جدول جو
جدول جو

معنی زاغن - جستجوی لغت در جدول جو

زاغن(غَ)
آروغ:
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلاءزاغن.
ابوسلیک گرگانی. (از سعید نفیسی در آثار و احوال رودکی ج 3 ص 1139)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاغج
تصویر زاغج
زاغچه، پرنده ای از خانوادۀ کلاغ با پاها و منقار زرد که کمی از زاغ کوچک تر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغر
تصویر زاغر
چینه دان مرغ، کیسه ای که بین حلقوم و معدۀ مرغ قرار دارد، گژار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغک
تصویر زاغک
زاغچه، پرنده ای از خانوادۀ کلاغ با پاها و منقار زرد که کمی از زاغ کوچک تر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغد
تصویر زاغد
زاغه، خانۀ کوچک و محقر فقرا که معمولاً در حاشیۀ شهر قرار دارد، محل نگهداری حیوانات اهلی، آغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادن
تصویر زادن
زاییدن، فرزند آوردن، فرزند به دنیا آوردن، کنایه از تولید کردن، زاییده شدن، متولد شدن، به دنیا آمدن، پدید آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغه
تصویر زاغه
خانۀ کوچک و محقر فقرا که معمولاً در حاشیۀ شهر قرار دارد، محل نگهداری حیوانات اهلی، آغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراغن
تصویر زراغن
ریگزار، زمین سخت، زمین پوشیده از ریگ، زمین پر ریگ، ریگستان، زراغنگ، زارغنگ، زاراغنگ
فرهنگ فارسی عمید
نام آبادیی در خراسان قدیم در حدود سبزوار نزدیک دلقند. در تاریخ بیهق نام آن بدینسان آمده است: مولد او (مؤدب بیهقی) دیه باغن بوده است و دلقند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 201). الشیخ ابوبکر الربیع... ازدیه باغن و دلقند بوده است. (همان کتاب ص 215)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دیو سرکش باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، چاوش باشد. (منتهی الارب) (آنندراج)
دوزخ بان. (منتهی الارب) (آنندراج). و مراجعه به زبانیه در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
موضعی است که حمید بن ثورهلالی از آن در این بیت خویش نام برد:
رعی السروه المحلال ما بین زابن
الی الخور وسمی ّ البقول المدیّما.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شدید. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
زاغچه، کلاچه، کلاژه، کلاغ پیسه، قالنچه، عکه، عقعق، غلبه،
آنکه چشم کبود دارد، آنچه برنگ کبود است
لغت نامه دهخدا
(غَ /غِ)
آغل. محل نگاهداری گوسفند و گاو. غاری که کوهستانیها در کوه میکنند که در زمستانها محل حیوانات باشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به زاغذ و آغل شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جمع واژۀ زائغ. قوم زاغه، میل کنندگان از حق. (منتهی الارب). میل کنندگان از حق یعنی روی گردانیدن از حق. (آنندراج). و رجوع به ناظم الاطباء و زائغ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از شهرهای سودان واقع در کنار رود نیل بوده است. ابن بطوطه آرد: بر رود نیل شهری است بنام کارشخو و رود نیل از آن میگذرد و به کابره و سپس بطرف زاغه و از زاغه به تنبکتو میرود. پادشاه زاغه و کابره فرمان بردار پادشاه مالی هستند. اهالی زاغه از دیر باز پیرو اسلام و دارای حس ّ دینی و دانش طلبی میباشند. (سفرنامۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 4 ص 395)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در بغداد، (تاج العروس)، گویا قریه ای بوده است دربغداد، (از معجم البلدان)، و رجوع به زاغونی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دهی است از دهستان بالا از شهرستان اردستان. در 45000گزی شمال خاوری اردستان. 15000گزی راه فرعی شهراب به نائین. منطقه آن جلگه و معتدل و زبان اهالی آن فارسی است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، خشکبار، پشم و روغن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کلاغک. کلاغ خرد
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ کَ دَ)
ترجمه ولاد بکسر واو و آن را بعربی ولادت بر وزن کتابت و وضعالحمل نیز گویند. (آنندراج).
