ظرف سوراخ سوراخ که چیزی در آن صاف کنند، صافی، آبکش، پالونه، پالاون، پالایه، پالوانه، ترشی پالا، راوک، جام شراب، قدح، کنایه از شراب زلال و بی درد، کنایه از زلال
ظرف سوراخ سوراخ که چیزی در آن صاف کنند، صافی، آبکش، پالونه، پالاوَن، پالایه، پالوانه، تُرُشی پالا، راوک، جام شراب، قدح، کنایه از شراب زلال و بی دُرد، کنایه از زلال
مخفف گریوه است که کوه کوچک و پشتۀ بزرگ باشد. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). مخفف گریوه. (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ جهانگیری و به تبع آن در برهان اشتباه کرده اند و آن ریوه است که به تازی تل و پشتۀ خاک را گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از یادداشت مؤلف) : غم چه آمد در کنارش کش به عشق از سر ریوه نظر کن در دمشق. مولوی. ، مکر و فریب و حیله. (ناظم الاطباء) (ازبرهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، افسون. (ناظم الاطباء) (از برهان)
مخفف گریوه است که کوه کوچک و پشتۀ بزرگ باشد. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). مخفف گریوه. (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ جهانگیری و به تبع آن در برهان اشتباه کرده اند و آن ریوه است که به تازی تل و پشتۀ خاک را گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از یادداشت مؤلف) : غم چه آمد در کنارش کش به عشق از سر ریوه نظر کن در دمشق. مولوی. ، مکر و فریب و حیله. (ناظم الاطباء) (ازبرهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، افسون. (ناظم الاطباء) (از برهان)
درویش که روزگار را به اندک معیشت گذارد. ج، رمق. (از منتهی الارب). فقیری که به اندک مایه از معیشت اکتفا کند. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). رامق. (اقرب الموارد) ، بدخواه. (از منتهی الارب). حاسد. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) ، آنکه از گوشۀ چشم به خشم و اعراض بر مردم بنگرد. (از متن اللغه)
درویش که روزگار را به اندک معیشت گذارد. ج، رُمُق. (از منتهی الارب). فقیری که به اندک مایه از معیشت اکتفا کند. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). رامق. (اقرب الموارد) ، بدخواه. (از منتهی الارب). حاسد. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) ، آنکه از گوشۀ چشم به خشم و اعراض بر مردم بنگرد. (از متن اللغه)
یکی از ارباع نیشابور است. (منتهی الارب). یکی از ارباع نیشابور و اصل آن ریوند است و از آن است ابوسعید سهل بن احمد... ریوندی نیشابوری. (از تاج العروس). رجوع به ریوند شود
یکی از ارباع نیشابور است. (منتهی الارب). یکی از ارباع نیشابور و اصل آن ریوند است و از آن است ابوسعید سهل بن احمد... ریوندی نیشابوری. (از تاج العروس). رجوع به ریوند شود
رین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلبه کردن گناه بر دل و خواب بر چشم و مستی بر تن. (از آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به رین شود
رَین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلبه کردن گناه بر دل و خواب بر چشم و مستی بر تن. (از آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به رین شود
ریخو، (ناظم الاطباء)، ریغو، ریخو، آنکه ماسکه سست دارد، (یادداشت مؤلف)، شخصی که شکمش خودبخود برود، (آنندراج)، مجازاًسخت ضعیف و نحیف و لاغر، رجوع به ریخو و ریغو شود
ریخو، (ناظم الاطباء)، ریغو، ریخو، آنکه ماسکه سست دارد، (یادداشت مؤلف)، شخصی که شکمش خودبخود برود، (آنندراج)، مجازاًسخت ضعیف و نحیف و لاغر، رجوع به ریخو و ریغو شود
عنب الثعلب. (ناظم الاطباء). سگ انگور. یا آن با دو راء (ریرق) است. (از منتهی الارب). ربرق. ریرق. عنب الثعلب. (نشوء اللغه ص 28). رجوع به ریرق و ربرق و عنب الثعلب شود
عنب الثعلب. (ناظم الاطباء). سگ انگور. یا آن با دو راء (ریرق) است. (از منتهی الارب). ربرق. ریرق. عنب الثعلب. (نشوء اللغه ص 28). رجوع به ریرق و ربرق و عنب الثعلب شود
ریع. ریعان. ریاع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند تا از روع و ریوع اطماع به انقطاع رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 296). رجوع به ریع شود
ریع. ریعان. ریاع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند تا از روع و ریوع اطماع به انقطاع رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 296). رجوع به ریع شود
