جدول جو
جدول جو

معنی ریوساز - جستجوی لغت در جدول جو

ریوساز
(پَ تَ/ تِ)
مکار. حیله گر. (از یادداشت مؤلف) :
چو رشک آورد آب و گرم و نیاز
دژآگاه دیوی بود ریوساز.
فردوسی.
یکی نامه بنویس ای خوشنواز
که ای بیخرد روبه ریوساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریونیز
تصویر ریونیز
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در زمان کیخسرو پادشاه کیانی، و داماد طوس سپهسالار ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رودساز
تصویر رودساز
نوازندۀ رود، ساززن، رودزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیوسان
تصویر بیوسان
در حال امیدواری، در حال طمع، در حال چاپلوسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیومانند مانند دیو، بدخو، زشت خو، بدکردار، برای مثال اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادۀ دیوسار (سعدی۱ - ۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
قریه ای است از قراء نیشابور. (از معجم البلدان ج 4) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ / زِ / زُ دو دَ / دِ)
رصدسازنده. رصدبان. رصددار:
باد از رصدساز بقا تقویم عمرت بی فنا
بر طالعت رب السما احسان والا ریخته.
خاقانی.
و رجوع به رصدبان و رصددان و رصدور شود
لغت نامه دهخدا
در مقابل زیرسازی در بعض کارها چون سنگ کاری بنا و اسفالت کردن پشت بام و خیابانها و غیره گفته میشود، ساختن قسمت سطحی خیابان و جاده و غیره
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ دَ / دِ)
سازندۀ رود یعنی نوازندۀ رود، (آنندراج) (انجمن آرا)، سازنده، (جهانگیری) (برهان قاطع)، مطرب، (برهان قاطع)، رودنواز، رودسرای:
بفرمود تا پیش او تاختند
بر رودسازانش بنشاختند،
فردوسی،
پری کی بود رودساز و غزلخوان
کمندافکن و اسب تاز و کمان ور،
فرخی،
می و میوه و رودسازان ز پیش
همی خورد می با کنیزان خویش،
اسدی،
اگر ساز و آز است مر خوش ترا
بت رودساز و می خوشگوار،
ناصرخسرو،
می ننیوشم ز رودسازان نغمه
می نستانم ز میگساران ساغر،
مسعودسعد،
تا به بزم تو منقطع نشود
حلۀ رودساز و مدحت خوان،
مسعودسعد،
گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو
زی لحن رودساز و رخ میگسار باد،
مسعودسعد،
ناهیدرودساز بامید بزم تو
دارد بدست جام عصیر اندر آسمان،
سوزنی،
رودسازان همه در کاسۀ سرها بسماع
شربت جان ز ره کاسه گر آمیخته اند،
خاقانی،
با همه نیکویی سرودسرای
رودسازی به رقص چابک پای،
نظامی،
رجوع به رود و رودسرای شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پزشک و طبیب، (ناظم الاطباء)، جراح، (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 18)، حجام و جراح، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دریاسازنده. در اصطلاح نقاشی، آنکه منحصراً نقش دریا کند و منظره های دریائی کشد
لغت نامه دهخدا
(وْ)
مرکّب از: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان:
یکی نعره زد همچو ابر بهار
که ای مرد خیره سر دیوسار.
فردوسی.
گهی نیزه زد گاه گرز نبرد
از آن دیوساران برآورد گرد.
اسدی.
حبش بر یمین، بربری بر یسار
بقلب اندرون زنگی دیوسار.
نظامی.
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو که برگ را مهرۀ کهربای.
نظامی.
خاصه درین بادیۀ دیوسار
دوزخ محرورکش تشنه خوار.
نظامی.
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
سعدی.
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزادۀ دیوسار.
سعدی.
، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
ریو. نام پسر کیکاوس و داماد طوس. (از آنندراج) (از برهان). پسر کیکاوس و داماد طوس (داستان). توضیح: بعضی اصل کلمه را ’ریو’ دانند و ’نیز’ را قید گرفته اند و استناد بدین شعر شاهنامه گرفته اند:
’نگهبان ایشان همی بود ریو
که بودی دلیر و هشیوار و نیو’
’به گاه نبرد ار بدی پیش کوس
نگهبان گردان و داماد طوس’
جهانگیری این نام را ذیل ’ریو’ آورده و برهان هم ’ریو’ و هم ’ریونیز’را یاد کرده، ولی فردوسی در جای دیگر گفته:
جز از ’ریونیز’ آن گو تاجدار
سزد گر نباشد یک اندر شمار.
و دراینجا ’نیز’ را به معنی همچنین نمی توان گرفت. در فهرست شاهنامۀ ولف هم در مادۀ ’ریوتیز’ آمده و ارجاع به ریونیز کرده و در ’ریونیز’ گوید: ’پسر کیکاوس...’. یوستی هم در نامنامۀ ایران ص 261 آرد: ’ریونیز’ پسر شاوران، برادر زنگه پسر کیکاوس پسر زراسب پسر لهراسب. یوستی نام ریو را مخفف ریونیز می نویسد. (از فرهنگ فارسی معین) :
میان را ببست اندر آن ریونیز
همی زآن نبردش پر آمد قفیز.
فردوسی.
