مکار. حیله گر. (از یادداشت مؤلف) : چو رشک آورد آب و گرم و نیاز دژآگاه دیوی بود ریوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس ای خوشنواز که ای بیخرد روبه ریوساز. فردوسی
مکار. حیله گر. (از یادداشت مؤلف) : چو رشک آورد آب و گرم و نیاز دژآگاه دیوی بود ریوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس ای خوشنواز که ای بیخرد روبه ریوساز. فردوسی
سازندۀ رود یعنی نوازندۀ رود، (آنندراج) (انجمن آرا)، سازنده، (جهانگیری) (برهان قاطع)، مطرب، (برهان قاطع)، رودنواز، رودسرای: بفرمود تا پیش او تاختند بر رودسازانش بنشاختند، فردوسی، پری کی بود رودساز و غزلخوان کمندافکن و اسب تاز و کمان ور، فرخی، می و میوه و رودسازان ز پیش همی خورد می با کنیزان خویش، اسدی، اگر ساز و آز است مر خوش ترا بت رودساز و می خوشگوار، ناصرخسرو، می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز میگساران ساغر، مسعودسعد، تا به بزم تو منقطع نشود حلۀ رودساز و مدحت خوان، مسعودسعد، گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو زی لحن رودساز و رخ میگسار باد، مسعودسعد، ناهیدرودساز بامید بزم تو دارد بدست جام عصیر اندر آسمان، سوزنی، رودسازان همه در کاسۀ سرها بسماع شربت جان ز ره کاسه گر آمیخته اند، خاقانی، با همه نیکویی سرودسرای رودسازی به رقص چابک پای، نظامی، رجوع به رود و رودسرای شود
سازندۀ رود یعنی نوازندۀ رود، (آنندراج) (انجمن آرا)، سازنده، (جهانگیری) (برهان قاطع)، مطرب، (برهان قاطع)، رودنواز، رودسرای: بفرمود تا پیش او تاختند بر رودسازانش بنشاختند، فردوسی، پری کی بود رودساز و غزلخوان کمندافکن و اسب تاز و کمان ور، فرخی، می و میوه و رودسازان ز پیش همی خورد می با کنیزان خویش، اسدی، اگر ساز و آز است مر خوش ترا بت رودساز و می خوشگوار، ناصرخسرو، می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز میگساران ساغر، مسعودسعد، تا به بزم تو منقطع نشود حلۀ رودساز و مدحت خوان، مسعودسعد، گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو زی لحن رودساز و رخ میگسار باد، مسعودسعد، ناهیدرودساز بامید بزم تو دارد بدست جام عصیر اندر آسمان، سوزنی، رودسازان همه در کاسۀ سرها بسماع شربت جان ز ره کاسه گر آمیخته اند، خاقانی، با همه نیکویی سرودسرای رودسازی به رقص چابک پای، نظامی، رجوع به رود و رودسرای شود
مرکّب از: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان: یکی نعره زد همچو ابر بهار که ای مرد خیره سر دیوسار. فردوسی. گهی نیزه زد گاه گرز نبرد از آن دیوساران برآورد گرد. اسدی. حبش بر یمین، بربری بر یسار بقلب اندرون زنگی دیوسار. نظامی. ربودندش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهرۀ کهربای. نظامی. خاصه درین بادیۀ دیوسار دوزخ محرورکش تشنه خوار. نظامی. دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار. سعدی. اگر مار زاید زن باردار به از آدمیزادۀ دیوسار. سعدی. ، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان: یکی نعره زد همچو ابر بهار که ای مرد خیره سر دیوسار. فردوسی. گهی نیزه زد گاه گرز نبرد از آن دیوساران برآورد گرد. اسدی. حبش بر یمین، بربری بر یسار بقلب اندرون زنگی دیوسار. نظامی. ربودندش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهرۀ کهربای. نظامی. خاصه درین بادیۀ دیوسار دوزخ محرورکش تشنه خوار. نظامی. دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار. سعدی. اگر مار زاید زن باردار به از آدمیزادۀ دیوسار. سعدی. ، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
