشکر که آرام آرام بسوی جهاد رود. قوله تعالی: اذا لقیتم الذین کفروا زحفاً (قرآن 15/8). قال الزجاج ای زاحفین و هو ان یزحفوا الیهم قلیلاً قلیلاً. (تاج العروس) ، شتر سپل کشان رونده از ماندگی، تیر غیژان رونده تا بنشانه. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنکه بشکم راه رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر سرین راه رود. کودکی که پیش از براه افتادن نشسته راه رود. (تاج العروس) ، آنکه سیاحه در بلاد دور نکند و جز بنزدیک وطن خود نرود. (تاج العروس از جمهره) ، نام شتری است و ثعلب این را انکار کند و گوید وصف شتری است که از راه مانده شده است. (تاج العروس)
از زحف، راه رونده. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، لشکر که در اثر کثرت بگرانی راه بسوی جهاد پیماید. (اقرب الموارد) (تاج العروس از اساس) ، لشکر که آرام آرام بسوی جهاد رود. قوله تعالی: اذا لقیتم الذین کفروا زحفاً (قرآن 15/8). قال الزجاج ای زاحفین و هو ان یزحفوا الیهم قلیلاً قلیلاً. (تاج العروس) ، شتر سپل کشان رونده از ماندگی، تیر غیژان رونده تا بنشانه. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنکه بشکم راه رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر سرین راه رود. کودکی که پیش از براه افتادن نشسته راه رود. (تاج العروس) ، آنکه سیاحه در بلاد دور نکند و جز بنزدیک وطن خود نرود. (تاج العروس از جمهره) ، نام شتری است و ثعلب این را انکار کند و گوید وصف شتری است که از راه مانده شده است. (تاج العروس)
محمد بن محمود اعجمی مکنی به ابی عبدالله زاقفی. وی را ابن نقطه منتسب به زاقف نیل دانسته است. او مردی صالح بود و علم ادب را نزداستاد ما ابوالبقاء عبدالله بن حسین البکری فراگرفت و برای طلب علم سفر بسیار میکرد. (از معجم البلدان) ابی عبدالله بن ابی الفتح محدث و منسوب به زاقفیه (دهی در سواد) است. (منتهی الارب)
محمد بن محمود اعجمی مکنی به ابی عبدالله زاقفی. وی را ابن نقطه منتسب به زاقف نیل دانسته است. او مردی صالح بود و علم ادب را نزداستاد ما ابوالبقاء عبدالله بن حسین البکری فراگرفت و برای طلب علم سفر بسیار میکرد. (از معجم البلدان) ابی عبدالله بن ابی الفتح محدث و منسوب به زاقفیه (دهی در سواد) است. (منتهی الارب)
محمود بن علی محدث است. (منتهی الارب). محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
محمود بن علی محدث است. (منتهی الارب). محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
کج. کژ. و فی الحدیث: فاذا ظبی حاقف، ای رابض فی حقف من الرمل او یکون منطویاً کالحقف و قد انحنی و انثنی فی نومه. (منتهی الارب). آهوئی که در اثر جراحت و جز آن در خواب کژ و دوتا گردد، و یا به زانو درآمده در ریگ توده و یا درهم پیچیده شده، مانند ریگ تودۀ منحنی
کج. کژ. و فی الحدیث: فاذا ظبی حاقف، ای رابض فی حقف من الرمل او یکون منطویاً کالحقف و قد انحنی و انثنی فی نومه. (منتهی الارب). آهوئی که در اثر جراحت و جز آن در خواب کژ و دوتا گردد، و یا به زانو درآمده در ریگ توده و یا درهم پیچیده شده، مانند ریگ تودۀ منحنی