جدول جو
جدول جو

معنی زئبل - جستجوی لغت در جدول جو

زئبل(زِءْ بِ)
بلا و داهیه. (منتهی الارب). بلاء و داهیه و آفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زابل
تصویر زابل
گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه، از شعبه های بیشت و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبل
تصویر زبل
فضلۀ چهارپایان، سرگین
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مَیْ یُ)
دور گشتن و گردیدن از جای. تحول. زوال. زویل. زول. زولان. (اقرب الموارد). دور گشتن و دور گردیدن از جایی. (منتهی الارب) (آنندراج). زوال. (ناظم الاطباء) ، اسم است زوال شمس را. (اقرب الموارد). مائل گردیدن آفتاب از میانۀ آسمان. (آنندراج). بدین معنی (زوول) بدون همزه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَیْ یُ)
اصلاح کشت با زبل و مانند آن. و صریح مصباح آن است که از باب قعد و هم در آن کتاب زبول را مصدر دیگر این فعل یاد کرده است. (اقرب الموارد). زبل اصلاح زمین است بوسیلۀ سرگین. (از نهایۀ ابن اثیر). سرگین افکندن بر زمین برای اصلاح او. (شرح قاموس). زبل، کود دادن زرع. (ابن درید ج 1 ص 382). اصلاح کردن زمین و کشت بوسیلۀ کود دادن. تسمید. (از تاج العروس). کود دادن زمین و زراعت. (از لسان العرب). کوددادن با سرگین. (قطر المحیط) (متن اللغه). نیرو دادن کشت را بسرگین و همچنین است: زبل الارض. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کود دادن زمین. در قرون وسطی، زبل بدین معنی بکار میرفته است، فربه ساختن. پروار کردن. چاق کردن، استهزاء. مسخره گری. ادا کردن شوخیهای رکیک. (از دزی ج 1 ص 580) ، نگه داشتن و حمل کردن. گویند: ’فلان شدید الزبل اللقربه’، یعنی آنکه با دشواری مشک آب را حمل کند. و برخی گویند وجه اینکه یکی از منازل راه مکه را زباله خوانند آن است که آب در این منزل ضبط میشود. (از تاج العروس). زبل، حمل کردن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
حقیبه. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ بُ)
جمع واژۀ زبیل ’سرگین’، جمع دیگر زبیل زبلان است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (متن اللغه) (المعجم الوسیط) ، جمع واژۀ زبیل به معنی زنبیل. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جمع واژۀ زبیل بمعنی کدوی خشک میان تهی که زنان در وی پنبه نهند. (منتهی الارب). زبیل و زنبیل ج، زبل و زنابیل. (مقدمه الادب زمخشری چ لایپزیک ص 29) : عنده زبل من التمر و زنابیل، او راست زنبیل ها از خرما. (از اساس البلاغه). زبل جمع واژۀ زنبیل که بمعنی سبد یا انبان یا نوعی ظرف است. (از شرح قاموس). جمع واژۀ زبّیل یا زنبیل است بمعنی قفه یا جراب یا ظرفی که در آن چیزی حمل کنند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