ستاره ای است خرد روشن سرخ رنگ، بطرف راست کهکشان که پیرو ثریا باشد. اصل آن بر وزن فیعول است و چون یاء ساکن و واو بدنبال هم آمده اند، به یاء مشدد تبدیل شده اند. (از منتهی الارب). آن را عیوق از آن گویند که او گویا نگهبان ثریا است، مشتق از عوق بمعنی بازداشتن و نگهبان و بازدارنده از امور مکروه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ستاره ای است برکرانۀ مجره دست راست. (دهار). ستاره ای است سرخ و روشن در طرف راست مجره بدنبال ثریا، و پیش از ثریا قرار نگیرد. (از اقرب الموارد). کوکبی است از قدر اول در صورت ممسک الاعنه. (از جهان دانش). عیوق در طرف راست مجره است و در پی آن سه ستارۀ واضح و روشن است بنام اقلام. (از صبح الاعشی ج 2 ص 164). ستاره ای است از قدر اول بر دوش چپ ممسک الاعنه، و نور آن را صدبرابر خورشید تخمین کنند و آن به یازده سال به ما رسد. و عرب آن را به دوری مثل زند و گوید: ’أبعد من العیوق’. وفارسی این سه ستاره به قدیم نزد عوام ایرانی ’دیگ پایه’ بوده است. (یادداشت های مرحوم دهخدا) : زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. شعری چو سیم خردشده باشد عیوق چون عقیق یمان احمر. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق مانند لالۀ طری را. ناصرخسرو. از گل سوری ندانستی کسی عیوق را این اگر رخشنده بودی وآن اگر بویاستی. ناصرخسرو. کین تو برآمد به ثریا و به عیوق لرزان شد و بیجان شد عیوق و ثریا. مسعودسعد. گر به عیوق برفرازد سر شاعر آخر نه هم گدا باشد. مسعودسعد. ز موج خون که برمیشد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق. نظامی. تو نیز اندر هزیمت بوق میزن ز چاهی خیمه بر عیوق میزن. نظامی. ز عشوه گرچه بر عیوق رفتند ز تخت امروز بر صندوق رفتند. نظامی. چون ز روی این سرزمین ناید شروق من چرا بالا کنم رو در عیوق. مولوی. چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم. سعدی. چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد به مهر آسمانش به عیوق برد. سعدی. فرش افکن صدر توست عیوق چوبک زن بام توست فرقد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 134). زآن کشتگان هنوزبه عیوق میرسد فریاد العطش ز بیابان کربلا. محتشم
ستاره ای است خرد روشن سرخ رنگ، بطرف راست کهکشان که پیرو ثریا باشد. اصل آن بر وزن فیعول است و چون یاء ساکن و واو بدنبال هم آمده اند، به یاء مشدد تبدیل شده اند. (از منتهی الارب). آن را عیوق از آن گویند که او گویا نگهبان ثریا است، مشتق از عوق بمعنی بازداشتن و نگهبان و بازدارنده از امور مکروه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ستاره ای است برکرانۀ مجره دست راست. (دهار). ستاره ای است سرخ و روشن در طرف راست مجره بدنبال ثریا، و پیش از ثریا قرار نگیرد. (از اقرب الموارد). کوکبی است از قدر اول در صورت مُمسک الاعنه. (از جهان دانش). عیوق در طرف راست مجره است و در پی آن سه ستارۀ واضح و روشن است بنام اقلام. (از صبح الاعشی ج 2 ص 164). ستاره ای است از قدر اول بر دوش چپ ممسک الاعنه، و نور آن را صدبرابر خورشید تخمین کنند و آن به یازده سال به ما رسد. و عرب آن را به دوری مثل زند و گوید: ’أبعد من العیوق’. وفارسی این سه ستاره به قدیم نزد عوام ایرانی ’دیگ پایه’ بوده است. (یادداشت های مرحوم دهخدا) : زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. شعری چو سیم خردشده باشد عیوق چون عقیق یمان احمر. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق مانند لالۀ طری را. ناصرخسرو. از گل سوری ندانستی کسی عیوق را این اگر رخشنده بودی وآن اگر بویاستی. ناصرخسرو. کین تو برآمد به ثریا و به عیوق لرزان شد و بیجان شد عیوق و ثریا. مسعودسعد. گر به عیوق برفرازد سر شاعر آخر نه هم گدا باشد. مسعودسعد. ز موج خون که برمیشد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق. نظامی. تو نیز اندر هزیمت بوق میزن ز چاهی خیمه بر عیوق میزن. نظامی. ز عشوه گرچه بر عیوق رفتند ز تخت امروز بر صندوق رفتند. نظامی. چون ز روی این سرزمین ناید شروق من چرا بالا کنم رو در عیوق. مولوی. چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم. سعدی. چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد به مهر آسمانش به عیوق برد. سعدی. فرش افکن صدر توست عیوق چوبک زن بام توست فرقد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 134). زآن کشتگان هنوزبه عیوق میرسد فریاد العطش ز بیابان کربلا. محتشم
احاطه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، کار کردن شمشیر، لازم شدن کاری به کسی و واجب گشتن، فرودآمدن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیق شود
احاطه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، کار کردن شمشیر، لازم شدن کاری به کسی و واجب گشتن، فرودآمدن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حَیق شود
پارسی تازی گشته راوک روان ناب دلت همره نزهتی باد دائم - کفت همدم باده ای باد راوک، پالانه، می ظرفی که در آن شراب و شیر را صاف کنند پالونه، کاسه شرابخوری
پارسی تازی گشته راوک روان ناب دلت همره نزهتی باد دائم - کفت همدم باده ای باد راوک، پالانه، می ظرفی که در آن شراب و شیر را صاف کنند پالونه، کاسه شرابخوری