ریو. نام پسر کیکاوس و داماد طوس. (از آنندراج) (از برهان). پسر کیکاوس و داماد طوس (داستان). توضیح: بعضی اصل کلمه را ’ریو’ دانند و ’نیز’ را قید گرفته اند و استناد بدین شعر شاهنامه گرفته اند: ’نگهبان ایشان همی بود ریو که بودی دلیر و هشیوار و نیو’ ’به گاه نبرد ار بدی پیش کوس نگهبان گردان و داماد طوس’ جهانگیری این نام را ذیل ’ریو’ آورده و برهان هم ’ریو’ و هم ’ریونیز’را یاد کرده، ولی فردوسی در جای دیگر گفته: جز از ’ریونیز’ آن گو تاجدار سزد گر نباشد یک اندر شمار. و دراینجا ’نیز’ را به معنی همچنین نمی توان گرفت. در فهرست شاهنامۀ ولف هم در مادۀ ’ریوتیز’ آمده و ارجاع به ریونیز کرده و در ’ریونیز’ گوید: ’پسر کیکاوس...’. یوستی هم در نامنامۀ ایران ص 261 آرد: ’ریونیز’ پسر شاوران، برادر زنگه پسر کیکاوس پسر زراسب پسر لهراسب. یوستی نام ریو را مخفف ریونیز می نویسد. (از فرهنگ فارسی معین) : میان را ببست اندر آن ریونیز همی زآن نبردش پر آمد قفیز. فردوسی. که جفت است با خواهرش ریونیز به کین آمدست این جهانجوی نیز. فردوسی. چنین داد پاسخ مر او را تخوار که این ریونیز است و گرد سوار. فردوسی. چو بهرام و شهپور و چون ریونیز کسی کاو سرافراز بودند نیز. فردوسی. ، راونیز (ریونیز) نام موضعی است درناحیت ارغیان در حیطۀ نیشابور، لغهً به معنی حیله. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ریو ومجمل التواریخ و القصص ص 29 و 91 شود
ریو. نام پسر کیکاوس و داماد طوس. (از آنندراج) (از برهان). پسر کیکاوس و داماد طوس (داستان). توضیح: بعضی اصل کلمه را ’ریو’ دانند و ’نیز’ را قید گرفته اند و استناد بدین شعر شاهنامه گرفته اند: ’نگهبان ایشان همی بود ریو که بودی دلیر و هشیوار و نیو’ ’به گاه نبرد ار بدی پیش کوس نگهبان گردان و داماد طوس’ جهانگیری این نام را ذیل ’ریو’ آورده و برهان هم ’ریو’ و هم ’ریونیز’را یاد کرده، ولی فردوسی در جای دیگر گفته: جز از ’ریونیز’ آن گو تاجدار سزد گر نباشد یک اندر شمار. و دراینجا ’نیز’ را به معنی همچنین نمی توان گرفت. در فهرست شاهنامۀ ولف هم در مادۀ ’ریوتیز’ آمده و ارجاع به ریونیز کرده و در ’ریونیز’ گوید: ’پسر کیکاوس...’. یوستی هم در نامنامۀ ایران ص 261 آرد: ’ریونیز’ پسر شاوران، برادر زنگه پسر کیکاوس پسر زراسب پسر لهراسب. یوستی نام ریو را مخفف ریونیز می نویسد. (از فرهنگ فارسی معین) : میان را ببست اندر آن ریونیز همی زآن نبردش پر آمد قفیز. فردوسی. که جفت است با خواهرش ریونیز به کین آمدست این جهانجوی نیز. فردوسی. چنین داد پاسخ مر او را تخوار که این ریونیز است و گرد سوار. فردوسی. چو بهرام و شهپور و چون ریونیز کسی کاو سرافراز بودند نیز. فردوسی. ، راونیز (ریونیز) نام موضعی است درناحیت ارغیان در حیطۀ نیشابور، لغهً به معنی حیله. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ریو ومجمل التواریخ و القصص ص 29 و 91 شود
دیرپیوند، (یادداشت مؤلف)، دیرآشنا: چو این نامه آمد بسوی گراز پراندیشه شد مهتر دیرساز، فردوسی، چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند پتیاره و دیرساز، فردوسی، اگر چه شود بخت او دیرساز شود بخت فیروز با خوشنواز، فردوسی، چنین داد پاسخ به کسری که آز ستمکاره دیوی بود دیرساز، فردوسی، یکی گفت کای شاه کهترنواز چرا گشتی اکنون چنین دیرساز، فردوسی، - اختردیرساز، بخت دیرساز، بخت نامساعد، بخت ناسازگار: برفتند و نومید بازآمدند که با اختردیرساز آمدند، فردوسی، بتاریخ شاهان نیاز آمدم به پیش اختر دیرساز آمدم، فردوسی، - بخت دیرساز، بخت نامساعد: اگرچه بدی بختشان دیرساز به کهتر نبرداشتندی نیاز، فردوسی، - گنبد دیرساز،آسمان ناسازگار، دیرآشتی: بدیدم که این گنبد دیرساز نخواهد همی لب گشادن براز، فردوسی
دیرپیوند، (یادداشت مؤلف)، دیرآشنا: چو این نامه آمد بسوی گراز پراندیشه شد مهتر دیرساز، فردوسی، چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند پتیاره و دیرساز، فردوسی، اگر چه شود بخت او دیرساز شود بخت فیروز با خوشنواز، فردوسی، چنین داد پاسخ به کسری که آز ستمکاره دیوی بود دیرساز، فردوسی، یکی گفت کای شاه کهترنواز چرا گشتی اکنون چنین دیرساز، فردوسی، - اختردیرساز، بخت دیرساز، بخت نامساعد، بخت ناسازگار: برفتند و نومید بازآمدند که با اختردیرساز آمدند، فردوسی، بتاریخ شاهان نیاز آمدم به پیش اختر دیرساز آمدم، فردوسی، - بخت دیرساز، بخت نامساعد: اگرچه بدی بختشان دیرساز به کهتر نبرداشتندی نیاز، فردوسی، - گنبد دیرساز،آسمان ناسازگار، دیرآشتی: بدیدم که این گنبد دیرساز نخواهد همی لب گشادن براز، فردوسی
مرکّب از: بی + ساز، مقابل ساخته، بی برگ، مرد بی ساز و برگ، (یادداشت مؤلف)، مرد بی ساز و سلاح، عطل، (منتهی الارب)، رجوع به ساز شود، - بی ساز و سامان، ناآماده و غیرمستعد و نامهیا، (ناظم الاطباء)، -، بی آبرو و رسوا، (ناظم الاطباء)، مفعول که به رسوائی کشیده شده است، و رجوع به بی سیرت کردن و رجوع به سیرت شود
مُرَکَّب اَز: بی + ساز، مقابل ساخته، بی برگ، مرد بی ساز و برگ، (یادداشت مؤلف)، مرد بی ساز و سلاح، عُطُل، (منتهی الارب)، رجوع به ساز شود، - بی ساز و سامان، ناآماده و غیرمستعد و نامهیا، (ناظم الاطباء)، -، بی آبرو و رسوا، (ناظم الاطباء)، مفعول که به رسوائی کشیده شده است، و رجوع به بی سیرت کردن و رجوع به سیرت شود
تیرگر، (آنندراج)، کسی که تیر می سازد، (ناظم الاطباء)، سازندۀ تیر، نابل، نبال: چو کوتاهیی بیند از تیرساز کند در زدن همچو رمحش دراز، ملاطغرا (از آنندراج)
تیرگر، (آنندراج)، کسی که تیر می سازد، (ناظم الاطباء)، سازندۀ تیر، نابل، نبال: چو کوتاهیی بیند از تیرساز کند در زدن همچو رمحش دراز، ملاطغرا (از آنندراج)
در حال انتظار و امیدواری. منتظر. مترصد. مترقب. امیدوار. (یادداشت مؤلف). مقابل نابیوسان: و مردن مفاجا، به سبب اندوه و بیم نابیوسان کمتر از آن باشد که از شادی بیوسان، از بهر آنکه حرکت روح به سبب شادی بسوی بیرون است و بسبب بیم واندوه یافتن بسوی اندرونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - نابیوسان. رجوع به نابیوسان شود
در حال انتظار و امیدواری. منتظر. مترصد. مترقب. امیدوار. (یادداشت مؤلف). مقابل نابیوسان: و مردن مفاجا، به سبب اندوه و بیم نابیوسان کمتر از آن باشد که از شادی بیوسان، از بهر آنکه حرکت روح به سبب شادی بسوی بیرون است و بسبب بیم واندوه یافتن بسوی اندرونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - نابیوسان. رجوع به نابیوسان شود
با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش: چنین داد بهرام پاسخش باز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس زی خشنواز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای سرفراز نگه کن که آن بندۀ دیوساز. فردوسی. بنزدیک قیصر فرستاد باز که شمشیر این بندۀ دیوساز. فردوسی. بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از نزدمن بی جواز. فردوسی. چنین گفت پس با سکندر براز که طینوش بی دانش دیوساز. فردوسی
با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش: چنین داد بهرام پاسخش باز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس زی خشنواز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای سرفراز نگه کن که آن بندۀ دیوساز. فردوسی. بنزدیک قیصر فرستاد باز که شمشیر این بندۀ دیوساز. فردوسی. بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از نزدمن بی جواز. فردوسی. چنین گفت پس با سکندر براز که طینوش بی دانش دیوساز. فردوسی