جوانمرد، برای مثال ولیکن رادمردان جهان دار / چو گل باشند کوته زندگانی (دقیقی - ۱۰۶)، ز بهر درم تا نباشی به درد / بیآزار بهتر دل رادمرد (فردوسی - ۳/۳۹۷)
جوانمرد، برای مِثال ولیکن رادمردان جهان دار / چو گل باشند کوته زندگانی (دقیقی - ۱۰۶)، ز بهر درم تا نباشی به درد / بیآزار بهتر دل رادمرد (فردوسی - ۳/۳۹۷)
هاله، دایرۀ روشن که گاهی گرداگرد قرص ماه ظاهر می شود، شاهورد، شایورد، سابود، خرمن ماه، فرش، تخت پادشاهی، برای مثال جهان دار بر شادوردی بزرگ / نشسته همه پیکرش میش و گرگ (فردوسی - ۸/۳۳۰) در موسیقی آهنگی از موسیقی قدیم
هالِه، دایرۀ روشن که گاهی گرداگرد قرص ماه ظاهر می شود، شاهوَرد، شایوَرد، سابود، خَرمَنِ ماه، فرش، تخت پادشاهی، برای مثال جهان دار بر شادوردی بزرگ / نشسته همه پیکرش میش و گرگ (فردوسی - ۸/۳۳۰) در موسیقی آهنگی از موسیقی قدیم
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مِثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
آزاده، جوانمرد، برای مثال بمرد از تهیدستی آزادمرد / ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد (سعدی۱ - ۵۱)اصیل، نجیب، ایرانی، برای مثال به گیتی مرا نیست کس هم نبرد / ز رومی و توری و آزادمرد (فردوسی - ۵/۳۰۲)
آزاده، جوانمرد، برای مِثال بمرد از تهیدستی آزادمرد / ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد (سعدی۱ - ۵۱)اصیل، نجیب، ایرانی، برای مِثال به گیتی مرا نیست کس هم نبرد / ز رومی و توری و آزادمرد (فردوسی - ۵/۳۰۲)
آزاده. حرّ. (دهار). جوانمرد. اصیل. نجیب. صاحب نسب بلند. شریف. کریم. نبیل: همه پهلوانان آزادمرد بر او خواندند آفرینها بدرد. فردوسی. بیامد سبک مرد افسون پژوه... بنزد سه دانا و آزادمرد. فردوسی. پدرت آن جهاندار آزادمرد شنیدی که با روم و قیصر چه کرد. فردوسی. خروشی برآمد ز ایران بدرد از آن شهریاران آزادمرد. فردوسی. یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او [سیاوش] کی آید ز آتش برون ز آتش برون آمد آزادمرد لبان پر ز خنده برخ همچو ورد. فردوسی. بهر نیک و بد شاه آزادمرد بفرزند بر، نازده باد سرد همی پروریدش بناز و برنج... فردوسی. بگفتند کای شاه آزادمرد بگرد بلا تا توانی مگرد. فردوسی. سوم منزل آن شاه آزادمرد [فریدون] لب دجله و شهر بغداد کرد. فردوسی. وز آن پس بشد روشنک پر ز درد چنین گفت کای شاه آزادمرد... فردوسی. چنین گفت کای شاه آزادمرد نگه کن که فرزند با من چه کرد. فردوسی. بشد موبد و برگرفتش ز گرد ببردش بر شاه آزادمرد. فردوسی. میازار کس را که آزادمرد سر اندرنیارد به آزار مرد. فردوسی. ندیده ست کس ترک آزادمرد چه گویم کنون روز ننگ و نبرد؟ فردوسی. چنین گفت کای شاه آزاد مرد چگونه ست کارت بدشت نبرد؟ فردوسی. و محمد بن هرمز... اندر مظالم شدو گفت بسیستان رسم نیست که مال زیادت خواهند و لشکری بلشکرجای باشد که مردمان را زنان و دختران باشد. مردم بیگانه بمنزل و سرای آزادمردان واجب نکند. (تاریخ سیستان). جدّان من همه جهان بگرفتند هرجا که بسرای آزادمردان رسیدند همان کردند. (تاریخ سیستان). گفت ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی). پس گفت [عبداﷲ زبیر] هان ای آزادمردان حمله برید. (تاریخ بیهقی). و من [عبدالرحمن] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعه ای دیدم سخت بلند. (تاریخ بیهقی). فضل [برمکی] املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت، یکی سخن بگفت دبیر نشنید... از وی بازخواست... دیگربار گفت دبیر هم نشنید آن سخن دیگربار خواست فضل... گفت چند بار پرسی ای نبطی ؟ گفت آزادمردان چنین گویند! و این داشتم بتو که این شنوم ! (تاریخ برامکه). بوالفرج ای خواجۀ آزادمرد هجر وصال تو مرا خیره کرد. مسعودسعد. هیچ دانی از چه باشد قیمت آزادمرد بر سر خوان لئیمان دست کوته کردن است. سنائی. بخندید صراف آزادمرد وز آمیزش زر بدو قصه کرد. نظامی. بمرد از تهیدستی آزادمرد ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد. سعدی. بخصمان بندی فرستاد مرد که ای نیکمردان آزادمرد. سعدی. ، ایرانی: بگیتی نداند کسی هم نبرد ز رومی ّ و توری ّ و آزادمرد. فردوسی. و رجوع به آزاده و آزاده مردشود
آزاده. حرّ. (دهار). جوانمرد. اصیل. نجیب. صاحب نسب بلند. شریف. کریم. نبیل: همه پهلوانان آزادمرد بر او خواندند آفرینها بدرد. فردوسی. بیامد سبک مرد افسون پژوه... بنزد سه دانا و آزادمرد. فردوسی. پدرْت آن جهاندار آزادمرد شنیدی که با روم و قیصر چه کرد. فردوسی. خروشی برآمد ز ایران بدرد از آن شهریاران آزادمرد. فردوسی. یکی دشت با دیدگان ْ پر ز خون که تا او [سیاوش] کی آید ز آتش برون ز آتش برون آمد آزادمرد لبان پر ز خنده برخ همچو ورد. فردوسی. بهر نیک و بد شاه آزادمرد بفرزند بر، نازده باد سرد همی پروریدش بناز و برنج... فردوسی. بگفتند کای شاه آزادمرد بگرد بلا تا توانی مگرد. فردوسی. سوم منزل آن شاه آزادمرد [فریدون] لب دجله و شهر بغداد کرد. فردوسی. وز آن پس بشد روشنک پر ز درد چنین گفت کای شاه آزادمرد... فردوسی. چنین گفت کای شاه آزادمرد نگه کن که فرزند با من چه کرد. فردوسی. بشد موبد و برگرفتش ز گرد ببردش بر شاه آزادمرد. فردوسی. میازار کس را که آزادمرد سر اندرنیارد به آزار مرد. فردوسی. ندیده ست کس ترک آزادمرد چه گویم کنون روز ننگ و نبرد؟ فردوسی. چنین گفت کای شاه آزاد مرد چگونه ست کارت بدشت نبرد؟ فردوسی. و محمد بن هرمز... اندر مظالم شدو گفت بسیستان رسم نیست که مال زیادت خواهند و لشکری بلشکرجای باشد که مردمان را زنان و دختران باشد. مردم بیگانه بمنزل و سرای آزادمردان واجب نکند. (تاریخ سیستان). جدّان من همه جهان بگرفتند هرجا که بسرای آزادمردان رسیدند همان کردند. (تاریخ سیستان). گفت ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی). پس گفت [عبداﷲ زبیر] هان ای آزادمردان حمله برید. (تاریخ بیهقی). و من [عبدالرحمن] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعه ای دیدم سخت بلند. (تاریخ بیهقی). فضل [برمکی] املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت، یکی سخن بگفت دبیر نشنید... از وی بازخواست... دیگربار گفت دبیر هم نشنید آن سخن دیگربار خواست فضل... گفت چند بار پرسی ای نبطی ؟ گفت آزادمردان چنین گویند! و این داشتم بتو که این شنوم ! (تاریخ برامکه). بوالفرج ای خواجۀ آزادمرد هجر وصال تو مرا خیره کرد. مسعودسعد. هیچ دانی از چه باشد قیمت آزادمرد بر سر خوان لئیمان دست کوته کردن است. سنائی. بخندید صراف آزادمرد وز آمیزش زر بدو قصه کرد. نظامی. بمرد از تهیدستی آزادمرد ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد. سعدی. بخصمان بندی فرستاد مرد که ای نیکمردان آزادمرد. سعدی. ، ایرانی: بگیتی نداند کسی هم نبرد ز رومی ّ و توری ّ و آزادمرد. فردوسی. و رجوع به آزاده و آزاده مردشود
چگونگی و صفت آزادمرد. حریّت. مکرمت. نجابت. اصالت. کرم. مردمی: گر ایدون که بر من نسازید بد کنید آنچه زآزادمردی سزد... فردوسی. سپاهی که شان تاختن پیشه بود وز آزادمردی کم اندیشه بود. فردوسی. مردی و آزادمردی زو همی بوید بطبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. (تاریخ بیهقی). به آزادمردی ستودش کسی که در راه حق سعی کردی بسی. سعدی. چو حاتم به آزادمردی دگر ز دوران گیتی نیاید ببر. سعدی
چگونگی و صفت آزادمرد. حریّت. مکرمت. نجابت. اصالت. کرم. مردمی: گر ایدون که بر من نسازید بد کنید آنچه زآزادمردی سزد... فردوسی. سپاهی که شان تاختن پیشه بود وز آزادمردی کم اندیشه بود. فردوسی. مردی و آزادمردی زو همی بوید بطبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. (تاریخ بیهقی). به آزادمردی ستودش کسی که در راه حق سعی کردی بسی. سعدی. چو حاتم به آزادمردی دگر ز دوران گیتی نیاید ببر. سعدی
مرکب از ’راد’، بمعنی بخشنده و کریم وشجاع و دلیر و خردمند، و ’مرد’. جوانمرد. آزادمرد. کریم الطبع. (آنندراج). رجوع به راد شود: ولکن رادمردان جهاندار چو گل باشند کوته زندگانی. دقیقی. چو نامه سوی رادمردان رسید که آمد جهانجوی دشمن پدید. دقیقی. شه خسروان گفت با موبدان بدان رادمردان و اسپهبدان. دقیقی. درود جهانبان بر آن رادمرد کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد. فردوسی. تو آن کن بخوبی که او با تو کرد بپاداش کوشد دل رادمرد. فردوسی. ز بهردرم تا نباشی بدرد بی آزار بهتر دل رادمرد. فردوسی. گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش رادمردان بچنین عذر ببخشند گناه. فرخی. رادمرد و کریم و بی خلل است راد و یکخوی و یکدل و یکتاست. فرخی. این رادمرد را بکه خواهم قیاس کرد کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد. فرخی. رادمردان را هنگام عصیر شاید ار می نبود صافی و ناب. منوچهری. فزون ز آن ستم نیست بر رادمرد که درد از فرومایه بایدش خورد. اسدی. باشگونه کرده عالم پوستین رادمردان بندگان را گشته رام. ناصرخسرو. مرد را گفت رادمرد حکیم اینت بیچاره اینت مرد سلیم. سنائی. رادمردی کریم پیش پسر داد چندین هزار بدرۀ زر گفت بابا نصیبۀ من کو گفت قسم تو در خزانۀ هو. سنائی. سفلگان را و رادمردان را کار بر یک قرار و حال نماند. خاقانی. خاصه کز گردش جهان ز جهان آن جوان عمر رادمرد گذشت. خاقانی. رادمردان غافلان عهد را از شراب جود مست خود کنند. خاقانی. صندوقۀ این رواق گردان غرق است بخون رادمردان. نظامی
مرکب از ’راد’، بمعنی بخشنده و کریم وشجاع و دلیر و خردمند، و ’مرد’. جوانمرد. آزادمرد. کریم الطبع. (آنندراج). رجوع به راد شود: ولکن رادمردان جهاندار چو گل باشند کوته زندگانی. دقیقی. چو نامه سوی رادمردان رسید که آمد جهانجوی دشمن پدید. دقیقی. شه خسروان گفت با موبدان بدان رادمردان و اسپهبدان. دقیقی. درود جهانبان بر آن رادمرد کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد. فردوسی. تو آن کن بخوبی که او با تو کرد بپاداش کوشد دل رادمرد. فردوسی. ز بهردرم تا نباشی بدرد بی آزار بهتر دل رادمرد. فردوسی. گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش رادمردان بچنین عذر ببخشند گناه. فرخی. رادمرد و کریم و بی خلل است راد و یکخوی و یکدل و یکتاست. فرخی. این رادمرد را بکه خواهم قیاس کرد کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد. فرخی. رادمردان را هنگام عصیر شاید ار می نبود صافی و ناب. منوچهری. فزون ز آن ستم نیست بر رادمرد که درد از فرومایه بایدش خورد. اسدی. باشگونه کرده عالم پوستین رادمردان بندگان را گشته رام. ناصرخسرو. مرد را گفت رادمرد حکیم اینت بیچاره اینت مرد سلیم. سنائی. رادمردی کریم پیش پسر داد چندین هزار بدرۀ زر گفت بابا نصیبۀ من کو گفت قسم تو در خزانۀ هو. سنائی. سفلگان را و رادمردان را کار بر یک قرار و حال نماند. خاقانی. خاصه کز گردش جهان ز جهان آن جوان عمر رادمرد گذشت. خاقانی. رادمردان غافلان عهد را از شراب جود مست خود کنند. خاقانی. صندوقۀ این رواق گردان غرق است بخون رادمردان. نظامی
مخفف آزاد مرد است که جوانمرد و کریم وصاحب همت باشد. (برهان قاطع). و رجوع به آنندراج و فرهنگ شعوری و زاد در همین لغت نامه شود: زاد مردی چاشتگاهی دررسید. مولوی
مخفف آزاد مرد است که جوانمرد و کریم وصاحب همت باشد. (برهان قاطع). و رجوع به آنندراج و فرهنگ شعوری و زاد در همین لغت نامه شود: زاد مردی چاشتگاهی دررسید. مولوی