سماد (کود). (متن اللغه) کود حیوانی. کودهایی که ازمدفوع حیوانات یا دیگر فضولات آنها و یا از خون و استخوان آنها تهیه شود. ابوعلی بن سینا گوید: ماهیت زبلها در اثر اختلاف انواع حیوانات مختلف است بلکه یک حیوان خاص نیز با اختلاف حالات، سرگین او گوناگون میگردد مخصوصاً مدفوع انسان. (از قانون چ 1492 میلادی ج 1 ص 170). بستانی آرد: زبل حیوانی کودی است که از تخمیر شدۀ مدفوع حیوانات تهیه میشود. مدفوع حیوانات مخلوطی است از صفراء و دیگر ترشحات معده و روده ها و مقداری آب و مقداری از مواد غذاهای هضم نشده، اندازۀ هر یک از اجزاء مذکور در حیوانات مختلف است. در دائره المعارف فلاحتی آمده است: کودهای حیوانی یعنی کود طویله و آغل و زاغه نه تنها بزمین قوت میدهد بلکه آنرا اصلاح نیز می کند. بنابراین بهترین کود و اساس کود در زراعت است. این کود علاوه بر اینکه بر اثر دارا بودن ازت، فسفر، پتاس و آهک، زمین را تقویت میدهد، موجب زندگی موجودات ذره بینی و باکتریهای زنده کننده زمین نیز میشود. موجودات مزبور کود طویله را تجزیه می کنند یعنی آنرا میسوزانند و از آن گاز زغال تولید می کنند و زمین را ورزیده و بار آمده میسازند. کود حیوانی از مدفوعات و آهک ترکیب می یابد وبنابراین جنس آن بسته بوضع خوراک و نوع حیوانات و آهکی که زیر آن ها ریخته شده و نگاهداری کود در کودگاه میباشد. مدفوعات حیوانات را بدو دسته تقسیم میکنند:خشک و گرم و مدفوعات تر و سرد. بیشتر محتویات مدفوعات در مرحلۀ اول قابل جذب نیستند، در صورتی که موادبول بسهولت حل و جذب میگردند. یکی از مواد مهم کود حیوانی آمونیاک است که در مجاورت هوا تجزیه می گردد ووارد هوا میشود، بنابراین در نگاهداری کود مراقبت بیشتری باید نشان داد تا بتوان آمونیاک آنرا حفظ کرد. (از دائره المعارف فلاحتی تقی بهرامی: کوت). و رجوع به کوت، کود، ذرق، سرگین، زبل الطیور، زبل الحمام، زبل الذئب و دیگر ترکیبات ’زبل’ شود، زبل کنایت از مال و نعمت دنیا آمده. گویند: ’اجتمع عنده زبل کثیر’. ’الدنیا کالمزبله والذین اطمأنوا الیها کلاب المزابل’. رجوع به اساس البلاغۀ زمخشری شود
سرگین. (اقرب الموارد) (دهار) (متن اللغه) (بحر الجواهر). سرگین اسب و غیره. (غیاث اللغات). زبل سرگین (سرجین). و در حدیث عمر است که زنی ناشزه را بفرمود تا در زبلدان زندانی کنند. (از نهایه ابن اثیر). زبل و زبیل سرگین است و مزبله جای افکندن آن. (شرح قاموس). سرگین. سرجین. سرقین. (مقدمه الادب چ لایپزیک ص 22). به لغت سریانی جنس او (افکندۀ حیوانات) را ’ازبلادها’ گویند... و آنچه از سگ پیدا آید، بسریانی ’ازبلاد کلبا’ گویند و خر و سوسمار را ’ازبلادخودانا’ و خر موش را ’ازبلادعفیرا’ گویند. ارحانی گوید: افکندۀ جمله حیوانات که بپارسی او را سرگین گویند. خشک کننده است مر جراحتها را از مزاج، و عضو که مجاور او شود، گرم کند. (از صیدنۀ بیرونی ذیل: خرو). زبل بپارسی سرگین گویند و مختلف بود بسبب اختلاف حیوانات و اختلاف اشخاص... و مجموع زبلها محلل و مسخن و مجفف بود. (اختیارات بدیعی). افکنده. (ترجمه صیدنۀ بیرونی). بعر. اختیارات. بشک. (صیدنه). (بشکل). پلیدی. (مقدمه الادب). پیخال. چلغوز. (برهان قاطع) : خثاالبقر، زبل گاو است. (اختیارات بدیعی). ضریر. (تحفۀ حکیم مؤمن) (ترجمه صیدنه). ذرق. (اختیارات بدیعی). عذره. (مقدمه الادب زمخشری). غائط. (مقدمه الادب). فضله. گندگی:
زبل گشته قوت خاک از شیوه ای
ز آن غذا زاده زمین را میوه ای.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(صِ بُ / بِ)
بلا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بلا وداهیه و آفت. (ناظم الاطباء). رجوع به ’زئبل’ شود