پهلوی Zatan، اوستا - Zan (زاییدن. زاییده شدن). ’بارتولمه 1657’، در فارسی نو Zadhan-Zay. ’نیبرگ 254- 55’، هندی باستان ریشه ،eyatejanj، سانسکریت jati ’ولادت’، ارمنی Cin (ولادت) ، cnanim (تولید کردن) ، کردی Zain (زاییدن) ، افغانی (edal Zezh (زاییده شدن) ، avul) Zezh (تولید کردن) Zovul (زائیدن) ، استی Zanag (روییدن) و Zayi، بلوچی Zayag و Zagh (زاییدن، احداث کردن) ، Zaxt (پسر) از Zatk * ،، وخی am-Yazh، سریکلی am-Zay. ’اسشق 645’. و رک: زاج، زاچه، زاق، زاقدان، زاد، زه، زهدان، زاییدن. ’اسشق 645’. و زایدن. ’انجیل فارسی ص 8 و 16’. تولد یافتن. متولد شدن. زاییده شدن. پیدا شدن. تولید کردن. فرزند آوردن. بچه پدید آوردن. (از حواشی دکتر معین بر برهان قاطع ج 2 ص 995).
این مصدر گاه متعدی باشد بمعنی زائیدن فارغ گشتن. وضع حمل. ایلاد. تولید:
چو هنگامۀ زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید.
فردوسی.
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید بجز آفرین کرد یاد.
فردوسی.
پسر زاد جفت تو در شب یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.
فردوسی.
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نزاد.
فرخی.
شاخ انگور کهن دختر کان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی
همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی.
منوچهری.
تا برنزنی بر زمیش بچه نزاید
چون زاد بچه، زادن و مردنش همانست.
منوچهری.
مادرشان زاده بر ضلال و جهالت
مادر هرگز چنین نزاد و نزاید.
ناصرخسرو.
سحر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من
صدا از کوه چون آید چگونه نی شکر آرد.
ناصرخسرو.
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقت زادن.
سنائی.
بس دیرهمی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان.
خاقانی.
بدین دلفریبی سخنهای بکر
بسختی توان زادن از راه فکر.
نظامی.
که زاداین صورت پاکیزه رخسار
از این صورت ندانم تا که زاید.
سعدی.
، متولد شدن. بدنیا آمدن. زائیده شدن. حاصل شدن. پدید آمدن:
دگر سام گرد نریمان نژاد
که چون او دلاور ز مادر نزاد.
فردوسی.
هر آن کس که زاد او ز مادر بمرد
ز دست اجل هیچ کس جان نبرد.
فردوسی.
روزی دوستان از او زاید
چون ز امضاء گردد آبستن.
فرخی.
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده است
گیتی بگرفته است و بخورده است و بداده است.
منوچهری.
سخن بیهده و کار خطا زیشان زاد
سخن بیهده و کار خطا را پدرند.
ناصرخسرو.
نیائی سوی نور ایرا بتاریکی درون زادی
و گر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی.
ناصرخسرو.
وزین هریکی هفت فرزند دیگر
بزاده ست نه هیچ و بیش و نه کمتر.
ناصرخسرو.
در سال پنجم گفت که هرچه برّۀ سیاه و سفید بزادند تو رادهم. (قصص الانبیاء ص 95). و هم آن سال هرچه بره بزادند سیاه و سفید بود. (قصص الانبیاء ص 95). و سلام و درود بر آن روز که زادم و آن روز که بمیرم و آن روز که من از گور خیزم. (قصص الانبیاء ص 206).
چو در سفته وز آب بوده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر.
مسعودسعد.
ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیاء و ظلام.
مسعودسعد.
آن به که خود آدمی نزاید
چون زاد همان زمان بمیرد.