که جفت است با خواهرش ریونیز
به کین آمدست این جهانجوی نیز.
فردوسی.
چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیز است و گرد سوار.
فردوسی.
چو بهرام و شهپور و چون ریونیز
کسی کاو سرافراز بودند نیز.
فردوسی.
، راونیز (ریونیز) نام موضعی است درناحیت ارغیان در حیطۀ نیشابور، لغهً به معنی حیله. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ریو ومجمل التواریخ و القصص ص 29 و 91 شود
لغت نامه دهخدا
(ری وَ)
دهی است به مرو. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
بطلان شهوت. زهد و پرهیزگاری. عصمت و پاکدامنی. بازایستادن از کسب همه لذات. (از برهان) (ناظم الاطباء). بطلان شهوت. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
دیرپیوند، (یادداشت مؤلف)، دیرآشنا:
چو این نامه آمد بسوی گراز
پراندیشه شد مهتر دیرساز،
فردوسی،
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند پتیاره و دیرساز،
فردوسی،
اگر چه شود بخت او دیرساز
شود بخت فیروز با خوشنواز،
فردوسی،
چنین داد پاسخ به کسری که آز
ستمکاره دیوی بود دیرساز،
فردوسی،
یکی گفت کای شاه کهترنواز
چرا گشتی اکنون چنین دیرساز،
فردوسی،
- اختردیرساز، بخت دیرساز، بخت نامساعد، بخت ناسازگار:
برفتند و نومید بازآمدند
که با اختردیرساز آمدند،
فردوسی،
بتاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم،
فردوسی،
- بخت دیرساز، بخت نامساعد:
اگرچه بدی بختشان دیرساز
به کهتر نبرداشتندی نیاز،
فردوسی،
- گنبد دیرساز،آسمان ناسازگار، دیرآشتی:
بدیدم که این گنبد دیرساز
نخواهد همی لب گشادن براز،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ فُ)
پهلوان افکن. گردافکن:
بدان آبگون خنجر نیوسوز
چو شیر ژیان از یلان رزم توز.
فردوسی.
وزآن سو که شد رستم نیوسوز
سپارم بدو کشور نیم روز.
فردوسی.
دگر گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پاینده، بی زوال، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ خوَرْ / خُر دَ / دِ)
مصلحت بین، مستشار، مصلحت اندیش، باتدبیر:
ندید او همی مردم رای ساز
رسیدش به تدبیرسازان نیاز،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + ساز، مقابل ساخته، بی برگ، مرد بی ساز و برگ، (یادداشت مؤلف)، مرد بی ساز و سلاح، عطل، (منتهی الارب)، رجوع به ساز شود،
- بی ساز و سامان، ناآماده و غیرمستعد و نامهیا، (ناظم الاطباء)،
-، بی آبرو و رسوا، (ناظم الاطباء)، مفعول که به رسوائی کشیده شده است، و رجوع به بی سیرت کردن و رجوع به سیرت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تیرگر، (آنندراج)، کسی که تیر می سازد، (ناظم الاطباء)، سازندۀ تیر، نابل، نبال:
چو کوتاهیی بیند از تیرساز
کند در زدن همچو رمحش دراز،
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در حال انتظار و امیدواری. منتظر. مترصد. مترقب. امیدوار. (یادداشت مؤلف). مقابل نابیوسان: و مردن مفاجا، به سبب اندوه و بیم نابیوسان کمتر از آن باشد که از شادی بیوسان، از بهر آنکه حرکت روح به سبب شادی بسوی بیرون است و بسبب بیم واندوه یافتن بسوی اندرونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- نابیوسان. رجوع به نابیوسان شود
لغت نامه دهخدا
(وْ)
با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش:
چنین داد بهرام پاسخش باز
که ای بیخرد ریمن دیوساز.
فردوسی.
یکی نامه بنویس زی خشنواز
که ای بیخرد ریمن دیوساز.
فردوسی.
بخسرو چنین گفت کای سرفراز
نگه کن که آن بندۀ دیوساز.
فردوسی.
بنزدیک قیصر فرستاد باز
که شمشیر این بندۀ دیوساز.
فردوسی.
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از نزدمن بی جواز.
فردوسی.
چنین گفت پس با سکندر براز
که طینوش بی دانش دیوساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(ری)
عدالت و داد. (ناظم الاطباء). عدالت. (آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا) ، نظم، طریقه و رسم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نیک ساز، (فرهنگ فارسی معین)، نیکوساخت
لغت نامه دهخدا
تصویری از قیرساز
تصویر قیرساز
گژف ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزمساز
تصویر رزمساز
ساز کننده جنگ آماده کننده مقدمات حرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودساز
تصویر رودساز
سازنده مطرب رامشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای ساز
تصویر رای ساز
مستشار، مصلحت اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو ساز
تصویر دیو ساز
پرورده دیو، شیطان منش
فرهنگ لغت هوشیار
صفت بیوسیدن، در حال انتظار و امیدواری یا نابیوسان. غیر منتظر غیر مترتب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریواز
تصویر ریواز
وضعی شی در موضع لایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودساز
تصویر رودساز
نوازنده، رامشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیو مانند، (کنا) بدخو، تندخو، زشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روسازی
تصویر روسازی
جعل
فرهنگ واژه فارسی سره