لغت نامه دهخدا
(زِءْ بِ / زِءْ بُ / زُءْ بُ / زُءْ بَ / زَءْ بَ)
پرزۀ جامه. (منتهی الارب). آنچه از درز جامه ظاهر می گردد. (از اقرب الموارد) (قاموس). گاه به ضم یاء گویند و در لغت عرب وزن فعلل (به ضم لام اول) جز این کلمه و ضئبل و خرفع نیامده یا اینکه لحن است (یعنی زئبر) و زابر مثل قنفذ و زأبر به فتح مثل آن است. (منتهی الارب). زأبر چیزی است که ظاهر میشود از درز جامه و بعضی گفته اند آن چیزی است که روی جامۀ نو و خزو قطیفه و مانند آن گرد می آید و آنرا زغبر نیز گویند. و بدین معنی است: ’ازبئرار الهراذا و فرشعره’. (تاج العروس). پرزۀ جامه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زأبر. و رجوع به اخمال، خمل، زغبر، هدبه، زوبر، پرز و پرزه شود، درز جامه است: و قد تزأبر، به تحقیق جامه تریزدار شد و زأبر، از باب دحرج یعنی برآورد ترزی جامه را. (ترجمه قاموس) ، لغتی است در زأمج و زأبج. اخذه بزأبره، یعنی اخذه کله، اخذه بزأبجه، اخذه بزأمجه. رجوع به زأبج و زأمج و زابج و نشوء اللغه ص 20 شود
لغت نامه دهخدا
(زِءْ بَ / بِ)
معرب زیوۀ (ژیوه) فارسی است و عامه آنرا زیبق گویند. (اقرب الموارد). زئبق در تداول عامه زیبق است. (از دزی ج 1ص 576). زئبق معرب بهمزه است. (منتهی الارب). سیماب وجیوه و ژیوه. (ناظم الاطباء). زئبق زاووق است و با همزه تعریب شده و در المعرب آمده: این کلمه با یاء (زیبق) و همزه ’زئبق’ هر دو گفته میشود و قول مختار میدانی آن است که بهمزه و کسر باء خوانند. در الفصیح وشرحهای آن نیز همچنین آمده. (تاج العروس). رجوع به المعرب جوالیقی و زابق و زیبق و جیوه و سیماب شود
لغت نامه دهخدا
(زِءْ بَ / بِ)
مرد طیش کننده. طائش و این از نظر تشبیه است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَمْ بَ)
بمعنی زنبر است که بدان خاک و خشت کنند. (برهان). زنبر. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری). زنبر. چارچوبۀ خشت و خاک کشی. (ناظم الاطباء). زنبر. زنبه. (فرهنگ فارسی معین) :
در اعتبار پیشۀ برزیگری همی
پا بدشکنج و پنجۀ دست تو زنبل است.
خاقانی (از آنندراج).
چون میان آن گلیم یا تخته قدری فرورفته باید تا خاک و سنگ که در آن ریزند و آن را زنبل خوانند، پس چیزی است که بواسطۀ حمل و نقل شکم کرده است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- زنبل کردن، سقفی که گرانبار باشد و شکم کرده باشد، گویند: زنبل کرده. (انجمن آرا) (آنندراج).
، بمعنی زرشک هم بنظر آمده است. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). زرشک. (ناظم الاطباء). رجوع به زرشک و انبرباریس شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
محدثی است که ابوقدامه حارث بن عبید از وی روایت می کند. (منتهی الارب). علم حدیث یکی از مهم ترین شاخه های علوم اسلامی است که بدون تلاش محدثان، دوام نمی آورد. آنان با گردآوری احادیث، تطبیق نسخه ها و بررسی روایت ها، چراغ راهی برای مسلمانان شدند. محدث نه تنها حافظ حدیث، بلکه تفسیرگر و نقاد آن بود و می دانست کدام روایت قابل اعتماد است و کدام باید کنار گذاشته شود. همین دقت علمی، حدیث را به منبعی محکم در دین تبدیل کرد.