مسعودسعد.
در جهانی که عقل و ایمان است
مردن جسم زادن جان است.
سنائی.
شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست
در حق کسی که او ز ناکس زاده ست.
سوزنی.
در غیبت من آمد پیدا حسودم آری
چو زادن مخنث در غیبت پیمبر.
خاقانی.
تا نکنی رهگذر چشمه پاک
آب نزاید ز دل و چشم خاک.
نظامی.
هرکه بدخو بود گه زادن
هم بر آن خوست وقت جان دادن.
نظامی.
بروز من ستاره برمیایاد
به بخت من کس از مادر مزایاد.
نظامی.
دانی تو که هرکه زاد ناچار بمرد
به از چو من و از چو تو بسیار بمرد.
عطار.
پشه کی داند که این باغ از کی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است.
مولوی (مثنوی).
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود از جمله گوش.
مولوی (مثنوی).
علم و حکمت زاید از لقمۀ حلال
عشق و رقت زاید از لقمۀ حلال.
مولوی (مثنوی).
از من بعشق روی تو می زاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد.
سعدی.
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم.
سعدی.
یا ز ناگفتنش خلل زاید.
سعدی (گلستان).
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هر آن کو ز قرن زاد اویس قرن است.
قاآنی.
، نهادن بر چیزی. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به زائیدن، زایش، زادنی، زائیده، زاده، و دیگر مشتقات شود
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُ)
حوصله راگویند که چینه دان است. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). هزار چینه دان مرغ که بتازیش حوصله خوانندو آن را گژار گویند. (شرفنامۀ منیری) :
از اکنون تا پسین روزی ز گیتی
بر آن خاک ار فرود آید کبوتر
ز بس آغار خون گر دانه چیند
طبرخون رویدش از حلق و زاغر.
ازرقی.
رجوع به ژاغر شود
لغت نامه دهخدا
سوراخ و گودال در کوه یا تپه یا بیابان که برای گوسفند و گاو درست می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراغن
تصویر زراغن
زمین ریگ ناک و زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زابن
تصویر زابن
دیو سرکش، چاووش
فرهنگ لغت هوشیار
تولد یافتن زاییده شدن، پیدا شدن آشکار گشتن، تولید کردن فرزند آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته سبکبالان جزو دسته دراز منقاران از خانواده کلاغها جثه اش از کلاغ کوچکتر و تقریبا به اندازه کبوتر است ولی پاهایش درازتر و قویتر از کبوتر و قرمز رنگ است و نوکش نیز طویلتر و قویتر از کبوتر و سرخ رنگ است زاغج زاغچ زاغچه
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته سبکبالان جزو دسته دراز منقاران از خانواده کلاغها جثه اش از کلاغ کوچکتر و تقریبا به اندازه کبوتر است ولی پاهایش درازتر و قویتر از کبوتر و قرمز رنگ است و نوکش نیز طویلتر و قویتر از کبوتر و سرخ رنگ است زاغج زاغچ زاغچه
فرهنگ لغت هوشیار
سوراخی که در کوه تپه یا بیابان برای استراحت چارپایان آماده کنند آغل
فرهنگ لغت هوشیار
سوراخی که در کوه تپه یا بیابان برای استراحت چارپایان آماده کنند آغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغر
تصویر زاغر
چینه دادن ژاغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغک
تصویر زاغک
زاغ خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغر
تصویر زاغر
((غَ))
چینه دان، ژاغر و جاغر هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاغه
تصویر زاغه
((غِ))
سوراخی که در کوه، تپه یا بیابان برای استراحت چهارپایان آماده کنند، کنایه از چهاردیواری محقر و تنگ جهت زندگی فقرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراغن
تصویر زراغن
((زَ غَ))
زمین سخت، ریگزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادن
تصویر زادن
((دَ))
تولد یافتن، فرزند به دنیا آوردن، پیدا شدن، فرزند آوردن
فرهنگ فارسی معین