ابن ولید شامی و فاطمه بنت زعبل روایت حدیث دارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
موضعی نزدیک مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
هر آنکه هرچه خورد نگوارد او را و شکم کلان می شود و گردن باریک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زعبله شود، ماربزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افعی. (اقرب الموارد) ، آفتاب پرست، مادر یا زن گول، درخت پنبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ثکلته الزّعبل، ای امه الحمقاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ هْ)
راه رفتن با غرور و جاه طلبی. (از دزی ج 1 ص 591) ، زعبر و غالباً زعبل. تاب خوردن، تلوتلو خوردن در راه رفتن. (از دزی ایضاً). رجوع به زعبر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب). و رجوع به زبل در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام ولایت سیستان است. (برهان قاطع). نام ولایتی که آن را نیمروز نیز خوانند و زاول نیز لغت است. (شرفنامۀ منیری). نام ولایت سیستان است و آن را نیمروز نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). نام شهری است از ولایت سیستان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (فرهنگ جهانگیری). سیستان است، و بعضی گفته اند زابل بضم باء مغیّر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی). مملکتی است عریض، محدود است از سمت شرق بولایت کابلستان و از غرب به سیستان و از جنوب بدیار سند و از شمال بجبال هزاره و خراسان، طولش بیست مرحله و عرضش پانزده، بیابانش بیش از کوهستان است. مشتمل بر چمن های خوش و مراتع خصیب مسکن افغان و هزاره و قلیلی ترک و تاجیک و از بلاد زابلستان قندهار و بست و غزنی و زمین داور و میمند و شبرغان و فیروزکوه و فراه از شهرهای آنجا و اغلب از اقلیم سوم و قلیلی از جبال هزاره داخل چهارم است. در زمان کیانیان آن ولایت با سیستان و سند، در زیر حکم گرشاسب و زال و رستم بوده بدین سبب رستم را زابلی میگفتند و سلطان محمود را که در غزنین تختگاه داشت، نیز زاولی می نامیدند، چنانکه فردوسی گفته: خجسته درگه محمود زاولی دریاست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). ورجوع به فرهنگ شعوری و فرهنگ خطی میرزا ابراهیم و زاول، نیمروز و زابلستان در لغت نامه شود:
ز زابل بشاه آمد این آگهی
که سام آمد از کوه با فرهی.
فردوسی.
همی رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمۀ زال زابل خدای.
فردوسی.
سوارش ازو باز ناورد پای
مگر بر در شهر زابل خدای.
(گرشاسب نامه).
میر باید که چنو راد و ملکزاده بود
ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود
هند بگشاده و زابل همه بگشاده بود
لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(ضِءْ بِ / ضِءْ بُ)
سختی و بلا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زابل
تصویر زابل
گوشه ایست از موسیقی (در سه گاه و چهار گاه)، کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبل
تصویر زبل
سرگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زئبر
تصویر زئبر
پرز پرز جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زئبق
تصویر زئبق
پارسی تازی گشته جیوه ژیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعبل
تصویر زعبل
کلانشکم گردن باریک، آفتاب پرست، مار بزرگ، بوته پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک خشت و مانند آن کنند و از جایی به جای دیگر برند زنبه، مشکی که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان آب کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زابل
تصویر زابل
((بُ))
گوشه ای است از موسیقی (در سه گاه، چهارگاه)، نام شهری در استان سیستان و بلوچستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبل
تصویر زبل
((زِ بِ))
هوشیار، زرنگ
فرهنگ فارسی معین
چموش، زبردست، زرار، زرنگ، زیرک، شیطان
متضاد: چلمن، دست وپاچلفتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد